حالم کمی بهتر است و کمی جدی و متمرکز درس خواندهام منتها باز فکر م آزارم میدهد و آن شکست لعنتی و این وضع اسفبار من. دارم ذره ذره جان میکنم تا خودم را بیابم. باید بیابم و برای باقی عمر همراه خوبی برای خودم باشم. بیهوده بود دل باختن و عاشقی بر م، که این تجربهای عبث و از سرگذشته بود و من را به رخوتی دوباره دچار کرد و سودش چه بود هیچ. حتی فکر و شاعرانگی هم نداشت و راستترش همان هوس بود. باید یادم بماند که عشق نیست مگر هوس و ضرباهنگ دل و این یعنی که من زندهام؟ به یقین که دوام بیشتر مرا بیشتر شبیه زندهها میکند تا این حرکت پاندولی عاشقی، و چند بار تجربه لازم است تا یادم بماند که نباید همه چیزم را پای هیچ بدهم؟ ۵ -۶ ماهی خودم را علاف کردم و از ساختار اولیه و درستم فاصله گرفتم و بازگشتش به مراتب سختتر است. چاق و بیعار شدم و همه چیز نیاز به اصلاح دارد و من باید تلاش کنم و راه خراب شده را از نو بسازم. اگرچه سخت و دیر و جانکن