اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

نمی‌دونم قراره چند روز و شب تنها باشم ولی انگار خود خودمو نظر کردم‌ این هم حکایتی‌ست ولی از وقتی در مورد نهنگ آبی خوندم جان بر تنم سنگین شده انگار کن مسئولیت بشریت .... نمی‌دانم چقدر سخیف شده ایم 

یک چیز را امروز فهمیدم و آن اینکه خیلی کم فکر می‌کنم. فی الواقع می‌ترسم از فکر کردن. باید بیشتر با این ترسم آشنا شوم و حلش کنم. همینقدر که یکی از دلایل فرار به فضاهای مجازی همین ترس از فکرکردنم است.... 

باید بیشتر دقت کنم و این را بهبود ببخشم لااقل این ترس دیگر از سنخ مواجهه با مردم یا ترس از شکست نیست. اما ریشه‌اش کجاست؟ رنج؟ خسته‌ام از رنج؟!

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۹
آنی که می‌نویسد

همینکه دیدمش دلم گرفت

حالمم بد شد با یه سری خبر بد و اینکه درس نمی خونم 

شاکی از خودم با اینهمه کار چه مرگمه نمی دونم .....

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۶ ، ۲۱:۳۶
آنی که می‌نویسد

اتفاقی ترسناک در من در حال رخ دادن است. لذت از تنهایی و سکوت 

من با خودم چند چندم که از این سکوت و تنهایی لذت می‌برم و در عین حال دوستش دارم. مثلا یک دوست داشتن دور ... هرچند تا قبل این هیچ وقت از او خسته نشده بودم اما نبودش هم بسیار لذت بخش است. با چنین حالی هیچ‌گاه مواجه نشده بودم. همیشه اینطور بود که یا یا او بود یا نبودش کسالت آور بود. 

یعنی این اتفاق خوبی برای من است؟ برای ما چطور؟ 

راستش می‌ترسم, چون نمی‌دانم خودم را بیشتر دوست دارم یا ما را یا اصلا این‌ها در تقابلند؟ نمی‌دانم شاید چنین خلوتی به واقع نیاز آدمی‌ست و باید برای او هم چنین خلوتی را فراهم آورم - اگر او هم بخواهد - , نباید با او از ماجرای لذت تنهایی‌ام چیزی بگویم شاید دلسردش کنم. 

هنوز باورم نمی‌شود که من با خودم به صلحی رسیده‌ام که از با خودم بودن نمی‌ترسم و لذت می‌برم !

و او کجای زندگی من است؟

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۵
آنی که می‌نویسد

روز اول تنهایی

دیگر در مورد میم هم شبیه قدیم‌ها نیستم, شبیه وقت‌هایی که برای یک ماموریت یک روز هم دلم تنگش می‌شد. اگرچه بلد نیستم هنوز با تنهایی‌ام چه کنم اما دلم برایش تنگ نشده, جایش خالی نیست, راستش نمی‌دانم اینهمه دوست‌داشتنش برای حساب و کتاب‌های مادی زندگی یا وقت خستگی از تنهایی یا بی‌کسی یا چه است؟ خوب است این روزها بیشتر به این رابطه فکر کنم. برایم عجیب است خیلی عجیب چطور دلم برای آنها تنگ شده اما برای میم نه؟ او که از همه بیشتر برای من بود و از همه بیشتر عاشقم بود! خب این انگار کمی روشن‌تر شده من دلم برای یک شور و حال تنگ می‌شده نه او و آنها.

و میم ؟ 

میم برایم گسترده است یادم می‌آید از خیلی وقت پیش تصمیم گرفتم جز دوست داشتنش کاری نکنم اما این حساب و کتاب زندگی در ایران به عنوان زنی تنها, اینکه ۱۰ سال به با او بودن عادت کرده‌ام, اینکه خرجم با او می‌چرخد و حتی کارم با او است... همه‌ی اینها مشکوکم می‌کند.

