اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

هفته‌ی طاقت‌فرسا رو به پایان است. من در آستانه‌ام. آستانه‌ی بازگشت، آستانه‌ی زندگی، آستانه‌ی میل، آستانه‌ی لذت، آستانه‌ی .... دارم کم‌کم بازمی‌گردم به زندگی با کلی کارهای مانده و میلی فروخورده. هفته‌ی گذشته ماجرای از خود بیگانگی‌ام بود، گمانم بر این است که این هفته را اگر هم در سالیان آتی به خاطر نیاورم پشیمانش خواهم شد. هفته‌ای که از مامان و بابا بریدم، از جمع‌ها کناره گرفتم و از خودم دست کشیدم و به حداقلی از خودم بسنده کردم. می‌دانم قرارم برای زندگی این نبود... می‌دانم قرار بود به تمام زندگی کنم، اما مگر زندگی پای قراردادهای من نشسته است و با ساز من می‌رقصد؟! اما باید بلد شوم دورش بزنم و حداکثر‌ها را بسازم در همین محدوده، و مگر کار دیگری هم می‌شود کرد؟ سر بر آستانه است و من چون کودکی که تازه به جمعی وارد شده باید با قدم‌های ریز پیش بروم. یادم بماند محدودیت‌ها برای برخی چیزها ضروری‌ست و من انتخاب کردم. من منفعت‌طلبانه این شکل را انتخاب کردم و تمام طمع‌ام رسیدن به آنچیزی‌ست که پایش اینهمه قید را پذیرفتم. حالا عاقل یا طماع! منِ انتخابگر، من را به اینجا رسانده و میلم در شروعی تازه است. آغازی با محدوده‌ای معین. 

شرح فروخوردن‌هایم سخت است اما باید بنویسم که بماند. فروخوردن حس‌ها از جنس خواستن و خواسته شدن بزرگترین فروخوردن من هست. کسانی بر در دلم می‌کوبند و من باید از اساس در را بردارم خانه را خالی کنم و کوچ کنم. 

این آن بزرگترین دست‌کشیدن بود. اما قسم دیگرش به خواست میم بازمی‌گردد که دوست ندارد هیچ‌کسی از من خوشش بیاید و در ذهنش به من فکر کند و احساس قرابت، و خب حضورم در هرجا می‌تواند قرین باشد با این اتفاق و من هرچه بیشتر انزوا را پذیرفته‌ام و باز هم برای خودم که او را داشته باشم. او نه که من را بس باشد اما خیلی زیاد برای من بودن دارد و خلاهای زیادی را در کنار او پر می‌کنم و آرامش خوبی در کنار او دارم و با او طی مسیر بسیار بسیار آسان‌تر است. پس تن دادم تا باز هدفم برآورده شود. و ترسم از روزی‌ست که او نباشد، با اینهمه بستگی که پایه‌های وجودیِ حرکتم روی بخش زیادی از بودن او بناست چگونه خواهد شد. کاش تا دم مرگم باشد، همینجور و حتی بهتر ... کاش در این مورد زندگی راه بیاید... و من در این مورد با زندگی و چالش‌هایش می‌جنگم شاید به خردی و ذلتم هم بکشد اما این انتخابی برای زندگی آرام و خوب به سوی هدفم است.

حالا باید بروم سراغ راهم. همان که قرار است هدفم را محیا سازد... می‌روم... عبور می‌کنم و .... کاش زندگی با من راه بیاید و تهش بگذارد به هدفم برسم حتی اگر آنوقت بیایم و بنویسم ارزشش را داشت!؟ ... نداشت... اما انتخاب من بود.

هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش

آدم صفت از روضه رضوان به درآیی

شاید که به آبی فلکت دست نگیرد

گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی

دیروز روز بزرگداشت حافظ بود


قهوه‌ام یخ کرد...


