اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

بهش میگن گدایی محبت، درسته؟ مشکل می‌دونی چیه؟ مشکل منطقِ سنگ مفت گنجشک مفته. مشکل اینه که تو با خودت روراست نیستی. مشکل اینه داری بازی می‌کنی اما بازی‌ات هم بازی نیست‌ مشکل اینه دنبال گذراندنی. مشکل اینه بی هیچ معیاری داری اون آدم رو دنبال می‌کنی. خوبه اون صادقه. ولی تو؟

و همه‌ی ایناست که داره گند می‌زنه. و تو حاضر نیستی به خودت و اون بگی داشتی اشتباه می‌زدی. و این خیلی مهوعه ... خیلی.

۰ نظر ۲۹ آبان ۰۳ ، ۲۳:۳۳
آنی که می‌نویسد

چند روزیه که هی تصور می‌کنم جراح بودن عجب چیز عجیبیه! باید با آرامش خاطر چاقو رو بذاری روی پوست یک آدم و بکشی و باز کنی و محتویات داخلِ بدنش رو بجوری و بعد اون لابه‌لای امعاء و احشاء یه کارایی بکنی مثلا یه تیکه‌ای رو ببری و بندازی تو سینیِ کنار دستت، بعد بقیه رو یه جوری نزدیک به حالت اولش بنشونی کنار هم و بعد لبه‌های پوست رو به هم بدوزی.

همه‌ی اینها در آرامش خاطر باید انجام بشه و هدف اینه که مشکلی رو حل کنه.

حالا فکر می‌کنم به اون آقای هانیبال. اون هم با همین آرامش همین کارها رو می‌کرد منتها نه برای حل مشکلی در دیگری، بلکه برای حل مشکلی در خودش. 

بعد حالا فکر می‌کنم ماها چقدر همه چیزامون همینجوره. یا برای حل مشکلی در خودمون یا دیگری. و مگه من نباید نفس برام اولی باشه! و چرا اصلا باید به انسانیت احترام بگذارم وقتی شکم گوسفند رو پاره می‌کنی تا گوشتش رو بخوری تا مشکلی ازت رفع بشه یا حتی سیبی رو از درخت می‌کنی و و و 

یه جور مسخره‌ای برا خودمون قاعده گذاشتیم و بهش معتقد شدیم و فکر هم می‌کنیم اخلاق‌مداریم. 

ولی من نمی‌فهمم چرا میشه گوسفند رو سر برید اما یه آدم رو نه!

۰ نظر ۲۹ آبان ۰۳ ، ۲۲:۰۱
آنی که می‌نویسد

چشم‌ات به غمزه ما را، خون خورد و می‌پسندی

یارا روا نباشد، خون ریز را حمایت

 

اصلا نمی‌دونم غلط‌هاش کجاست. می‌دونم می‌تونستم سرچ کنم و درستش رو بنویسم اما دلم خواست همینی که مثل جلبک چسبیده به مغزم رو اینجا بنویسم. شاید مثل همیشه اونچه در کلمه اومد از من جدا شه.

به ض‌ا گفتم دوستم بدار و گفت نمی‌تواند. راستش خوشم آمد که اینقدر زیرک است و فهمیده که خوراک می‌خواهم و او نه به ظاهر حتی خوراک به این ماهیِ سرگردان نمی‌دهد.

دارم چه کار می‌کنم؟ ادای عاشقان دلسوخته را در میاورم. مگر اصلا عاشقش شدی؟ یه کمی شدم اما راستش دنیایم خالی‌ست دارم زور می‌زنم مخاطبی برای ذهنم بسازم. مخاطب جهانت نمی‌شود کسی نباشد؟ می‌شود، اگر کارت با جهان جز این مزخرفات عشق و عاشقی باشد. خب جهانت را تغییر بده. چشم.

