اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۳۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

سرم را با شامپویی شسته‌ام که بویش برایم خاطره‌ای اضطراب آور است. خاطره‌ای که نمی‌دانم چیست و کجاست. از حمام که برمی‌گردم پرسه زنان به خاطرات دور می‌روم، دست به هرچه اضطراب آور بوده می‌کشم اما خاطره‌ام را پیدا نمی‌کنم. فقط میان هزاران خاطره‌ی اضطراب آور گیج می‌خورم و آن یکی که باید باشد را نمی‌یابم. شاید من روزهایی با این بو عاشقی کرده باشم! یک عاشقانگیِ دور و پر هیجان! شاید رها شده بودم در خودم... شاید ... شاید... بوها حس را با خودشان می‌آورند
البته که یه بخشی از اضطرابم بخاطر دیر شدن قرص‌هام و بخشی دیگه بخاطر پریوده اما این تمام ماجرا نیست. خاطره‌ای گم شده دارم با این بو
۱ نظر ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۰۸:۳۱
آنی که می‌نویسد

صبح شنبه را میانه آغاز کردم. ۵ بیدار شدم و تا ۵.۵ ول گشتم تا ۷.۵ حدودا ۱ تا ۱ساعت و نیم درس خواندم. بعد هم حمام کنم و ادامه.

چرا اینجام الان؟ به یقین برای گزارش صبح تا به حالم نیست که معمولی گذشت بلکه بخاطر تمایل شدیدم به ح و خواستنش است. احساس می‌کنم پایم در دنیای خیال او گیر کرده و در خیالش اسیرم. با من چه می‌کند در خیالش؟ می‌بوسدم؟ نوازش و مهر؟ من چه می‌خواهم... نمی دانم .. تنم میل دارد یا روحم یا هر دو یا هر دو هیچ؟ خلاصه گیر کرده‌ام در خیالات کسی.

کاش یک نفر آن بیرون دستم را می‌کشید و من را می‌کند و جدا می‌کرد از دنیای خیال یکی دیگر.

چه می‌خواهم؟ هیچ .. مهر ... یک مهر و محبت بی‌دریغ و بی‌پایان، دارم متقاعد می‌شوم سگ بیاورم اما راستش میم دوست ندارد و من هم خودم از دست زدن به بدن حیوانات بدم می‌آید..



چه‌کار کنم؟ دق.

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۰۷:۲۶
آنی که می‌نویسد

واقعیت اینه که اگرچه حالم خوب شده، آرومم و تشویش به پایان رسیده اما من یه آدم شکست خورده‌ام.. آره به خودم باختم.. نتونستم این من رو جمع کنم.. نتونستم زندگی رو از سر بگیرم.. نتونستم از او عبور کنم و همه‌ی اینها یعنی من ضعیف بودم و باختم.

یه بازنده چی داره.. هیچی جز دلخوشکنکی.. من بازنده‌ام اما اون رفتنی بالاخره و زندگی به منِ قوی نیاز داره پس من باید برای اون روز آماده بشم.. باید آماده‌ی روز جنگ بشم و این بار قدرتمند باشم... 

نمی دونم فعلا نگاهم به خودم منفیه اگرچه هر بازنده‌ای فرصت داره و هنوز ته خط نیستم... اصلا تو بگو ته خط.. چی مهمه؟ چرا مهمه برنده بودن؟ نمی دونم در دنیای بی‌ارزشمندی‌های من قوی بودن هنوز ارزشِ شاید.. مهم اینه که آرومی ... و تف به این آرامش .... تف به این دنیای کوچیک بی آرمان... باشه تف چی عوض میشه؟ واقعیت همینه تهش مرگ... 

حالم از این منِ بی اصول بهم می‌خوره اما کدوم اصول رو باید چنگ زد و چرا؟ تا زمانی که نفهمم همین بی‌اصول باقی می‌مونم حتی اگه زندگیم به گا بره...

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۰۱
آنی که می‌نویسد

با ح حرف زدم و الان به شدت آرومم. قرار شد این بچه من رو از بلاک در بیاره و من فقط سکوت کنم. قرار شد اومد تهران هم رو ببینیم. و دیدمش و چهره‌ی از اشک پف کرده‌ی من رو دید و باز به من مایل شد .. خوشحالم بالاخره یکبار پافشاری‌ام جواب داد و او هنوز دوستم داره و می‌تونم دلم رو بهش خوش کنم. خوشحالم و آروم. 

