اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۲۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

گمون نکنم هیچ وقت اینقدر از یه آدمی خشمگین بوده باشم که از ح خشمگینم. رسما دلم می‌خواد زندگیش تباه بشه. دلم می‌خواد هزارجور بلا دقیقا هم سر روابطش بیاد، بدخواه‌ترین آدمم براش. تا حالا چنین حس عمیق غم و خشم رو تجربه نکرده بودم. من برای اون همه چیزم رو گذاشتم... محبتش رو دوست داشتم. یه جور محبت عمیق و آرامش‌بخش و دل‌خوش‌کن و وحشی در عین حال.

تموم شد و من نمی‌دونم شاید این جدایی قراره یه گره از گره‌های زندگیم باز‌ کنه شایدم فقط یه شکسته یا عبرت... خشمگین و افسرده حالم. امروز مطلقا هیچ کاری نکردم.

میم خودزنی کرد و رو دستش با تیغ صلیب کشید. چقدر همه چیز امروز تخمیه. و منی که هیچ پناهی ندارم جز خودم و هیچ امیدی جز درون خودم.

باید در مورد کارکتر بنویسم، فکر کنم و بنویسم. فعلا عصبیم و شکست خورده و مغموم. همون حسی که به ف اولین عشق نوجوانیم داشتم. اونم نقره داغم کرد، آچمزم کرد و رفت و هیچ وقت حتی نتونستم تلافی کنم. می‌دونم خودمم به آدم‌هایی مثل عین بد کردم. دنیا بده و بستونه. مثلا همین کاری که میم داره با من می‌کنه... نمی‌فهمم چطور راضی شدم که اون عاشق یه نفر باشه. دودره‌بازیش هم اذیتم می‌کنه...

خدایا چقدر زندگی تخمیه... کارکتر رو دریاب مری جون تنها راه نجاتت از ساختن کارکتر می‌گذره.

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۸ ، ۱۹:۴۶
آنی که می‌نویسد

ح برگشته و هوسش هم به سرم. لعنتی عجیب و خوب دوست داشتنیست. بریده بودم ها، همه‌ی محاسباتم را خراب کرد. دلم نمیاد بلاکش کنم و بودنش و این سکوتش، و مال من نبودنش فقط برام عذابه.

خواستم باهاش قرار بذارم قبول نکرد. گور بابای هرچی دلبستگیه. راستش درد دارم اما روزهای اول رفتنش هم درد داشتم و خوب شده بودم. ولی خیلی نامرده می‌گه دوست دختر دارم. ده لعنتی من که ... چقدر پستن آدمها. گور باباش. لیاقت نداره، لیاقتش همون آدمه... حسودی می‌کنم آره... درد دارم آره... دوسش داشتم اما نه بیشتر از استاد پس اینم می‌گذره. طاقت بیار و بزرگ شو. همه چیز قرار نیست اونجوری باشه که دلت می‌خواد. اون چی داره؟ محبت؟ تو باید بی‌نیاز بشی و این اون قدمی هست که باید برداری. باید ببُری، مگه نمی‌خواستی برات اینجور خواستنی‌ها بی‌اثر باشه؟ مگه نمی‌خواستی تحت تاثیر احساسات نباشی؟ چیه دوست داشتن؟ جز معامله؟ بذار بره و خوش باشه...

... بدرک... بدرک... بدرک.... بدرک....

اینجا اونجاست که باید بی‌نیازی رو تجربه کنی. اینجا اونجاست که باید نخواستن، نداشتن، نرسیدن و ادامه‌ی زندگی رو تجربه کنی... 

درد مثل پژواک هی می‌خوره به جداره‌ها و پوستم و هی تو درونم می‌پیچه. اما مری جون غنایی لازمه برای بزرگ شدن.

 

 

 

بلاکش کردم و تمام. دیگه برگشتی نیست و دیگه هیچ وقت نمی‌بینمش و این آدم برام برای همیشه تموم شد. نمیشه هم خر رو خواست هم خرما رو. هم بخوای بی‌نیاز شی و هم علیل محبت یه آدم و آویزونش باشی

خلاص شدم خلاص و رها.