۰ نظر ۲۱ مهر ۹۶ ، ۰۹:۴۵
آنی که می‌نویسد

اتفاقات این روزها خیلی زیادتر از حد توان من بود. ماموریت تبریز و بعد از آن هم رفتن عین‌و و شام خداحافظی و آمدن مامان و بابا به خانه‌ی ما. همه چیز از اینجا شروع شد. روز سختی که من نیمی از غذاها را روز قبل آماده کرده بودم میم خانه را تمیز کرده بود میوه خریدیم و چیدیم و و و مامان و بابا آمدند. تا شب که عین‌و آمد و خب همه‌چیز به گفت و شنود و خوشی گذشت. فردای آن روز من صبح زود حوالی ۶ از خانه بیرون زدم و مامان و میم مشغول تمیز کردن یخچال شدند چیزی که خیلی عصبانی‌ام می‌کرد. بعد من به جلسه‌ی فلسفه‌ی سیاسی رفتم و از آنجایی که خسته بودم از میم خواستم که بدنبالم بیاید آمد و من را با آ و ق و ح دید و حالش خراب شد بحث و جدل بر سر این بود که مثلا آیا تو دوست داری من وارد جمعی بشوم که همه دخترند و من پسری موفق و شاخص در آن جمع باشم و همه نگاهشان به من باشد و ... خب دوست نداشتم اما هنوز هم معتقدم مسئله‌ی من فرق می‌کند. ما در فضای فلسفه و سیاست دختر کم داریم و این باعث می‌شود که من در اقلیت قرار گیرم و خب این اقل بودن من او را ناراحت می‌کند. مانده‌ام خسته و کلافه. بد از یک روز و نیم جدل آخرش تن دادم که بروم دانشگاه و برگردم خانه و سرم به کار خودم باشد و خودم وخودم به تنهایی کار را پیش ببریم. حس بدی است اما چاره ای نداشتم یک دایلما بود که یک طرفش خواست من به حصور در چنان جمع‌هایی بود و یک طرفش مخالفاتم با حضور او در چنان جمع‌هایی و این من را به تناقضی اگرچه مغالطه آمیز کشانید اما به ناچار تن دادم. صبح روز بعدش با مامان بر سر اینکه یخچال من را تمیز کرده دعوایم شد و آنها قهر کردند و رفتند. و من احساس کردم چقدر در این جهان تنهایم و اگر میم را هم از دست بدهم کم می‌آورم. نتوانستم ... نمی‌توانم ... راستش از توان من خارج است چنین مقاومتی که بگویم راه خودم را می‌روم. نتوانستم به تیجه برسم که آیا واقعا ارزشش را دارد که این چنین زندگی و مهر و بستگی‌ام به میم را پای چند جلسه‌ی دورهمی فلسفه سیاسی رها کنم؟ نمی‌دانم آخرش چه می‌شود نمی‌دانم تا کجا می‌توانم برای حفظ این تعادل تلاش کنم اما حالا که گمانم بر این است که دارم مسئله را به تعویق می‌اندازم. دارم لفت می‌دهم این جداییِ ناگزیر را ... کاش چاره‌ای باشد همیشه که با میم باشم تا دم مرگ. بعد هم عذاب وجدان رفتارم با مامان و بابا داشت خفه‌ام می‌کرد. این جامعه همیشه مجهز به صلاح عذاب وجدان است همیشه ما را با اخلاقیات عرفی هدف می‌گیرد. راستش نمی‌دانم اگر مامان یا بابا را از دست بدهم پشیمانی‌ام چقدر خواهد بود شاید خیلی خیلی زیاد اما حاضر نیستم قربانی کنم. و مسئله این است که چطور در مقابل میم حاضر به قربانی کردن بخشی از خودم و خواسته‌ام شدم اما در مقابل مامان و بابا نه. مگر نه اینکه این یک انتخاب ذوقی و خودخواهانه است! حالم از خودم بهم می‌خورد. چیکار باید بکنم ... من صادق نیستم .... من یک آشغالم ... به تمام


پ.ن 

فیلم certain women اتفاقی بود که دیشبم با آن تمام شد. در موردش همین روزها می‌نویسم. فعلا باید سازوکار درس و کار و پایان‌نامه‌ام دستم بیاید. 

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۱۴
آنی که می‌نویسد

این روزها حسابی درگیرم. از فرس ماموریت تبریز و کارهای آبفا گرفته تا  رفتن عین‌و و آمدن مامان و بابا به خونه‌ی ما تا ارائه‌ی گروه علوم سیاسی و البته مهم‌تر از همه جمع کردن موضوع برای ارائه‌ی زودهنگام پروپوزال و البته درس‌هایی که شروع شدند و و و 

حالا هم تبریزم و مشغول یک کار الکی و مسخره به اسم ترموگرافی و ارتعاش سنجی، و این وسط آنچه عقب است علاوه بر تمام اینهایی که گفتم زندگی است. 