۱ نظر ۲۴ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۲
آنی که می‌نویسد

شب گذشته با اینکه کدوئین هم خوردم افاقه نکرد و با درد و اشک خوابیدم، صبح هم با درد بیدار شدم و زندگی یک هیچ بزرگ بود که تو صورتم زد. بزور بلند شد، بزور حمام کردم و بزور صبحانه خوردم و قهوه آماده کردم. نشستم یه خط تو وبلاگ برای خودم می‌نویسم و هی اشک میریزم و هی یک درمیون آب و قهوه می‌خورم تا هربار طعم تلخش رو بیشتر حس کنم... من مطرود همه‌ی جهان‌هام اما که چی؟ چیکار کنم بشینم تا آخرش آه و ناله کنم؟ نه باید بلند شم زور بزنم و بکنم از این یاس و نامیدی... پشت اون هیچ بزرگ هیچی نیست... باید کامو بخونم و با این هیچ بزرگ کنار بیام.. 

زندگی چیزی برام نداره... باید خودم بسازم... اما چی؟ می دونم هیچی ... نمی دونم فعلا باید با خودم کنار بیام و تنهایی‌ام رو بغل کنم... باید خو کنم و پوست کلفت شم و بی تمنا... زندگی چیزی برام نداره ... هیچی... خسته‌ام اما .. نمی تونم .. حس می‌کنم خستگی یک عمر رو دوش‌هامه حس می‌کنم ته خطم ... اما من که میدونم بیش و کم چنین حس‌هایی گذراست و زندگی با همه‌ی هیچی‌ش رنگ می‌گیره... فعلا باید صبر کنم و طاقت بیارم ... باید طاقت بیارم ... کاش این هم بگذره... کاش هیچ وقت دیگه علشق نشم ... کاش هیشکی دیگه عاشقم نشه... توانش رو ندارم ..‌ اما ح ... داغش همیشه باهامه ..‌ اون خیلی خوب بود ..‌ خیلی ..... خوبتر از همه... 

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۵۳
آنی که می‌نویسد

من هیچ آدمی رو کنار نگذاشتم.. هیچ‌وقت.. همیشه طرف رها شده من بودم. فکر می‌کردم تو شبیه منی.. دلم خوش شد تو آدمی نیستی که کنارم بذاری... اما تو هم رهام کردی و مثل یه چیز اضافه باهام برخورد کردی که هیچ وقت هیچی برات نبود... باشه... من برای هیشکی هیچی نبودم و برای تو هم ... 

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۴۱
آنی که می‌نویسد

ح لجبازتر از اون بود که با اصرار و التماس و زاری من برگرده...

تمام شد .. ح هم تمام شد...

۲ نظر ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۰۴
آنی که می‌نویسد

باز طاقت از کف دادم و رفتم به التماس پیش ح ... من خیلی بدبختم... من نباید ادامه بدم به این زندگی ... من دوسش داشتم... چرا هیشکی نمی‌فهمه....

۱ نظر ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۳
آنی که می‌نویسد

خواب بد و سختی دیدم. خواب دیدم با بابا بخاطر حجابم درگیر شدم و از خونه بیرونم کرده بی جا شده بودم و جایی نداشتم برم می‌خواستم شبا برم تو مسجد دانشگاه بخوابم و حال بد و مستاصلی داشتم اون حال به بیداریم منتقل شده و الان هیچ حال خوشی ندارم. یحتمل بخاطر پریود هم هست. هرچی که هست دیر بیدار شدم ساعت ۷ شده و من راستش ۵ بیدار شدم و تنبلی کردم... حال و حوصله‌ی هیچی رو ندارمحتی ح .. کاش بزرگتر بودم و مستقل بودم.. دارم دری وری می‌گم دیگه برم حموم کنم و زور بزنم روزم رو شروع کنم

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۰۷:۱۵
آنی که می‌نویسد

دوباره بغض روی گلویم سنگینی می‌کند... خب دلم تنگ است راستش اما نمی دانم برای که شاید بیشتر دلم بیشتر از آنکه تنگ کسی باشد تنگ چیزی‌ست و همان دوست داشته شدن... درد می‌پیچد توی گلویم و مری به معده و دل و روده‌هایم می‌رسد و پخش می‌شود.. درد مثل خون است به همه‌ی اجزا سرک می‌کشد..‌ مخاطب جهانم را از دست داده‌ام و راستش باید بمذیرم که اساسا جهانم همین پیله‌ی تنگ و تاریک و بی‌رفت و آمد است. باید پناه ببرم به کدوئین دیگری و زندگی را از سر بگیرم و راسته‌ی درس و بحثم را به پیش ببرم. 

اما درد دارم و این غم روی گلویم سنگینی می‌کند و هر توجیحی را منتفی می‌کند...

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۰
آنی که می‌نویسد