و راهش اینه که بدونی زندگی با یا بی این هورمون در گذره و تو باید خودت رو بسازی و هیچ چیزی نمی‌تونه زندگیت رو بهبود ببخشه مگر ساختن کارکتر دلخواهت و زندگی یعنی همین. (درموردش تو پست بعدی می‌نویسم)

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۸ ، ۱۳:۰۱
آنی که می‌نویسد

همیشه در روزهای پی‌ام‌اس‌ام میل به نوزاد آوری پیدا می‌کنم. حالا این روزها که پی‌ام‌اس‌ام است دیشب خواب دیدم دوتا بچه‌ی دختر بدنیا آوردم با تقریبا ۲۴ ساعت فاصله. حس شیرین بارداری و بدنیا آوردن نوزاد و تجربه‌ی تماشای این وضع و حال و تجربه‌ی مادر شدن از آن حس‌هایی است که ترجیح میدم در خواب ببینم. خوب بود و لذت بخش. کاش دنیا به وفق مراد بود آنوقت شاید من هم کودکی داشتم و شاید افسرده‌حال نمی‌ماندم.

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۸ ، ۰۹:۰۶
آنی که می‌نویسد

امروز بعد از کلی سر درد و حال بد و خواب طولانی الان خوبم. میشه گفت خیلی خوبم، از اون حال‌ها که کمتر بهم پا میده. ح هم داره فراموشم می‌کنه، قشنگ از لایک ها و توییتاش پیداست و مشغول دختر جدید تو زندگیشه. منم در حال لاس‌هایی با این و اون و وقت گذرونی. 

دلم می‌خواد همیشه اینجور خوب باشم. همیشه ذهنم از چالش رها باشه. خسته‌ام از بس جنگیدم و هیچی نشد. دلم می‌خواد زندگیم آروم و بدون جنگ باشه.

یکی پیشنهاد داد کتاب ظلمت آشکار رو بخونم. برم دانلود کنم و بخونم ببینم چی میشه.

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۴۹
آنی که می‌نویسد

غروب دلگیریه، بعد از عشقبازی‌ه اجباری از جانب من و عدم تکمیل فرایند، بعد از هزار چانه‌زنی با خودم که هیچ فرقی بین میم و ح در عشقبازی نیست و تمام تفاوت در هورمون‌های من است، حالا به کنجی خزیده‌ام و غم در دلم بمانند قطره آبی بر سنگ دارد رسوخ می‌کند و من به هرچه پناه می‌برم تا گریزی یابم از آن در این سکون و خلوت. 

در آغوش میم اما برایم مسجل شد که من بی عشق نمی‌توانم. یا باید زندگی را کنار بگذارم و یا هرازچندی تن به عشقی هرچند سوگوارانه دهم.

بس است، پناه می‌برم به سعدی و چای خوردن تو پیش آدم بعدی را از یاد می‌برم.

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۸ ، ۱۹:۰۹
آنی که می‌نویسد

چیه آدمی جز هوس دوست داشته شدن؟

یواشکی سری به صفحه‌ی توییترش زدم، دیدم حالش خوب است، دیدم خیلی ردیف و قشنگ فراموشم کرده، دیدم توسعه دهنده‌ی حوزه‌ی الکترونیک نامیده خودش را. یاد روز نخستی می‌افتم که به تهران آمده بود و سراپا شوق بود و ترس، سراپا هیجان و اضطراب، مدام از خودش پیام می‌گذاشت... چه خوش روزهایی بود! یادم آمد چقدر خوب ظرافت‌های کاستی‌هایش را شناخته بودم و مدام مستقیم و غیرمستقیم بالا می‌کشیدمش. حالا کجاست؟ آن بالایی که من و امثال من فرستادیمش و نردبان را انداخته و از آن بالا به ریش ما می‌خندد. زورم میاید، تابحال کسی اینقدر توهین و بی‌ادبی به من نکرده بود که طاقت بیارمش و من اینقدر رو دست نخورده بودم. کاش این بیماریم هم درمان میشد و اینقدر بدنبال دوست داشته شدن نبودم.