دیشب دیدم سین‌ق دارد گروهی برای رالز خوانی راه میاندازد، پیام دادم که من هم علاقه‌مندم جوابم را نداد، اعصابم خورد شده از این آدم خودخواه و خودمتشکر که حتی جواب هم نمی‌دهد و از طرفی مشتاقم به کار کردن با او . 

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۶ ، ۰۷:۲۶
آنی که می‌نویسد

آدم‌ها عوض می‌شوند یا فقط بعضی‌هاشان هستند که تغییر می‌کنند؟ چه قدر؟ اصلا این تغییر است یا مسیری انتخاب شده برایمان؟ من که اینجایم به پای خودم اینجایم یا نقش من در این دنیا این است؟ خسته‌ام ... مثل سربازی که نجنگید و شکست خورد...... چرا اینقدر عوض شدم! چرا این قدر عوض شدن سخته؟ اگر سخته پس چیجوری من اینقدر عوض شدم.....!!!

اتفاقات این روزها آنقدر سنگین هست که مدام در حال فرارم, هی فرار می‌کنم که این روزها را ثبت کنم اما حالا که فکر می‌کنم بایدی هست یا به عبارتی بایدش جور شد. خب دو روزی خانه‌ی مامان و بابا بودیم, همه چیز بد بود فقط مادرجون را دیدم و آرام شدم و غیر از آن همه‌ چیز بد بود... بوی تعفن ریا و دورویی ... بوی ابزار محوری ... فقدان انسانیت! که اصلا این انسانیت چه است!!! بیشتر از هر چیز برای خودم می‌ترسم, منی که توی همان خانواده بزرگ شدم همان‌جا الگو گرفتم و حالا این من ازش درآمده است.... 

عین نوشته بود داستان کربلا همه‌اش انتخاب‌هاست, خواستم بگویم انتخاب‌هامان وابسته به میزان صداقتمان است... ننوشتم اما همه‌اش این روزها خودم را جمع و جور کردم و به صداقت فکر می‌کردم. اینکه می‌دانم این سالها لااقل که چقدر با خودم و دیگران صادق نبودم... چقدر ادا داشتم ... چقدر تریپ‌های مختلف را تجربه کردم و بدتر از همه امروز بود. امروز که صبح بعد از صبحانه کلی با میم نشستیم و از مشکلات این روزها گفتیم و نهیب زدیم که صداقت. دیشب با ح کمی بعد از ۴ ماه حرف زدم ابراز دلتنگی و دوستی و بعد دنبالش کردم و بعد قطع کردم و بعد دنبال و در نهایت صبح رابطه‌ را از دو سو قطع کردم. قبلش هی کلنجار رفتم که من مثل بقیه توی لیست دوستانت نمی‌مانم و می‌روم. گفتم .... آخ چه حقارت‌هایی که نمی‌توانم مرورشان کنم بعد یکی توی دلم هی وول می‌خورد که باریکلا کلکش را کندی, دیدی چقدر با خودت صادق بودی, دیدی توانستی از پسش بربیایی و تمام کنی و غلبه و ... بعد هی یواشکی می‌گفتم مطمئنی؟ آخر من که برای برتر نبودن بود که دست کشیدم نه اینکه صداقت و عشق به میم و ... و باز تا این فکر شکل نگرفته ... صبح حالم بد بود پروپرانول خوردم و هی خودم را بزور سرپا نگهداشتم و میز و دوروبرم را ردیف کردم و هر بار تا شک به خودم داشت پا می‌گرفت می‌گفتم اینهاش این هم از صداقت. ته‌اش چه شد رفتم دیدم نالیده و دلم قنج رفت و باز خر شدم داغ دلم تازه شد, غمش نشست و اشکم  درآمد, هایکو باز کردم و پستش کردم و بعدش رفتم توی استوری و دیدم نه بابا همه‌اش بازی بود ... که اگر جدی هم بود ... او هم سریع همه را پاک کرد و بعد یک استوری جدید با مخاطب خاصش که من باشم گذاشت و باز دلم قنج رفت و حالا فکر می‌کنم که من بازی را بردم چون دست او رو شد و فهمیدم همان بهتر که رفتم و نماندم اما از طرفی دلم خوش شد که او فهمید من هنوز هستم و نرفتم و آرام شد, اصلا شاید هم او فکر کرده برده...

