اینکه من کم طاقت شدهام یا چهاش را نمیدانم. دارد میشود یک ماه که این درد در جانم ذره ذره متمرکزتر میشود. ابتدا یک حال نامساعد که کمکم جا خوش کرد در یک گوشهی وسیع و کمکم خودش را جمع کرد و حالا دارد خودش را در یک نقطه یا یک ناحیهی کوچکتر به رخ میکشد. گاهی بیتفاوت و گاهی ترس, شاید باید خو کنم و با این درد باقی دردها را نادیده بگیرم. رسمش اینگونه است گویا, دندانش درد میکرد اتوی داغ را روی شانهاش گذاشت تا درد دندان را فراموش کند. اگر که اینگونه باشد خب بد نیست اما راستش نمیدانم قرار است جای کدام درد بنشیند! من که دیگر نه درد هستی دارم, نه اخلاق و سیاست و عشق و این دست مفاهیم, من که کلا تمام دردم کمی عشق و برون رفت از این روزمرگیهاست و درنهایتش هم کمی مهر و ... درد خاصی ندارم ...
درد بی دردی علاجش آتش است ...
شاید علاج آن بی دردی باشد.
امروز بعد از یک روز و نیمی استراحت به همراه خوابهای پریشان قرار است به درسهایم بازگردم. این ترم درس و کار توامان است و پایاننامه هم به مجموع اینها به نظر ترم سختی در پیش خواهد بود. امروز قرار است کچل کنم تجربهی جالبی خواهد بود تا بحال تصویری از خودِ کچلم نداشتم و از دیروز موهای بلندم برایم عجیب عزیز شدهاند. دلیل خاصی هم نیست بیشتر میل میم و حس تجربه است. هنوز درگیر خوابهای دیشبم و خستگی پریشانی آنها, باید زودتر درسهایم را شروع کنم باید بدون دنبال کردن دیگران درس برایم ارزشمند باشد. سرم گیج می رود و همین حالا که دارم مینویسم گویی تکانهای نرمی را حس میکنم میم میگوید از چشم و اینهاست نمیدانم قدرت چیزهای دیگر را فعلا باید فکر کنم که چه چیزی را در موضوع پایاننامهام میتواند مرا به کاوش بیشتر و بیشتر تشویق کند. فعلا هیچ و صرفا بی خبریست, صادقانهاش این است که جیز خاصی نیست, کاوش در ماهیت و ویژگی رابطهی ابتنا, باید چیزهای بیشتری را بجویم این کمم است
سفر یک هفتهای مان تمام شد شنبهی پیش رفتیم و دیشب یعنی شب جمعه به خانه برگشتیم. حال خوبی بود اگرچه بیش از نیمی از سفر را با کسالت زیاد و مابقی را با کسالت اندک گذراندم اما خوب بود. جاهای زیادی رفتیم اما جاهای بخصوص زیادی ندیدیم - منظورم جاهای تاریخی و خاص است - درعوضش تا دل میکشید طبیعت و زیبایی و تازگی دیدیم. بیشتر از سفر ماسال که ماه پیش رفتیم خوش گذشت. برای من سفرهای ما همیشه پر از آهستگی و لمس زندگی بوده, بخصوص برای مایی که مدام در دویدن و نرسیدنیم سفر یک جور سکوت میان نواختن است - در نواختن یک جاهایی روی نت سکوت میآید این سکوت برای درک بهتر نتهای قبل و آمادگی برای شروع بخش جدید است که گاهی متفاوت و گاهی همان است اما تأکید سکوت بر درک و تأمل است - و سفر برای ما یعنی همین سکوت بخصوص چنین سفرهایی بی دغدغه و بدون هیچ برنامهریزی دقیق. خستگی هم داشت و خیلی هم کمکی هم به خرید در جلفا به گزاف گذشت. حالم خستهی خوش است. حال آن دم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم. یادم باشد در زندگی ما به این سکوتها, این آهستگی ها نیاز داریم.
دسترسیام به لپ تاپ محدود بود یعنی نمیشد توی این تاریکی بیارمش و تایپ کنم این روزها را.