همه‌ی ضعف‌های تاریخ زندگیم از این سوراخ نشت می‌کند. باید و باید که مقاوم شوم. همانقدری که خدای عشق را با قطع رگ احساس کنار گذاشتم می‌بایست این رگ نیاز به دوست داشته شدنم را هم قطع کنم. می‌ماند فقط رابطه‌ی من با میم که ممکن است خراب شود و نگرانشم. اما بازیگری بدرد همین‌جاها می‌خورد، تازه میم که از من سواستفاده نمی‌کند.  بگذریم باید این کشتی را در دریای متلاطم احساس و نیاز ناخدا باشم.

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۸ ، ۱۰:۳۵
آنی که می‌نویسد

در این تاریکی ملعون تنهایم. تنهاتر از تنها. رسید آن روز که انتظارش را می‌کشیدم. میم عاشق و دور. از ح جدا شدم و سرگرم خودش است. بی‌کس شبیه خیالاتم برای آینده‌ای که رسید روی تخت تنها.

بسم از قبول عامی و صلاح و نیک نامی.

دنیا ... آی دنیا .... آآآی دنیا ......

نجات دهنده در گور خفته‌ست.

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۸ ، ۲۳:۱۲
آنی که می‌نویسد

باید از حال الانم بنویسم. اینکه تنها اومدم خانه هنرمندان و با ح تموم کردم و دیگه همین تنهایی برام مونده   راضیم و ... و خسته‌ام و ناراحتم. میم عاشق من قصد دارم عاشق بشم و تنهام. این از زندگیمون و حالا ... تنها نشستم لبه‌ی حوض خانه هنرمندان و ملت دارن فوتبال می‌بینند و من تنهام. دو تا کتاب خریدم و گالری دیدم، تنها. اونچه از همه بیشتر به چشم میاد تنهاییه. 

بغض دارم؟ ناراحتم؟ نه بیشتر احساس رهایی و خوبی دارم اما همچنان چشمام بدنبال یه گریزگاهه اینکه یکی ازم خوشش بیاد. ولی احساس بدی ندارم و خوشحال که نه ولی راضیم.

اتفاقی بود که بایست میفتاد. 

و چه تنهایی دلپذیری. مثل گربه‌های خانه هنرمندان تنها نشستم یه گوشه و با خودمم... تنها.

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۸:۴۳
آنی که می‌نویسد

بله ملال بس تست. ملال چون مردابی تنِ جسدواره را بدرون خود می‌کشد و درد و رنج و مچاله شدن را تحمیل می‌کند، در ازای چی؟ هیچ.. دقیقا هیچ.

دلم برای ح تنگ است و منتظرم اما خوب می‌دانم کارم با او تمام شده و دیگر نه او آنی تواهد شد که من می‌خواهم و ... او که از من جز جن‌ده بودن چیزی نمی‌خواهد.

باید جدی باشم با مسئولیت پر تلاش و کوشا و باید برای دکتری و برای کار برنامه‌ریزی کنم. زین پس تو میدانی که هیچ عشقی نیست و جهان هیچ ندارد که به تو بدهد پس تویی که باید بسازی.

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۸ ، ۲۲:۵۷
آنی که می‌نویسد

دوره‌ی فترت را می‌گذرانم. دور مانده از هر عشقی. عشق میم، عشق م، عشق ح و ... دورم از همه‌کس و هیچ کس را رای من نیست. دلم خالی، جهانم خالی، روحم تنها، ... من مانده‌ام و خودم و گستره‌ی بی‌پایان هستی. و هستیِ جدا مانده از وجود. درد هم ندارم فقط اخلاقم گه است و حوصله‌ی هیچ کس و هیچ چیزی ندارم. 

چیه این هستی؟ چیه این زندگی؟ چقدر تنهام و بی‌کس و بی‌عشق و بی هم‌صحبت حتی. ح هم بدرد من نمی‌خورد او هم آنقدرها هم آدم فهیمی نیست. میم هم این روزها درگیر عشق تازه‌اش است. جهان بی‌رنگ شده. امروز اولین طراحی‌ام را کردم. کیف پولم گم شد. اع را دیدم و بریم از حاج آقا دولابی گفت و هیچ افاقه نکرد. دوست دارم مثل سنگی بشوم که هیچ چیزی در من توان نفوذ نداشته باشد. دوست دارم به تنهاییم را بغل کنم. دوست دارم هیچ نخواهم... 

خسته‌ام

تا به کی باید تاب این زندگی رو داشته باشم؟

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۰:۱۸
آنی که می‌نویسد