من باختم .... سر شام فهمیدم امشب شب تاسوعا بود ... شب انتخاب ابوالفضل.... 

خدایا من از کجا کج شدم! چرا سرپا نمی‌شوم ... چرا درست نمی‌شود ... تا کی هی به خودم ببازم ... تا کی هی از این ح و نفس و .... 

خدایا ایاک نستعین ....ایاک نعبد! و ایاک نستعین! ....چرا اینقدر ضعیفم خدا .... تویی که قوت این منی ... ......

اصلا چه فایده که جهانی را ببری و به خودت ببازی .... من صادق نیستم ... همه‌اش از همین است ... اگر دیگر نمی‌رفتی سراغش میمردی؟ چرا ... آخه چرا ...... 

خدایا کمکم کن ... بخاطر میم و زندگیمون ....

می‌ترسم از حسم به میم ... از اینکه به اون هم ابزاری نگاه می‌کنم ... که با اون هم صادق نیستم ... خدایا چه هیولایی درونم هست .....

تو رو به امام حسین ... تو رو به عباس .... به وفاش.... به صداقتش دم فرات .....

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۸
آنی که می‌نویسد
امروز آخرین فرصتم از ماه‌های یک روز بیشتر است. این ۶ روز اضافه برای من حکم وقت اضافه‌ی هر ساله‌ام هستند. و البته پایان تلخ و شیرینش که اگر چه تمام می‌شوند با یک ساعت وقت اضافه همراه است.
امروز به روال معمول بیدار شدم به ساعت موبایلم نگاه کردم ۴.۵ بود و رفتم بخوابم که چشمم به ساعت روی میز افتاد و از ذوق اینکه یک ساعت بیشتر وقت دارم خوابم نبرد. در عوض به قهوه‌ی سر صبحی مهمان کردم خودم را و رویا بافتم که این شاید آخرین یک ساعت اضافه‌ات باشد. -- نشستم به موسیقی و شعر - احتمالا اگر در جایی عمومی بود اینجور ته‌اش را تمام می‌کردم که مثلا فانتزی داستان را زیاد کنم اما اینجور نبود اگرچه بد هم نبود. کمی وب گردی و بعد هم مشغول سکوت و قهوه شدم

فردا اول مهر است. من شروع‌های تقویمی را عجیب دوست دارم, یعنی از آن ساختار‌های دلنشین من است چون فکر می‌کنم کسی که تقویم را اینگونه نوشت و خط ممتد و بی نهایت برایش لحاظ نکرده آدم فهمیده و زندگی بلدی بوده. اگر طول زندگی چنین شروع‌هایی نداشت چقدر وحشتناک بود! البته شاید این وحشتناک دیدن به این خاطر است که حالا ذهنمان اینجور عادت کرده, اما چون اتفاق خوبی‌است و هی فرصت دوباره را یادآوری می‌کند دوستش دارم و اصلا به احترام آن فرد که نمی‌دانم کیست هیچ وقت گند قضیه را در نمی‌آورم که خلاف عادتش مثلا ۸‌ام هر ماه را مبدأ قرار دهم.
القصه اینکه از فردا باید و باید محدودتر عمل کنم, جمع و جور کنم اطرافم را و جدی‌تر بشوم. تا چه افتد!

فعلا همینقدر که هم برنامه و هم بازخورد همزمان برنامه باید در دستور کارم قرار گیرد.
۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۵۴
آنی که می‌نویسد

در بیان احساسات صبور باش.

در بکار گیری احساسات حتی در خلوت خود متعادل باش. 


