و ح دیگه تمام شد و همهی پیچ و خمهایش هم.
ناراحت نیستم چون نمیخوام نقش عاشقهای دلباخته رو بازی کنم.
دوسش داشتم چون دوسم داشت و بهم توجه میکرد. همین. و البته که می دونم همش بخاطر س ک س بود و نه بیشتر.. و رابطه فقط قلیان هورمونه.
پووووف
و ح دیگه تمام شد و همهی پیچ و خمهایش هم.
ناراحت نیستم چون نمیخوام نقش عاشقهای دلباخته رو بازی کنم.
دوسش داشتم چون دوسم داشت و بهم توجه میکرد. همین. و البته که می دونم همش بخاطر س ک س بود و نه بیشتر.. و رابطه فقط قلیان هورمونه.
پووووف
درام در خواب دیگه چه جور درامه؟ ما که تموم زندگیمون به فاکه از بابت دراماتیک بودن دیگه تو خواب هم رهامون نمیکنی؟
خواب دیدم پسری عاشق دلباختهام شده و میخواهدم و همه چیز خوب پیش رفته بود که یکهو پدر پسر که بعد فهمیدم کدام پسر همسایه است (و یادم نمیآید در هیچ دورهی زندگی به او کراشی داشته بوده باشم) مخالفت کرده که این دختر در شان ما نیست و با پدرم حرف زده که به دخترت بگو پایش را از زندگی پسرم جمع کند و رفته یک دختر در شان پیدا کرده و زود به مرحلهی ازدواج رسیدند و من هاج و واج بودم که فهمیدم بچه دارم از آن پسر . یه پسر قشنگ که خانوادهی پسر آن را از من گرفتند.
نشسته بودم مراحل داماد شدن عشقم و گرفتن بچه را تماشا میکردم و در خواب میسوختم و دلم نمیآمد از این خواب تخمی بیدار شوم.
ح حالش بد است. حال پدرش بد است و من نمیدانم چه کاری میتوانم برایش بکنم؟ حتی نمیخواهد با من حرف بزند. من که میدانم مقصود س ک س او بودم و نه بیش... چرا دلم را به نیاز تنش باختم؟ شاید چون تنم را دوست دارم و میخواهم بخواهندش...
این روزهای تز هم میگذرد و احتمالا هورمونهایم با آزمایش و قرص تنظیم میشود. میدانم از این هم خواهم گذشت منتها نمیدانم پشت این تپه چه در انتظارم است؟
خب گویا مسئله این بود که پدر ح سرطان خون گرفته و این روزها درگیر او بوده. دیروز ازش بیخبر بودم و روز قبل هم فقط صبح باهاش تماس داشتم و بعد هیچ. حالا گویا دو روز است با خبر شدهاند. ناراحتم براش ضعیفتر از اونه که تاب بیاره این سختی رو ... از نگاه من لااقل .. در شرایط آچمزم.
م برگشته یا به عبارت دقیقتر آنبلاک شدم. حسی بهش ندارم و وقتی به خاطر میارم که بخاطرش اشکها ریختم برام عجیبه؟ چیه این عشق؟ چرا کامو میگه قلبهای شریف عشق نمیورزند؟ شاید برای اینکه در عشق بیش از هرجای دیگری خودخواه میشوی؟! کاش قلب شریفی داشتم و عشق را و خودخواهی را کنار میگذاشتم.. چرا همهاش درگیر این حسم و چرا همهاش فرار میکنم از اصلاح امور به نحو دیگری؟ خوب شده بودم ها همهاش تقصیر استاد است که برگشت و هواییام کرد .. کاش رابطهام با ح و م تمام شود کاش هیچ وقت دیگر هوس عشق به سرم نزند کاش اینقدر نیاز و تمنا نداشته باشم و درصدد برآوردن آنها نباشم کاش کاش کاش حالا که اخلاق ندارم لااقل شرافت داشته باشم. اما شرافت دیگر چه صیغهایست؟
خستهام از این شلوغی، از این میل به خواسته شدن، از این تمنا و نیاز و البته گریزی هم ندارم. دلم یک زندگی ساده میخواد که بچسبم به شوهرم و همهی زندگیم بشه اون و کارم. من اما جوره دیگهایم و از این بودنم خسته و پریشانم. من دوست ندارم هرزه باشم لااقل جامعه و میم من رو اینجور میبینند اگر بدونند. دوست ندارم آدم بدهی زندگی من باشم. چرا اینجور شد؟ چش خوردیم؟ اونهمه عشق، چی بیشتر میخوام آخه؟ کدوم مردی با زنش اونجوره که میم با من؟ چرا من اینقدر زیاده خواه و هیجانیام؟ چرا درست نمیشم؟ چرا هیچی خوب نمیشه؟
خستهام از زندگی... کاش هیچ وقت نبودم... کاش موجود نمیشدم... چی داره برام ؟ نمیفهمم چرا؟ برای چی باید زنده باشم؟
کاش خدایی بود، یکی که باهاش درد و دل میکردی و صدات رو میشنید... تو بیابون دنیا گم شدم... الان اوضام بدتره.. چنگ انداختم یه چیزهایی بدست بیارم مثل عشق و لذت و در عین حال دیگه نمیتونم از پوچی دم بزنم و این آزارم میده. آخه عشق؟ هورمون؟ لذت؟ هیجان؟ چرا سبک عاقلانهای نداره این زندگی من... چرا من هنوز بچه ام و عاقل نمیشم....