۰ نظر ۲۵ آبان ۰۳ ، ۱۴:۲۰
آنی که می‌نویسد

وقت‌هایی که دلم برای گذشته تنگ می‌شود، همان گذشته‌ای که آدم سربه‌راه‌تری بودم و اینجور دشنه بدست آن من را هزارپاره نکرده بود، می‌روم سراغ صفحه‌ی موسسه‌ی دین و اقتصاد. می‌بینم همه چیز همان است. لبخندها، نگاه‌ها، کنار هم ایستادن‌ها، تعارفات، همه همان است، یا لااقل به چشم من همان است بعد ناگاه جای رفتن به گذشته، جای خالی خودم را در میان آنها حس می‌کنم، که اگر بودم کجا بودم؟ نگاهم به که بود؟ گوشم به که؟ راستش یک احساس قدسی به آن مکان دارم که هربار در کلنجار برای رفتن بهه آنجا خودم را لایق نمی‌دانم. مثل آن‌وقت‌ها که می‌رفتی دم درِ حرم و منتظر می‌ماندی و اذن دخول می‌خواندی. حالا موسسه برای من همین است. احساس می‌کنم من آدم ناسازی با آن مجموعه‌ام. نه چون دین ندارم، نه، که چون انسانیتم را آنطور که آنها انسان را انسان می‌بینند خراب کردم. 

این البته یک حسرت است والا دروغ چرا خیلی حوصله‌ی آن انسان وارسته‌ای که آنها ستایش می‌کنند را ندارم، یا دقیق‌تر اینکه اصلا قائل به چنین چیزی نیستم. همین است که آنها و آنجا‌ وجهی قدسی برایم دارد. احساس می‌کنم آنها آدم‌هایی معتقد به انسانند و این هنوز برای من بی‌معنا نیست، اگرچه در ساختار باورهایم هم نمی‌گنجد. و دروغ چرا؟ دلم می‌خواست هنوز باورم به انسان همینقدر پاک و متعالی می‌ماند. 

نشد. نماند. البته که چه خوب!

حالا اما دیدنشان را از دور دوست دارم. از نزدیک هم، منتها فکر می‌کنم کجا بروم؟ وقتی حرف‌هایشان برایم باور پذیر نیست. وقتی از اساس مشکلاتی دارم که نمی‌توانم دنبال کنم، مگر فضای ذهنم را ببرم به سمت اخلاق سانتی‌مانتال، که خب فعلا قرار نیست به خودم چنین حالی بدهم.

غرض اینکه هنوز جایی هست از گذشته که دلم برایش به زیبایی تنگ می‌شود.

درخت که ریشه‌هایش آسیب ببیند و بپاشد، به بادی بند است. من هنوز ریشه‌ای دارم، هرچقدر هم ضعیف. 

بقول کوندرا این هم کیچ است، ولی چه کسی آنقدر قوی‌ست که از هرآنچه کیچ دوری کند؟

۰ نظر ۲۵ آبان ۰۳ ، ۱۳:۰۰
آنی که می‌نویسد

چه جوان‌هایی اسماعیل... آه چه جوان‌هایی ...

من آدمِ از مرگ نوشتنم. چون فکر می‌کنم صدها بار در زندگی‌ام مرده‌ام. اما خوب که نگاه می‌کنم فی‌الواقع مثل یک رمان نویس که زندگی نزیسته‌اش را می‌نویسد، من هم مرگ نکرده‌ام را می‌نویسم.

برای کیانوش سنجری که نمی‌شناختمش. که همفکر نبودم، و اگر زودتر می‌شناختمش هیچ‌گاه تأییدش نمی‌کردم. و او حالا برای من یک انسان خنثی‌ست، فارغ از تفکر سیاسی‌اش.

من فکر می‌کنم، هرگز نبود قلب من اینگونه سرد و زرد.

من کیانوش‌های بسیاری در گذشته‌ام داشتم که تا دم مرگ رفتند ولی ترسیدند، من اما این کیانوشی که تمام کرد را نزیستم. ارسطو می‌گفت اینکه انسانی سعادتمند هست یا نه را در پایان کار باید قضاوت کرد و پس من هیچ گاه کیانوش نبود. نه که او سعادتمند است یا نه، بلکه چون او جور دیگری‌ست. جوری که تمام شد.

و حالا برای او؛ برای او که مثل خیلی از ماها درد کشید. از شکنجه‌ی سفید تا تبعید اجباری، تا ترس از در وطن بودن، تا فلاکت و فقر. یک سال قبل از شب مرگش صفحه‌ی توییترش را گذاشت برای فروش. می‌فهمی؟ دو سال از من بزرگتر بود و به جایش دو هزار سال بیشتر از من درد کشید و جان کند و جان داد. چه خوشبختی‌ای که سرانجام شجاعتش غلبه کرد و توانست به این فلاکت غلبه کند.