دوستش دارم اما دلتنگ نیستم. شاید چون خیلی وقت بود به یک چنین خلوتی نیاز داشتم اما راستش بلد نیستم این خلوت را چگونه پیش برم. فعلا دارم مثل هر روز وقت تلف می‌کنم. الان می‌خواهم برنامه‌هایم را مرتب کنم, دو روزی می‌شود که هیچ کاری نکردم و درسی نخواندم. دارم درکش می‌کنم که او هم به من فقط به عنوان یک عنصری که دوستش بدارد محتاج است. یکی که بی‌وقفه با او باشد دوستش بدارد و همه‌ی زندگی‌اش را پای او بریزد. و همین . شاید بی انصافی‌است که نگاه خودم را به او تسری داده‌ام . بالاخره باید بفهمم در من چه اتفاقی افتاده؟ آن منی که بی قرار بود بی تاب بود کو؟ هرچند از همیشه نبودنش می‌ترسم ورای همه‌ی مسائل مالی ترسم حتی از بی کس و بی یار بودن است . ترسم از نداشتن کسی که دوستم بدارد یا مثل او دوستم بدارد. نمی‌دانم.... با خودم صادق نیستم 

چه حیف که پول نداریم دلم می‌خواست این روزها بروم رستوران و کافه و .... ولی پول نداریم و تازه برای بخشی از بدهی‌ها سکه فروختیم. 

از اینها گذشته امروز می‌گفت وقتی به مقام نیاز می‌رسی که باور کنی تو هیچ نداری و او همه چیز دارد. من فعلا اما بزرگترین دارایی‌ام میم است و باز مثل یک بیماری این فکر رهایم نمی‌کند که زندگی در کمین این داشته‌ی من است ....

 

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۶ ، ۱۷:۳۶
آنی که می‌نویسد

می‌دانستم که این یاد ناگزیر مرا در برخواهد گرفت.

پرده‌ای از خاطرات, از روز اول تا حسادت‌ها, تا بی‌رقیب شدن, قبض و بسط‌ها و احساس گناه‌ها, اشارت‌های نظر ... آه که خاطره‌ها خوب بلدند که آدم را پیر کنند یا جوان... خاطره‌ها...

آمدند و رفتند بی که نامی و نشانی داشته‌باشند, سراسر اشارات نظر بود و ارتباط ذهن یا دل یا هرچی ... جوان بودم و سودای عاشقی ... حالا هیچ نمانده جز یادی حتی از گذشته‌ی این من ...

خاطره‌های خوب, لذت‌های بی‌رقیب, لمس چیزی که هنوز نمی‌دانم چیست ....

دلم تنگشان شده‌است, تنگ کتابخانه و حضور آن دو ..... چند روزی بود که دلتنگی به سینه‌ی دلم می‌کوبید و امروز در آغوشی, تمام خاطرات جلوی چشمانم رژه رفتند.

سرپایم و می‌روم که به کار و بارم برسم. 

اما ... هنوز هست, یک چیزی انگار دوباره ته نشین شده‌باشد برای وقتی یا هیچ وقتی... اصلا چطور ظرف آدمی هم می‌خورد و خاطرات ته‌نشین شده از ایام دور می‌آیند و می‌نشینند جلوی چشمانش و توی ذهن اکنونش؟ ذهن اکنون؟!

اصلا دلتنگی چیست؟

هیچ جای زندگی دلتنگی تعریف نمی‌شود. هیچ تصویری نمی‌دانم که دلتنگی را شرح دهد. راستی دلتنگی چه شکلی است؟ چگونه می‌شود دلتنگی را تجسد بخشید ؟ یا اصلا باید؟ شاید دلتنگی ادامه‌ی همان اشارات نظر باشد...

یک روی پنجره

به سمت من است,

روی دیگر

به سمت عابری که می‌گذرد

ع. کیارستمی

اما خلوت گزیده‌ را به تماشا چه حاجت است؟ چه تماشا کنی یا که تماشایت کنند .... حاجت که هست اما باید خلوت گزید خب ...

ولی آخ که دلتنگی هیچ قاعده‌ای سرش نمی‌شود... خودش خودبه‌خود می‌آید و کاری به کار احوالت ندارد. یک روز ممکن است وسط خواندن ژیژک باشی و یکهو هر دو بیایند. یکی پشت سرت بنشیند و گاهی سنگینی نگاه و یکی روبرویت بنشیند و چای بنوشد و ... همه چیز آغاز شود... امان از خاطره‌ها که بی‌پناهت می‌کنند... اما من که این روزها ژیژک نمی‌خواندم .... !

چقدر کلمه ندارم برای حال اکنونم ....