چیه این زندگی ....
گیج و سردرگمم. زیاده خواهی دارد دودمانم را به باد میدهد. نمی دانم چه میخواهم. آرامش یا هیجان؟ از یک طرف از خیانتی که بخاطر هیجاناتم به میم میکنم در رنجم و از سوی دیگر نمی توانم از او دل بکنم، جدا شوم، طلاق، ...
گیجم
چرا بتید انتخاب کنم؟ ناگزیرم به انتخاب اما...
دیر میشود، حس میکنم آخرین فرصتم است. کاش مجبور به انتخاب نبودم اما اضطراب در من میگوید ناچارم.
دلم میپیچد، نگرانم، خواستن و نتوانستن. تن دادن. چه کنم؟
گیجم و حیرانم...
کاش ملجایی بود... راستش تازه دارد گزینههای عاشقیام بیشتر میشود. انگار حراس پیری مرا در نوردیده و دارم چنگ میزنم به زندگی... به عشق... و البته به هورمون..
اما باید تصمیم بگیرم، با عقلم، این زندگی چیزی نیست که میخواستم... اما راستش همین بود آنچه میخواستم...
هر چیز که در جستن آنی آنی ..
مشوشم
به شعر پناه برد از جهان مسکوت در خط خشک زمان.
ح برگشته، دیروز در کتابخانه ارتباطی داشتیم و کم کم دارد برمیگردد. و دوباره حس ناامنی و اضطراب و آرامش به دلم میریزد. دیشب دوباره تا دیروقت نخوابیدم و امروز دوبارع دیر بیدار شدم. او اگر قرار باشد من و زندگیام را از من بگیرد... نمیدانم چه میخواهم .
شعر تنها گریزگاه من است در این جهان مسکوت
خب اینجوریه که با عینام و حالی چنین خوش حالم رو بد میکنه، باورم نمیشه، اضطراب، ترس از ازدست دادن و و و در نهایت ترجیح میدم نباشه تا از حواشیش به دور باشم. اینجوری دور خودم حصار میکشم و یادم میمونه تنهام و هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی برای من نیست و من ... هیچی ندارم .. سالهاست به چنین بودنی خو کردم و باید حواسم باشه گول زندگی خیالی و خوش رنگ و لعاب عین رو نخورم. اون عمیق نیست و همه چیز چون تو سطحه وجود داره. کافیه عمیق بشی و ببینی هیچی.. مطلقا هیچی وجود نداره.
من که به هیچی باور ندارم، چی دارم ؟ کی رو دارم؟ چی میخوام خیلی چیزها ... همه چیز و میسر نیست.
از ح دورم و بیتفاوت شدهام دیشب حال و احوالی و همین. شاید این همان پایان است، شاید دارم تنها میشوم لیکن قطره قطره و کم کم. چه فرقی میکند تنهایی که اتفاق بیافتد باز همان میشوم و دوباره نیاز و خطا و و و
الان کتابخونهام با عین و چه خوش که آدم برادری داشته باشه و باهاش بره کتابخونه یا جایی. شاید بخشی از تنهاییام را عین پر کند. دلم میخواهد بیتفاوت تر و سنگتر شوم اما برای روحم میترسم. میترسم تصمیم اشتباهی باشد و من دیگر نتوانم برگردم در عین حال این محافظه کاری هم اذیتم میکند. بگذریم
فعلا بعضی چیزها خوب است و امیدوار کننده