من؟ هنوز سعادتمند یا فضیلتمند نیستم. من بزدلم. خیلی بزدل. اما چیز دیگری هم هست؛ امروز یکی پرسید اگر شش ماه دیگر فرصت برای زندگی داشتی چه می‌کردی؟ فکر کردم و هرچه فکر کردم مرگ را جز ددلاین خواست‌هایم نیافتم. بله من هنوز چه ترس از رسیدن به خط پایان باشد، یا که شوق به تجربه و زندگی، هنوز! هوای ماندن دارم. آوینی بود می‌گفت هنر است آن است که بمیری پیش از آنکه بمیراندت و این اولین مجرای ورود من به جهان آنها بود. بعدها شنیدم که متاثر از نیچه گفته. حالا هرچه.

مسئله این است، حالا لااقل: که منتظر ددلاین نمانم. کارم را زودتر به انجام رسانم. بی‌ کم و کاست. بی که بخواهم جا بزنم، لااقل هنوز این برای من مهم است که جا نزنم. که کارم را تا تهش پیش ببرم. و وقتی رسیدی به ته ماجرا لفتش نده تا برسانندت به ددلاین.

اصلا زندگی یعنی همیشه از پیش مهیا بودن و من باید که هیچ چیز را نگذارم تا دم آخر، چه ددلاین مقاله باشد، چه ددلاین زندگی.

ناراحتم برای تمام رنج‌های کیانوش سنجری اما احساس می‌کنم خودش می‌دانست دیگر کار ندارد، یا کاری نمی‌شود کرد و این یعنی پیش از آنکه بمیرانندش مردن خود را دریافت. 

جمع کنیدش که زمان آن رسید.

۰ نظر ۲۴ آبان ۰۳ ، ۲۱:۲۷
آنی که می‌نویسد

این رعد و برق نه میذاره به کارهام فکر کنم و نه به بدبختی‌هام. هی تو سرم ولوله‌ی لذته. خوب که نگاه می‌کنی می‌بینی حالا مثلا پولدار نبودی هم نبودی. یا نه بدبخت بودی هم بودی. رعد و بارون رو که نمیشه بیخیال شد و لذتش رو نبرد! نمیشه صدای بارونه ریز مو به تنت سیخ نکنه که آخیش زندگی. حالا البته می‌دونم مزخرف میگما. می‌دونم وقتی بشه به نون شب محتاج شم این بارون هم خودش میشه مصیبت. ولی خب نمی‌شد نگم که بارون و هوای ابری و رعد و برق، داشت آرومم می‌کرد. :))) اومدم نوشتم و یکهو مغزم صوت کشید که پاشو این سانتی‌مانتال بازیا رو جمع کن. و باید بگم همین الان صدای بارون شدت گرفته و در دلم ولوله‌ای به پا شده که با یان بی‌پولی چه باید بکنم! بعد همین الان برق زد و صدای رعد و ... بهتره ننویسم. هرچی می‌نویسم گه می‌زنم. بهتره برم به لمس زندگی. تا سحر چه زاید باز!

۲ نظر ۲۳ آبان ۰۳ ، ۰۸:۰۲
آنی که می‌نویسد

بعد از اون بیماری سخت که تقریبا یک ماه از شروعش گذشته و من همچنان ضعیفم و سرِپا نشدم، امروز به خودم اومدم دیدم من چقدر گمم! یادم نمیاد چی می‌خواستم! چه برنامه‌ای داشتم و ... . میم حالش خوب نیست و خسته‌ست از خرده‌کاری و از طرفی هم برای درس و دانشگاهش نمی‌تونه خیلی وقت برای کار بذاره. راستش می‌دونم بهونه‌ست و اون از کار کردن هم می‌ترسه و هم خسته‌ست. از کار کردن و هیچ حاصلی نداشتن. به نظرم حق داره اینجور باشه و از طرفی اما فشارهای اقتصادی داره کله‌پامون می‌کنه. دیشب باهاش یه کم تندی کردم. ولی راستش نمی‌دونم چه حقی دارم برای اینکه ازش بخوام کار کنه! مگه نه اینکه من ادعام میشه اون کار رو از سر لطف می‌کنه و هیچ مسئولیت خاصی نداره و اگر مسئولیتی هست به عهده‌ی هردومونه، و خب منی که خودم صبح تا شب پای درس و مشقم و هیچ کاری نمی‌کنم چرا و چطور باید از او توقعی داشته باشم! ولی خب چه کار باید کرد؟! واقعا نمی‌دونم و مستأصلم. هر چی داشتیم رو فروختیم و هی اوضاع بد و بدتر هم شد. نمی‌دونم چه باید بکنم و چه می‌تونم بکنم! 