۰ نظر ۲۲ مهر ۹۶ ، ۰۹:۰۶
آنی که می‌نویسد

هفته‌ی طاقت‌فرسا رو به پایان است. من در آستانه‌ام. آستانه‌ی بازگشت، آستانه‌ی زندگی، آستانه‌ی میل، آستانه‌ی لذت، آستانه‌ی .... دارم کم‌کم بازمی‌گردم به زندگی با کلی کارهای مانده و میلی فروخورده. هفته‌ی گذشته ماجرای از خود بیگانگی‌ام بود، گمانم بر این است که این هفته را اگر هم در سالیان آتی به خاطر نیاورم پشیمانش خواهم شد. هفته‌ای که از مامان و بابا بریدم، از جمع‌ها کناره گرفتم و از خودم دست کشیدم و به حداقلی از خودم بسنده کردم. می‌دانم قرارم برای زندگی این نبود... می‌دانم قرار بود به تمام زندگی کنم، اما مگر زندگی پای قراردادهای من نشسته است و با ساز من می‌رقصد؟! اما باید بلد شوم دورش بزنم و حداکثر‌ها را بسازم در همین محدوده، و مگر کار دیگری هم می‌شود کرد؟ سر بر آستانه است و من چون کودکی که تازه به جمعی وارد شده باید با قدم‌های ریز پیش بروم. یادم بماند محدودیت‌ها برای برخی چیزها ضروری‌ست و من انتخاب کردم. من منفعت‌طلبانه این شکل را انتخاب کردم و تمام طمع‌ام رسیدن به آنچیزی‌ست که پایش اینهمه قید را پذیرفتم. حالا عاقل یا طماع! منِ انتخابگر، من را به اینجا رسانده و میلم در شروعی تازه است. آغازی با محدوده‌ای معین. 

شرح فروخوردن‌هایم سخت است اما باید بنویسم که بماند. فروخوردن حس‌ها از جنس خواستن و خواسته شدن بزرگترین فروخوردن من هست. کسانی بر در دلم می‌کوبند و من باید از اساس در را بردارم خانه را خالی کنم و کوچ کنم. 

این آن بزرگترین دست‌کشیدن بود. اما قسم دیگرش به خواست میم بازمی‌گردد که دوست ندارد هیچ‌کسی از من خوشش بیاید و در ذهنش به من فکر کند و احساس قرابت، و خب حضورم در هرجا می‌تواند قرین باشد با این اتفاق و من هرچه بیشتر انزوا را پذیرفته‌ام و باز هم برای خودم که او را داشته باشم. او نه که من را بس باشد اما خیلی زیاد برای من بودن دارد و خلاهای زیادی را در کنار او پر می‌کنم و آرامش خوبی در کنار او دارم و با او طی مسیر بسیار بسیار آسان‌تر است. پس تن دادم تا باز هدفم برآورده شود. و ترسم از روزی‌ست که او نباشد، با اینهمه بستگی که پایه‌های وجودیِ حرکتم روی بخش زیادی از بودن او بناست چگونه خواهد شد. کاش تا دم مرگم باشد، همینجور و حتی بهتر ... کاش در این مورد زندگی راه بیاید... و من در این مورد با زندگی و چالش‌هایش می‌جنگم شاید به خردی و ذلتم هم بکشد اما این انتخابی برای زندگی آرام و خوب به سوی هدفم است.

حالا باید بروم سراغ راهم. همان که قرار است هدفم را محیا سازد... می‌روم... عبور می‌کنم و .... کاش زندگی با من راه بیاید و تهش بگذارد به هدفم برسم حتی اگر آنوقت بیایم و بنویسم ارزشش را داشت!؟ ... نداشت... اما انتخاب من بود.

هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش

آدم صفت از روضه رضوان به درآیی

شاید که به آبی فلکت دست نگیرد

گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی

دیروز روز بزرگداشت حافظ بود


قهوه‌ام یخ کرد...