It has to be modest, but also ambitious

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۴۷
آنی که می‌نویسد

رابطه با آدم‌ها خسته‌ام می‌کند, اینکه هربار یک چیزی در چنته دارند که لج‌ات را در بیاورند یا اصلا چیزی که مایه‌ی حسادتت بشوند. اینکه هربار باید جوری رفتار کنی که اخلاقی باشد یا فکر کنی که بی‌اخلاقی نباشد اما در عین حال سادگی نکنی, دست به زیر نگیری, آتو دست طرف مقابلت ندهی, اینکه هر مواجه قرار است یکجور بخندی در مورد یک سری چیزهایی حرف بزنی و جوری رفتار کنی که نه طرف مقابل پررو بشود نه ضایعش کنی نه بی اخلاقی کرده باشی و نه .... خسته‌ام همین یک رابطه با عین و عین‌و اذیتم می‌کند از همین حالا درگیر اینم که چرا قبول کردم برویم کافه و یا اینکه چجور زیرش بزنم که بد نباشد و آن هم در چنین وضعی تعبیر به حسادت نشود و یا اصلا به درک بشود اما روحم را آزار ندهم و و و اینکه باید دعوتش کنم آخر بار و به وقت رفتنش دعوت کنم یا یکبار قبلترش هم دعوت کنم و و و  اینکه اصلا من با او چه حرفی دارم و چرا باید وارد یک رابطه بشویم به واسطه‌ی پیوند نسبی و اینکه این بر رابطه‌ی من  و عین تأثیر می‌گذارد و درنهایت اینکه به درک مگر قرار است چقدر زندگی کنم و و و 

کله‌ام خالی نمی‌شود از این کلنجارها, از بس تو خودم بودم عادت به مردم ندارم حتی اگر آن مردم مادر و پدرم باشند.

میم می‌گوید که عصبانی‌ام و خشم دارم ولی واقعیت این است که در هر مواجهه با مردم اوضاعم همین است و تغییری نمی‌کند, در هر مواجهه‌ای همینقدر درگیری دارم. شبیه بابا هستم, از بس سادگی کردم و زخم خوردم هم از همه گریزانم و هم همش درگیر اینم که بازهم کسی از سادگی‌هایم در رابطه سوءاستفاده نکند و و و ....

هرچقدر فکر می‌کنم ته‌اش به این می‌رسم که بهترین وضعیت برایم بودن با میم و کتاب است. همین و بس. نمی‌دانم اینجور بودن چه تبعاتی دارد اما وقعی نمی‌نهم, گاهی نگران پیری‌ام می‌شوم یا روزی که ... میم نباشد. برای چنان روزی آماده نیستم, بلد نیستم چنان روزی را زندگی کنم و این مهمترین دغدغه‌ام است در هربار که درگیر این مسائل می‌شوم. 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۴۶
آنی که می‌نویسد

دیروز از روزهای سخت بود, اولش و البته خیلی طولانی به صحبت با عین مشغول بودم خاطرم نیست از کجا شروع شد که یکهو پای حرف درمورد آدم‌های خارج‌نشین به میان آمد. آهان از برگشتن عین‌و می‌گفتیم و بودجه وزارت علوم برای خارج نشین‌ها شد و و و. الان مشخصا می‌خوام در مورد حس‌های بدم و قضاوت‌هام بگم که بعد هم نگاه بدون خشم داشته باشم و تحلیل کنم و هم یادم نره اون چی گفت و چی خواست. از چیزهایی که یادم هست بعد ناراحتم کرد مقایسه‌ی خارج‌نشین‌ها و تو سر دانشجویان ایرانی زدن بود. بعدش مسئله‌ی اینکه دید من خوب تحلیل می‌کردم نمی‌خواست تن بدهد. بعدش هم مسئله‌ی اینکه دوباره حسادت کرد و گفت دست از تحلیلی بردار و بشین فلسفه قاره‌ای بخوان (گمانم او هم باور دارد که فلسفه‌ قاره‌ای‌ها عموما کلی گویی‌های فلسفی دارند و می‌شود راحت به زیر کشانیدشان). این از اینها. بعدش صحبت از معیار شد و حسابی کلاهمان رفت توی هم و من سعی کردم بحث را مدیریت و جمع کنم. از این‌ها بگذرم هرچقدر ارزش داشت که بهش فکر کنم همین‌ها بود آن هم به دلیل ضرورت ارزیابی خودم و تعیین حدود رابطه با او. 