هاه می‌خواستم از این یک کاه فرقت بگم که چقدر حواسم رو از درس و کارهام پرت کرد. اما خب آخه فقط اون آنفولانزا که نبود! جنگ و بمباران و تعلیق، بی‌پولی و بدبختی و مدام تحلیل رفتن. 

چه تو ابعاد بزرگ نگاه کنی و چه در ابعاد خیلی ریز و رابطه‌های دست اولی، هیچ کس نمی‌تونه کاری برات بکنه. اصلا همه به فکر خودشونن. همه مشکلات یا خواسته‌های خودشونو دارن. و من؟ خب من چه باید بکنم؟

مغزم جواب نمیده. از طرفی این غیراجتماعی بودنم حتی بهم امکان اینکه تو جایی منشی بشم هم رو ازم میگیره. از طرفی ... نمی‌دونم واقعا نمی‌دونم. تو بد مخمصه‌ای گیر افتادم. 

یهو اونقدر یاد مشکلات افتادم که دیگه حال ندارم از برنامه‌های شخصیم بنویسم.

ببندم برم.

۲ نظر ۲۳ آبان ۰۳ ، ۰۷:۴۱
آنی که می‌نویسد

کارِ سختی نیست کنار آمدن با بیهودگی؛ فقط لازم است به یک بیهودگی‌ی هزارتو وارد شوی، گم شوی و بروی و بروی ... بهترین هزارتوی بیهوده برای من فلسفیدن بود.

 

راستش هرچقدر هم گم شدن در این هزارتو مثل روز اول به وجدم بیاورد، تهِ ته‌اش یک پوچی ملایم مثل لمس قطره‌های آب در هوای مه‌آلود، هست که هم خودش خیلی دلچسب است و هم نمی‌گذاردم که این هزارتو را بهتر ببینم. فکر کن آن چشمانی که مدام سویشان کم می‌شود و زور می‌زند چشم می‌دراند و آخرش هم هرکاری کند افاقه نمی‌کند، منتها این‌، فرق دارد، یک لمس خوشایندی هم در میان است. لمس این قطرات ریزِ معلقِ محو.

 

امید هم شاید شبیه این باشد که مثل آن داستان در کتاب ادبیات مدرسه‌مان که پسرک چشمان ضعیفی داشت و هیچ نمی‌دید و وقتی عینک را روی چشمانش گذاشت دنیاش جور دیگری شد، منتظر باشم سوی چشمانم برگرد/این مه فرو نشیند و من یک‌ آن دوباره خط فاصل آجرهای روی دیوار را ببینم و دیگر دیوار روبه‌رو یک چیز یکدستی نباشد که یک رنگ محوی دارد. آن وقت دوباره زندگی را در این هزارتو پی خواهم گرفت.

 

چه می‌شود کرد اگر این امید نباشد و این بزدلی که هست؟

 

عجالتا هوای مه‌آلود و لمس قطرات را بهانه کردن شاید.

