حتی حوصله ندارم بنویسم.
همینقدر بگم هیچی برام عجیب نیست؛ نه جنگ، نه قتل، نه زلزله، نه طاعون (کرونا)، نه بدبختی و فلاکت ...
چطور عجیب باشه وقتی زندگیمون هیچوقت جز این نبوده؟!
حتی حوصله ندارم بنویسم.
همینقدر بگم هیچی برام عجیب نیست؛ نه جنگ، نه قتل، نه زلزله، نه طاعون (کرونا)، نه بدبختی و فلاکت ...
چطور عجیب باشه وقتی زندگیمون هیچوقت جز این نبوده؟!
امروز قرار بود خوش بگذره. البته که بد نگذشت، اما چون اتلاف وقت داشتم و هی چرتکه دستم بود که به ازای وقتی که دارم الان درس نمیخونم چند گرم خوشی کاسب شدم، کلش زهرمار شد. آخرش هم کلافه تو ترافیک شب جمعهی شهر مونده بودیم و من اونقدر حرص خوردم که واقعا میخواستم خودمو کتک بزنم و به همه فحش بدم.
گمونم تراپی لازمم با این اوصاف. چته انقدر پاچه خودتو میگیری؟ مثل اونهایی که هی از خودشون عکس میندازن و میگن اه چه بد شد؛ بابا تو همینی، لااقل یه عمر ۳۰ و خردهای سالهات اینچنین بودی، پس ادا تنگا رو در نیار. تو خیلی هنر کنی روزی سه ساعت درس بخونی. والا. حالا هی خودت رو سرزنش کن واسه وقت تلف کردن، انگار نه انگار که فیوریتت پاساژ گردی بود! اگرم تغییر در نگاهت ایجاد شده، ربطی به تغییر در واقعیت الانت لااقل نداره. خیلی آدمی آینده رو تغییر بده.
اما مگه آینده همین روزها نیست؟ همینایی که گند خورد؟ پس ناراحت همین آیندهی تغییر نکرده و تبدیل به گذشته شده هستم.
خب راستش رو بخوای آره، اما بیا و واقعبین باش، تو هرچقدر هم بازدهی عملکردت رو بالا ببری هیچ وقت اونی نمیشه که در سر داری (با احتمال ۹۹٪)، پس یه کم کمتر یقه بگیر.
نه. دوست ندارم.
خب پس مطمئناً هنوز بالغ نشدی، و خب بقیه چیزها مثل همون وقت تلف کردنها هم از یک آدم نابالغ بعید نیست.
هوای ابرییای که بغضاش نمیترکه، حال خوب کن نیست و غم به دل میاره.
اما چند سال پیش بود که میرزا میگفت این هوا رو دوست داره. بعدِ اون هر بار با چنین هوایی مواجه شدم نشستم و از ابعاد مختلف جوریدمش تا بلکه بفهمم چیِاش رو دوست داره. امروز یله شده بودم روی تنها مبلِ خانهمون و بی انرژی داشتم با موبایل ور میرفتم که یهو روشنیِ ملایمی روی مژههام و صورتم حس کردم و پرت شدم به روزگاری که نمیدونم چند ساله بودم، در شمال! هوا همینقدر نورِش ملایم بود و ابری و گرفته، و در سلولهای تنم احساس نشاطی حس کردم.
چیه اون روزها خوب و قشنگ بود که یادش اینجور حالم رو خوش کرد؟ میشه با قطعیت بگم هیچی. فقط خوبه که گذشته و انگشتش دیگه تو چشمم نیست. حالا میتونم از غیبتاش به نیکی یاد کنم، یا به بدی حتی! مهم اینه که نیست و منم که انتخاب میکنم باهاش چه مواجههای داشته باشم، نه که اون خودش رو به من تحمیل کنه.
بله من یک دترمینیستم در جستجوی ارادهی آزاد.
چند روز بود که هی تو هر مواجههای با آدمها حس میکردم چقدر حقارت! چقدر بیاخلاقی! چقدر عجیب که آدمها بلد نیستند بد بودنشون رو اینقدر تو چشم نکنن! یا به عبارتی چقدر عادت میکنن به یه سری بد بودنها و دیگه اصلا به چشمشون هم نمیاد که چقدر بدند.
بعد از دیروز بود که هی تو سرم میچرخید که من کدامین بدیهام رو حواسم نیست و عیان میکنم؟ یا باز هم به عبارتی، به کدامین بد بودنهان عادت کردم؟
امروز مچ خودم رو گرفتم. امروز که با ص حرف میزدم دیدم چه با هیجان از خودم حرف میزنم. صحبت سرِ ساعت خواب و بیداری بود و من با هیجانی از ساعت خوابم گفتم بعد یادم افتاد هفتهی پیش که واو اومده بود چقدر از خودم تعریف کردم و باز یادم افتاد هفتهی پیش که م ا از وضع و کار و بارم پرسید مفصل از خودم و اوضاعم گفتم. بعد دقت کردم دیدم کلا همه جا ساکتم و سربهزیر، و همین که کسی از من سوالی بپرسه بخصوص دربارهی خودم، خوب و مفصل حرف میزنم، و البته نه که همش تعریف از خود باشه، نه انصافا، بلکه بیشتر صحبت از خودم برام جذابه. بعد دیدم چقدر زشت! چرا هی دوست دارم از خودم بگم؟ و گمونم یه جواب دم دستی و فیالبداههاش اینه که من تنهام و در عزلت مورد بیتوجهیام و دیدم چقدر تشنهی دیده شدنم. بعد یادم به میم افتاد که اون هم همینجوره و چقدر هم بهش گیر میدادم که اینجور نباش و خودت رو همش واسه دیگران پرزنت نکن. حالا اون از من یا من از اون یا دو تامون از یه عامل سومی، متأثریم و اینجوریم.