بعد فهمیدم گویا عین‌و در دانشگاه الف کارش خوب پیش رفته و قول استادی گرفته, گمانم اولش اصلا حسودی نکردم و خوشحال شدم اما بعد به این فکر کردم چرا او اینقدر در گرفتن پذیرش و استخدام و اینها شانس دارد, میم به یادم انداخت اقوامش در دانشگاه الف بودن و آن هم در سمتی بالا. بعد درگیر حسادت و اینها شدم و زود خواستم فراموش کنم و کنار بگذارم اما از دیروز تا حالا حرف‌های عین و نگاهش آزارم می‌دهد, نمی‌توانم دور بندازمش این سم را چون از طرفی هم دلم درد جامعه و مردم را دارد. 

اوج حال خراب فیلم دیشب بود. فیلم دیشب دیوانه کننده بود "the big short" ... از اوضاع وال‌استریت و اقتصاد آمریکا و و و البته می‌دانم هیجانی و ضد سرمایه‌داری بود و المان‌هایش مشخصا هدایت کننده بود و البته از کل فیلم با آن اصطلاحاتش ۴۰٪ شاید روند را دنبال کردم و بقیه تحت تأثیر فضای ضد سرمایه‌داری بودم. 

همه‌ی اینها را کنار هم می‌گذارم می‌بینم نمی‌شود .... درد دارم, خشم دارم, مدتها بود از اعمال آدمها خشمگین نمی‌شدم اما .... نباید اجازه می‌دادم این زباله‌ها وارد ذهنم بشوند و خیالم را محصور کنند. نباید... 

دردم الان از احاطه‌ی این خشم و تلف شدن روز و وقت و ساعتم هست. 

آیت‌ا. بهجت به گمانم بود که می‌گفت تا خیالتان را کنترل نکنید نمازتان درست نمی‌شود, حالا هم همین است تا خیالم را کنترل نکنم زمان به کنترلم در نمی‌آید. 

میرم حمام کنم و فراموش کنم و تمرکز کنم بر کنترل خیال. 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۷:۳۶
آنی که می‌نویسد

شب قبل تقریبا ۳ ساعت بیشتر نخوابیده بودیم, هر دومان دچار بی‌خوابی شده بودیم با این وجود سعی کردم صبح زود بیدار شوم, زود زود نبود, حوالی ۷ بیدار شدیم درس خواندم و خوب پیش رفت بعد از نهار در عوض ۲ ساعتی خوابیدیم. بیدار که شدم همه چیز با دلشوره‌ی دیدار همراه بود و هزاران سوال و دل دل کردن که می‌بینمش, اگر ببینمش, تنها بروم, چی بپوشم و و و. با دلشوره و اضطراب لباس خوب و دوست‌داشتنی‌ام را پوشیدم با تیپ رنگی جدید (نارنجی) و رفتیم. هی اینور و آنور را پاییدم نبود, دوستانش را دیدم اما خودش را نه, به سمت سالن تخصصی - جای همیشگی‌اش - نرفتم راستش از اولش قصدم این بود که اگر شد ببینمش و برای این نبود که میم همراهم بود, میشد جوری بهانه می‌اوردم و می‌رفتم اما نرفتم .... ندیدمش. زود برگشتیم و رفتیم آ اس پ, دومین باری بود که به آنجا می‌رفتم یک جای شیک و پیک و پر از کافه و رستوران برای قرار‌های شیک اما ما رفته بودیم به یک شوی قلم‌های چوبی, من هر چیزی که از چوب باشد را دوست دارم, از کاسه بشقاب گرفته تا ... قلم که دیگر جای خود داشت اما گران بودند. بعد گشتی زدیم اطراف محوطه و یکهو چشمم به کافه قنادی افتاد رفتیم ناپلئونی خوردیم, فقط ناپلئونی, آقاهه جوری نگاهمان کرد و گفت نوشیدنی‌ای چیزی گفتیم نه فقط ناپلئونی. و سرخوشی و فراموشی شروع شد. 

میم یکباری بهم گفته بود برای فراموشی باید چیزی را جای آن بگذاری والا تلاش برای فراموشی تبدیل به تلاش برای حفظ آن چیز می‌شود. اما ناپلئونی آن هم برای آخرین امید و آخرین دیدار و آخرین نگاه آنچیزی نبود که جایش بنشیند و یک فراموشی واقعی برایم بیاورد. 

برگشتیم و یکهو عصر جمعه در کمال ناباوری, به این خیال که با یک سرخوشی لااقل از سرمان گذشته, سر خورد توی دلم. 