۰ نظر ۲۱ مهر ۹۶ ، ۰۹:۴۵
آنی که می‌نویسد

اتفاقات این روزها خیلی زیادتر از حد توان من بود. ماموریت تبریز و بعد از آن هم رفتن عین‌و و شام خداحافظی و آمدن مامان و بابا به خانه‌ی ما. همه چیز از اینجا شروع شد. روز سختی که من نیمی از غذاها را روز قبل آماده کرده بودم میم خانه را تمیز کرده بود میوه خریدیم و چیدیم و و و مامان و بابا آمدند. تا شب که عین‌و آمد و خب همه‌چیز به گفت و شنود و خوشی گذشت. فردای آن روز من صبح زود حوالی ۶ از خانه بیرون زدم و مامان و میم مشغول تمیز کردن یخچال شدند چیزی که خیلی عصبانی‌ام می‌کرد. بعد من به جلسه‌ی فلسفه‌ی سیاسی رفتم و از آنجایی که خسته بودم از میم خواستم که بدنبالم بیاید آمد و من را با آ و ق و ح دید و حالش خراب شد بحث و جدل بر سر این بود که مثلا آیا تو دوست داری من وارد جمعی بشوم که همه دخترند و من پسری موفق و شاخص در آن جمع باشم و همه نگاهشان به من باشد و ... خب دوست نداشتم اما هنوز هم معتقدم مسئله‌ی من فرق می‌کند. ما در فضای فلسفه و سیاست دختر کم داریم و این باعث می‌شود که من در اقلیت قرار گیرم و خب این اقل بودن من او را ناراحت می‌کند. مانده‌ام خسته و کلافه. بد از یک روز و نیم جدل آخرش تن دادم که بروم دانشگاه و برگردم خانه و سرم به کار خودم باشد و خودم وخودم به تنهایی کار را پیش ببریم. حس بدی است اما چاره ای نداشتم یک دایلما بود که یک طرفش خواست من به حصور در چنان جمع‌هایی بود و یک طرفش مخالفاتم با حضور او در چنان جمع‌هایی و این من را به تناقضی اگرچه مغالطه آمیز کشانید اما به ناچار تن دادم. صبح روز بعدش با مامان بر سر اینکه یخچال من را تمیز کرده دعوایم شد و آنها قهر کردند و رفتند. و من احساس کردم چقدر در این جهان تنهایم و اگر میم را هم از دست بدهم کم می‌آورم. نتوانستم ... نمی‌توانم ... راستش از توان من خارج است چنین مقاومتی که بگویم راه خودم را می‌روم. نتوانستم به تیجه برسم که آیا واقعا ارزشش را دارد که این چنین زندگی و مهر و بستگی‌ام به میم را پای چند جلسه‌ی دورهمی فلسفه سیاسی رها کنم؟ نمی‌دانم آخرش چه می‌شود نمی‌دانم تا کجا می‌توانم برای حفظ این تعادل تلاش کنم اما حالا که گمانم بر این است که دارم مسئله را به تعویق می‌اندازم. دارم لفت می‌دهم این جداییِ ناگزیر را ... کاش چاره‌ای باشد همیشه که با میم باشم تا دم مرگ. بعد هم عذاب وجدان رفتارم با مامان و بابا داشت خفه‌ام می‌کرد. این جامعه همیشه مجهز به صلاح عذاب وجدان است همیشه ما را با اخلاقیات عرفی هدف می‌گیرد. راستش نمی‌دانم اگر مامان یا بابا را از دست بدهم پشیمانی‌ام چقدر خواهد بود شاید خیلی خیلی زیاد اما حاضر نیستم قربانی کنم. و مسئله این است که چطور در مقابل میم حاضر به قربانی کردن بخشی از خودم و خواسته‌ام شدم اما در مقابل مامان و بابا نه. مگر نه اینکه این یک انتخاب ذوقی و خودخواهانه است! حالم از خودم بهم می‌خورد. چیکار باید بکنم ... من صادق نیستم .... من یک آشغالم ... به تمام


پ.ن 

فیلم certain women اتفاقی بود که دیشبم با آن تمام شد. در موردش همین روزها می‌نویسم. فعلا باید سازوکار درس و کار و پایان‌نامه‌ام دستم بیاید. 

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۱۴
آنی که می‌نویسد

این روزها حسابی درگیرم. از فرس ماموریت تبریز و کارهای آبفا گرفته تا  رفتن عین‌و و آمدن مامان و بابا به خونه‌ی ما تا ارائه‌ی گروه علوم سیاسی و البته مهم‌تر از همه جمع کردن موضوع برای ارائه‌ی زودهنگام پروپوزال و البته درس‌هایی که شروع شدند و و و 

حالا هم تبریزم و مشغول یک کار الکی و مسخره به اسم ترموگرافی و ارتعاش سنجی، و این وسط آنچه عقب است علاوه بر تمام اینهایی که گفتم زندگی است. 

دیشب دیدم سین‌ق دارد گروهی برای رالز خوانی راه میاندازد، پیام دادم که من هم علاقه‌مندم جوابم را نداد، اعصابم خورد شده از این آدم خودخواه و خودمتشکر که حتی جواب هم نمی‌دهد و از طرفی مشتاقم به کار کردن با او . 

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۶ ، ۰۷:۲۶
آنی که می‌نویسد

آدم‌ها عوض می‌شوند یا فقط بعضی‌هاشان هستند که تغییر می‌کنند؟ چه قدر؟ اصلا این تغییر است یا مسیری انتخاب شده برایمان؟ من که اینجایم به پای خودم اینجایم یا نقش من در این دنیا این است؟ خسته‌ام ... مثل سربازی که نجنگید و شکست خورد...... چرا اینقدر عوض شدم! چرا این قدر عوض شدن سخته؟ اگر سخته پس چیجوری من اینقدر عوض شدم.....!!!

