میدانستم که این یاد ناگزیر مرا در برخواهد گرفت.
پردهای از خاطرات, از روز اول تا حسادتها, تا بیرقیب شدن, قبض و بسطها و احساس گناهها, اشارتهای نظر ... آه که خاطرهها خوب بلدند که آدم را پیر کنند یا جوان... خاطرهها...
آمدند و رفتند بی که نامی و نشانی داشتهباشند, سراسر اشارات نظر بود و ارتباط ذهن یا دل یا هرچی ... جوان بودم و سودای عاشقی ... حالا هیچ نمانده جز یادی حتی از گذشتهی این من ...
خاطرههای خوب, لذتهای بیرقیب, لمس چیزی که هنوز نمیدانم چیست ....
دلم تنگشان شدهاست, تنگ کتابخانه و حضور آن دو ..... چند روزی بود که دلتنگی به سینهی دلم میکوبید و امروز در آغوشی, تمام خاطرات جلوی چشمانم رژه رفتند.
سرپایم و میروم که به کار و بارم برسم.
اما ... هنوز هست, یک چیزی انگار دوباره ته نشین شدهباشد برای وقتی یا هیچ وقتی... اصلا چطور ظرف آدمی هم میخورد و خاطرات تهنشین شده از ایام دور میآیند و مینشینند جلوی چشمانش و توی ذهن اکنونش؟ ذهن اکنون؟!
اصلا دلتنگی چیست؟
هیچ جای زندگی دلتنگی تعریف نمیشود. هیچ تصویری نمیدانم که دلتنگی را شرح دهد. راستی دلتنگی چه شکلی است؟ چگونه میشود دلتنگی را تجسد بخشید ؟ یا اصلا باید؟ شاید دلتنگی ادامهی همان اشارات نظر باشد...
یک روی پنجره
به سمت من است,
روی دیگر
به سمت عابری که میگذرد
ع. کیارستمی
اما خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟ چه تماشا کنی یا که تماشایت کنند .... حاجت که هست اما باید خلوت گزید خب ...
ولی آخ که دلتنگی هیچ قاعدهای سرش نمیشود... خودش خودبهخود میآید و کاری به کار احوالت ندارد. یک روز ممکن است وسط خواندن ژیژک باشی و یکهو هر دو بیایند. یکی پشت سرت بنشیند و گاهی سنگینی نگاه و یکی روبرویت بنشیند و چای بنوشد و ... همه چیز آغاز شود... امان از خاطرهها که بیپناهت میکنند... اما من که این روزها ژیژک نمیخواندم .... !
چقدر کلمه ندارم برای حال اکنونم ....