۰ نظر ۲۱ آبان ۰۳ ، ۱۲:۳۷
آنی که می‌نویسد

خب این روزها به شدت افسرده‌ام. فشار مالی هر روز داره بیشتر میشه. خیلی بچه‌گانه نمی‌خوام بپذیرم که باید سفره‌ی زندگی رو ضیق کنم. نمی‌خوام از چیزهای معمولی دست بکشم، و حالا بین ناشدنی‌ها و اصرارهای بی‌وجه مانده‌ام و افسرده‌ام. راستش رویی ندارم از میم که حالا انقدر حال روحی‌اش نابسامان است بپرسم قرار است خرج‌مان از کجا بیاید. از طرفی افسرده‌حالی او در کار کردن و از طرفی بیکار بودن خودم مانع‌های بزرگی‌اند که باب این گفت‌وگو باز هم نمی‌شود. 
قرار است دو هفته جلسات تعطیل باشد و من تصمیم گرفتم یک پیراهن بدوزم و خانه را گردگیری کنم. به نحو عجیبی دیشب دیدم هیچ‌کاری با این خانه و زندگی نمی‌شود کرد! آنقدر همه‌چیز چپیده و فضا کوچک است که دست به هر جایی ببرم یک خروار چیز می‌ریزد بیرون. به ناچار ظاهر امر را تمیز کردم و شستم و رفتم. و راستش از دیشب این شستن و رفتنِ ظاهری وقتی می‌دانم در پستو‌ها چه‌خبر است، دارد روانم را می‌مکد. البته قرار هم هست کارهایی برای خودم بکنم. ورزش و رژیم که مدتهاست مسکوت مانده. از بس همیشه درگیرم. کمی هم شروع کنم برای مقاله‌ی خودم قدمی بردارم و در همین حین میم را تشویق کنم به درس خواندن. 

راستش مغزم جواب نمی‌دهد! به نحو عجیبی هر کاری برایم غیرممکن شده. احساس بدی است که فکر می‌کنم باید منتظر بمانم این هم بگذرد. یک عمر با این شعار مسخره مبارزه کردم و از دهان هر که برآمد برآشفتم و حالا خودم، منِ طالب اختیار و آزادی راستش خسته است از تمام جنگیدن‌ها و نرسیدن‌ها، خسته‌ام از تمام هیچ ثمره نداشتن‌ها، از اینکه هیچ اتفاقی آنجور که می‌خواهم پیش نمی‌رود. از اینکه باید بپذیرم من هیچ کاره‌ام. 

باید دوز سرترالینم را بالا ببرم. این هوای لعنتی هم بی تقصیر نیست! ولی آخر تابستان و روزهای بلندش هم یکجور دیگر مچاله‌ام می‌کرد! 
پس کِی رهایی؟
چرا رهایی؟ یا، اصلا رهایی یعنی چه؟

این روزها آنقدر خسته‌ام که فقط می‌توانم نامید باشم و حتی کنشی مثل خودکشی هم برایم دور است. هر کنشی دور است. من چی‌ام؟ یک .... این را هم نمی‌دانم. مسخره‌ترین جواب هم جواب هست ولی نه هیچی که جوابی برایش ندارم.

احساس می‌کنم دیگر هیچ وقت آن آدم سابق نمی‌شوم. احساس می‌کنم این روزها قرار است بشود همیشگی. باید برگردم و ببینم این احساس را آیا قبل‌تر هم داشته‌ام؟! اگر باشد جای امیدواری‌ست. اما واقعا امید به چه؟ که همیشگی نباشد، بیرون بیایی و باز وهم برت دارد که عاملیت داری و باز بجنگی و باز مچاله شوی و باز برگردی همین جا؟!

۰ نظر ۱۸ آبان ۰۳ ، ۰۷:۴۸
آنی که می‌نویسد

بعد از یک فراز و فرود درونی و اینتراکشنی گمونم آتش سرد شد و فرو نشست. 

راستش این بار چیزی که خیلی نگرانم کرد این احساس تسلیم به تقدیر بود. آنقدر که هر بار مقاومت کردم و بدتر شده بود یا ناگریز می‌شد، این‌بار خودم را انداختم توی ماجرا و هرجوری بود سعی کردم تماما همان کنم که گویی در نهایت خواهم کرد. و زود تمام شد. من حالا ذهنم رها شده و آسمان در دسترس است. راستش اما از خودم راضی نیستم. از خودِ تسلین شونده‌ام. شاید دادم هنجاری را بر خودم تحمیل می‌کنم که غیر ضروری‌ست! اما من این خودِ تسلیم شونده را .... چه بگویم که آنقدر این جبر مرا احاطه کرده که احساس می‌کنم حرف زدنم هم فورتونا را برمی‌انگیزاند. 

اما خوب در خاطرم هست که شهریار می‌گفت فورتونا را با سرکشی و درشتی باید آرام کرد.

فعلا نمی‌دونم. حوصله ندارم وارد این هزارتو بشم. بهتره حالا که انرژی‌ام برگشته به یک عالم کارهای عقب مانده‌ام فکر کنم.

۱ نظر ۱۰ آبان ۰۳ ، ۰۶:۵۲
آنی که می‌نویسد