اتفاقات این روزها آنقدر سنگین هست که مدام در حال فرارم, هی فرار می‌کنم که این روزها را ثبت کنم اما حالا که فکر می‌کنم بایدی هست یا به عبارتی بایدش جور شد. خب دو روزی خانه‌ی مامان و بابا بودیم, همه چیز بد بود فقط مادرجون را دیدم و آرام شدم و غیر از آن همه‌ چیز بد بود... بوی تعفن ریا و دورویی ... بوی ابزار محوری ... فقدان انسانیت! که اصلا این انسانیت چه است!!! بیشتر از هر چیز برای خودم می‌ترسم, منی که توی همان خانواده بزرگ شدم همان‌جا الگو گرفتم و حالا این من ازش درآمده است.... 

عین نوشته بود داستان کربلا همه‌اش انتخاب‌هاست, خواستم بگویم انتخاب‌هامان وابسته به میزان صداقتمان است... ننوشتم اما همه‌اش این روزها خودم را جمع و جور کردم و به صداقت فکر می‌کردم. اینکه می‌دانم این سالها لااقل که چقدر با خودم و دیگران صادق نبودم... چقدر ادا داشتم ... چقدر تریپ‌های مختلف را تجربه کردم و بدتر از همه امروز بود. امروز که صبح بعد از صبحانه کلی با میم نشستیم و از مشکلات این روزها گفتیم و نهیب زدیم که صداقت. دیشب با ح کمی بعد از ۴ ماه حرف زدم ابراز دلتنگی و دوستی و بعد دنبالش کردم و بعد قطع کردم و بعد دنبال و در نهایت صبح رابطه‌ را از دو سو قطع کردم. قبلش هی کلنجار رفتم که من مثل بقیه توی لیست دوستانت نمی‌مانم و می‌روم. گفتم .... آخ چه حقارت‌هایی که نمی‌توانم مرورشان کنم بعد یکی توی دلم هی وول می‌خورد که باریکلا کلکش را کندی, دیدی چقدر با خودت صادق بودی, دیدی توانستی از پسش بربیایی و تمام کنی و غلبه و ... بعد هی یواشکی می‌گفتم مطمئنی؟ آخر من که برای برتر نبودن بود که دست کشیدم نه اینکه صداقت و عشق به میم و ... و باز تا این فکر شکل نگرفته ... صبح حالم بد بود پروپرانول خوردم و هی خودم را بزور سرپا نگهداشتم و میز و دوروبرم را ردیف کردم و هر بار تا شک به خودم داشت پا می‌گرفت می‌گفتم اینهاش این هم از صداقت. ته‌اش چه شد رفتم دیدم نالیده و دلم قنج رفت و باز خر شدم داغ دلم تازه شد, غمش نشست و اشکم  درآمد, هایکو باز کردم و پستش کردم و بعدش رفتم توی استوری و دیدم نه بابا همه‌اش بازی بود ... که اگر جدی هم بود ... او هم سریع همه را پاک کرد و بعد یک استوری جدید با مخاطب خاصش که من باشم گذاشت و باز دلم قنج رفت و حالا فکر می‌کنم که من بازی را بردم چون دست او رو شد و فهمیدم همان بهتر که رفتم و نماندم اما از طرفی دلم خوش شد که او فهمید من هنوز هستم و نرفتم و آرام شد, اصلا شاید هم او فکر کرده برده...

من باختم .... سر شام فهمیدم امشب شب تاسوعا بود ... شب انتخاب ابوالفضل.... 

خدایا من از کجا کج شدم! چرا سرپا نمی‌شوم ... چرا درست نمی‌شود ... تا کی هی به خودم ببازم ... تا کی هی از این ح و نفس و .... 

خدایا ایاک نستعین ....ایاک نعبد! و ایاک نستعین! ....چرا اینقدر ضعیفم خدا .... تویی که قوت این منی ... ......

اصلا چه فایده که جهانی را ببری و به خودت ببازی .... من صادق نیستم ... همه‌اش از همین است ... اگر دیگر نمی‌رفتی سراغش میمردی؟ چرا ... آخه چرا ...... 

خدایا کمکم کن ... بخاطر میم و زندگیمون ....

می‌ترسم از حسم به میم ... از اینکه به اون هم ابزاری نگاه می‌کنم ... که با اون هم صادق نیستم ... خدایا چه هیولایی درونم هست .....

تو رو به امام حسین ... تو رو به عباس .... به وفاش.... به صداقتش دم فرات .....

۰ نظر ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۸
آنی که می‌نویسد