امروز آخرین عکس‌های آن سفینه که به زحل فرستاده بودند را دیدم. 

آدمها تمام می‌شوند, حتی دریاها هم تمام می‌شوند مثلا همین چند روز پیش جایی بودیم که ۳۰ میلیون سال پیش به گفته‌ی اهل دانشش آنجا دریا بوده و حالا نبود, سفینه‌ای که برایمان عکس‌های زحل را فرستاده بود هم تمام می‌شود ... ما هم تمام می‌شویم. به همین سادگی. 

۱ نظر ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۵۱
آنی که می‌نویسد

چه موجودی‌ست این انسان که به مجرد آنکه در قیدی قرار می‌گیرد تمام وجودش تحت الشعاع آن قید گیر می‌کند. اصلا ماجرا این است که قرار بود بعد یک ماه به دیدن استادم بروم و درمورد مقالاتی که مطالعه کرده بودم صحبت کنیم. قرار ما برای پس فردا بود و مغزم از دیروز قفل شده بود دو تا از مقاله‌ها را هرکاری کردم دیدم چیزی نمی‌فهمم پاشدیم و رفتیم هایپر بعد هم اومدیم همش مشغول گشت زدن‌های الکی اینستا و اینها بودم آخرش هم نشستم و فیلم دیدم و با سردرد خوابیدم و با سردرد بیدار شدم و باز هم کلنجار با مقالات که استاد فرمودند این هفته درگیرند و من به مجرد شنیدن این حرف دوباره برق انگیزه و سوالات در مغزم جرقه زد و باز هم زندگی محققانه از سر گرفته شد. می‌دانم یک بخشش مربوط می‌شود به کم کاری‌ها و عقب ماندن‌ها و استرس و اینهاست... باید بیشتر روی خودم کار کنم که کارها دقیقه‌ی آخر نباشند چه درس و تحقیق و پایان‌نامه باشد یا کار. اما مسئله‌ی مهم‌تر این است که چطور اینقدر یک چنین چیزی باید تأثیر گسترده‌ای روی من بگذارد. این را خوش ندارم که اینقدر محدود بشوم با هر قیدی, خلاصه در زندگی از قیدها گریزی نیست اما این من باید یاد بگیرد که اینقدر قیدها رویش تاثیر گسترده نداشته باشند. خیلی جدی باید روی این مسئله با خودم کار کنم.

چیز دیگری که این روزها ذهنم را درگیر خودش کرده مسئله‌ی خط و خوب نویسی و تقلید و اینهاست.  نوشته‌ی آن آقا معلم این دفعه راجع به خط و خوشنویسی و تقلید بود. تلنگر خوبی بود اما بیشتر درگیر این شدم که خط و خوشنویسی چقدر می‌تواند مهم باشد که حتی به خاطر آن الگو گیری کنیم و خودمان تلاش نکنیم و اهل تقلید بشویم. راستش از وقتی یادم می‌آید هربار که خط خوبی می‌دیدم اولش تقلید می‌کردم و بعد از چند دفعه تقلید بدم ‌می‌آمد از این تقلید کردن‌ها - شاید چون اساسا با مقوله‌ی تقلید مشکل دارم - ولی خب به هر حال مسئله‌ام این است که واقعا آدم باید خوبی‌ها را با تقلید یاد بگیرد؟! تأکیدم بر تقلید نکردن چقدرش از سر ارزش‌گذاری بر خوبی است یا چیز دیگر؟ خلاصه اینکه نمی‌دانم فعلا فکرم هم مشغول خطم هست و خوب نوشتن و هم مسئله‌ی تقلید. 

و اینکه پوووف چقدر دیر شروع کردم به درونیاتم فکر کردن, چقدر دیر دارم تلاش می‌کنم این خودم را بسازم.... واقعا راهی نیست آدم زودتر  شروع کند و خودش را بسازد؟ البته الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم شاید نباید اساسا آدم خودش را بسازد یا لااقل خیلی زود مثلا در سن‌های پایین شروع به این کار کند, چون نمی‌داند دقیقا چی خوب است و چی بد! پس اینجور بهتر است شاید .... نمی‌دونم چی اصلا بهتر است ....

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۴۴
آنی که می‌نویسد