الان تبریزیم، دیشب رسیدیم و امروز بعد ا یک صبحانهی مفصل در هتل تبریز رفتیم سرکار، حالم بد شد، بدتر از قبل، ادامهی آن سرفههای بی وقفه، نمیدانم چی از جانم میخواهد، این روزها پر از ترسم و به مجرد یک سرفه تا تشیع جنازهام را تخیل میکنم. حال غریبیست این استرسها، خستهام کرده، تا یکمی حالم خراب شود دلم میریزد توی شکمم که هی وای فرصت به پایان رسید یا اینکه هی وای درد بی درمان دیگر فرصت هیچ نمیدهد حالا دیگر این تویی و این یک زندگی پر از بیماری که باید خودت و میم را بچلانی و .... . راستش خستهکنندهتر از آن چیزیست که مینویسم و گریزی هم نیست مگر با این قرص و داروها ...
حالا وقت خواب است فردا باید کلی کار کنیم، بگردیم ، و و و
کاش بهتر بشود این حال غریب، کاش مثل قبل به همهی دردهایم بخندم .... دلم بیخیالی میخواهد.... رهایی از هرچه ... ولی وقتی خودت را مقید میکنی... باید راهش را بیابم، راهی برای هرچیزی به جایش.
گه گیجه نگیرم خوبست ....
از وقتی که یادم میاد آدم مقاومی بودم و همیشه تلاشم بر این بود که هیچ رنجی بر من اثر نکنه. این خصوصیت باعث شده بود که حتی خیلی وقتها خیلی سطحی تر از اونچه که باید با بعضی مسائل مواجه بشم. مثلا اگر خانواده برام چیزی رو تامین نمیکردند سعی میکردم بی تفاوت از کنارش بگذرم وغصه نخورم و به روی خودم نیارم و .... غافل از اینکه گاهی اون چیزها حق من بود البته این رو هم میدونم که باید شرایط اقتصادی و ... اونها رو لحاظ کنم و بعد در مورد اینکه چی دقیقا حقم بود صحبت کنم. بگذریم امروز که دو روز از فوت پدربزرگ فاطمه میگذره وقتی به نوع برخوردش نگاه میکنم بیاد خودم میافتم. دارم فکر میکنم من از کجا به بعد این قدر لوس و نازک نارنجی شدم که هر فقدانی من رو اینجور زمینگیر کنه اونقدر که حالا کوچکترین نداشتنها در من دغدغه ایجاد میکنه. شاید علت همهی اینها از وابستگی باشه. اول وابستگی به میم که سعی میکرد هیچ وقت فقدانی نداشته باشم و یا در هر فقدانی اونقدر در کنارم بود که اون فقدان هرچند کوچیک رو در چشمم بزرگ میکرد. از طرفی از یه جایی به بعد این در من تشدید شد, از اونجا که من وابستهی این دنیا شدم. از اونجایی که امور ماورائی برام از موضوعیت خارج شد, از اونجایی که خدا از زندگیم رفت.
یعنی فقط آدمهایی که وصل به یک چیز ماورائی هستند این قدرت رو دارند که همه چیز رو به سخره بگیرند؟ فکر نمیکنم اینجور باشه مگه ما چقدر آدم دیندار در جهان داریم؟! یعنی یک خدا ناباور یا یک فیزکالیست هیچ قدرتی نداره برای مقابله و ایستادگی؟ عجیبه ! شاید باید راز این قدرت رو در جای دیگهای پیدا کنم در جایی غیر از ماوراء یا ....؟ شاید اون موقع ریشهی قدرتم در ماوراء بود و حالا باید اون ریشه و زمینه رو در جای دیگهای دنبال کنم.
نمی دونم باید فکر کنم به اینکه چی در واقع آدمها رو قوی میکنه به نحوی که ابزار های اعمال قدرت بر آدم و انتخابهاش به حداقل برسه.
امروز ۸ شهریور است. پس از ۱۳ سال از خانهی پیشینم (عشق علیهالسلام) دل کندم و به اینجا آمدهام تا آنچه شبیه بخشی از بودن من است را در اینجا بگذارم برای مرور خودم و بودنم.
تا با این فضا اخت شوم و اینجا را گنجینهی اسرارم سازد و از بودنها و فکرها و خواستهایم اینجا بنویسم شاید زمان ببرد. فعلا قصدم این بود که تمام خاطرات را پشت سر بگذارم و جسارت شروع تازه را داشته باشم.