باید فکری کنم برای خودم، خیلی بده این تصویر از خودم رو دارم میپرورم.
فعلا فقط جای امیدواری هست که فهمیدم، تا بعد که باید فکری کنم به حال خودم و البته یقینا یه عالمه مشکل دیگه هم هست که باید پیدا کنم.
عجالتا به جا عیب و ایراد گرفتن از دیگرون، کمی پاچه خودت رو بگیر.
آها اینم بگم که شاید این یادداشتهای در خلوتم بیتأثیر نباشند برای اینکه چون هیچ جا دیده نمیشم، و از خودمم راضی نیستم هی از خودم دوست دارم حرف بزنم و بازخوردی دریافت کنم.
این از اولیش :/
کاش میشد به لاسی این غمِ دل فرو نشاند.
امروز با ع بحث کردم. امروز به شدت خشمگین بودم، از او، از اوضاع و مملکت، از همه چیز. با بابا هم رفتاری ناخوشایند داشتم. امروز خونهی اونها اصلا خوب نبود. خسته و کلافهام. دلم یه چیز سطحی و دم دستی و سهلالوصول میخواد تا این غم رو بهش بفریبم. متاسفانه نه خواب، نه شیرینی و شکلات و نه سیگار دوا نیست. شرابی هم در دست نیست.
دلم ناسور شده، و غمم داره پخش میشه.
روند نوسانات هورمونی که هفته به هفته متأثرم میکرد کم بود، حالا اینجور شده که در طول هفته، روزهایی که میرم پ حالم خوبه یا لااقل بد نیست از بس درگیرم، یک روز بعد از پایان، خسته و لهام و دو روز بعد هم همهاش به تمنای احوال خوشی و لذتی میگذره. البته تو این دو روز که غرق تمنام نصف روز اول تمناست و دست و پا زدن و بعدش افسردگی. بعد هم از اوایل روز دوم میبینم هعی هیچی نخوندم و همه چی تلنبار شده، و باز افسرده حالی قوت و شدت میگیره و بعد هم تا ته خط میرم. ته خط هم یعنی لش کردن. بعد هم دوباره هفته شروع میشه و همراه با همهی بدو بدو ها، روزی هزار بار به خودم فحش میدم که چرا نخوندی و گذاشتی بمونه؟ و سرزنش و و و ... گاهی هم خودم رو موظف میکنم تو هفتهی پیش رو مثل آدمِ متعهد رفتار کنم (مثل همین هفته) اما تهش میرسیم به همون داستانِ لجنبار.
خلاصه که الان دلم لذتی میخواد، دست و پاهام رو هم البته زدم و دیگه نامید دراز کشیدم رو لبهی پرتگاه و دیگه الانه که قِل بخورم تو سراشیبیِ افسردگی.
بله؛ مرا هزار امید هست و هر هزارَش پوچ.
هنوز مقاله به نیمه نرسیده. من هم دو سه ساعتی با این اوضاع وخیمم رفتم توییتر گردی. سر آخر نیمرو زدم و اومدم پشت میز نشستم ولی خوابم میاد. کمی هم دپرشن دارم. کمی بیشتر هم کلافهام. راستاش چیزی هم دم دست نمییابم که غر بزنم سرش مگر اعمال و رفتار خودم، و البته پریودی که دو روزه عقب افتاده. واقعا فکر نمیکردم خوابم بگیره! الان وقتش نبود :/
گره در گلو.
درس که نمیخونی، لااقل پاشو کپه مرگت رو بذار، بلکه هی بیشتر از خودت بدت نیاد.
چقدر احساس بیکسی میکنم. یه حالیام که مطمئنم هیچ چیزی آرومم نمیکنه، مگر اشک. البته میدونمم پریود اگر بشم خوب میشه اوضاع، اما من الان درس دارم، و نمیدونم چه خاکی تو سرم کنم؟
چرا اینقدر ضعیفم که نمیتونم این باید رو به سرانجام برسونم؟ حالم از خودم بهم میخوره، و واقعا ناراحتم برای خودم که انقدر گهه. دلمم برای خودم میسوزه.
کاش بسنده بودی برای خودت، برای دلت، برای این زندگیِ دو روزهات.
کاش اینقدر بی سر و سامان نمیماندی. کاش لااقل قانع بودی!
کاش اینقدر اشتباه نمیکردی تا اینقدر خودت را سرزنش کنی.
کاش اینقدر ضعیف نبودی.
کاش دلت به حال خودت میسوخت و اینقدر هر اشتباه را صد بار تکرار نمیکردی.
کاش ... کاش .... کاش ......
دیروز به واسطهی فشار ادرار و پر شدن مثانه، رفتم دستشویی پارک و عجب کاشیهای قشنگی داشت!
تجربه ثابت کرده هر وقت کاری جدی و سنگین جلو روته خواست عشق و عاشقی و دپرشنهای بچهگانه/نوجوانانه سر بلند میکنه. پیاماس هم که باشی گریزی نمیمونه.
یه جوری در چنگال خواستههام اسیرم که دارم فکر میکنم، تو که تهش وا میدی و گند میزنی، پس برو هرچه سریعتر هر غلطی دلت میخواد بکن، تا فقط تموم شه.
امیدوارم این مقالهی سخت که موضوعیتش اخلاقه بتونه کاری برام بکنه. مثلا قوای ذهنیام رو در عمل بنا به وظیفه قویتر کنه! البته اگر سر در بیارم کلا چی داره میگه!!
اما شاید هادی پاکزاد هم کمکی کنه!
خلاصه که هشدار که آرامش (کدوم آرامش؟!) ما را نخراشی.