اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

همه چیز از خستگی شروع شد. خستگی و ترس. خستگی و ترس از تنهایی. یک روز مادرجون آمد پیش مامان و گفت می‌خواهم به خانه‌ی ف بروم و مدتی را با آنها بمانم. گفت که دیگر نمی‌تواند تنها بماند. تنها در خانه‌ای که عاشقش بود.

مادرجون سالها بود که افسرده شده بود، هرچقدر به مامان می‌گفتم به خرجش نمی‌رفت. فکر می‌کرد افسردگی مال آدم‌های این زمانه است. می‌گفت مادرجون شجاع است و مقاوم. اینطور بود، اما دیگر خودش هم از اینهمه مقاومت و شجاعت خودش خسته شده بود.

قرار شد دوهفته‌ در خانه‌ی هرکدام از بچه‌ها بماند. کم‌کم داد عروس و دامادها در آمد. بدقلقی، تندی، ...، بعد قرار شد برایش پرستار بگیرند تا بشود همدمش. اما آخر کدام پرستار می‌شود همدم زنی که یک عمر جان کنده و تک و تنها از پس همه چیز برآمده؟ کدام پرستار همدم شب‌های بلند زمستانی‌اش می‌شود وقتی دلش بودن کنار فرزندانش را بخواهد؟

مادرجون کلاس اول را که تمام کرد دیگر مدرسه نرفت، خودش برایم می‌گفت که می‌ترسیده. می‌ترسیده نمره‌ی کمی بگیرد و معلم کتکش بزند و بفرستدش خانه‌شان و آبرویش برود. می‌گفت هرچه اصرارم کردند که درس بخوانم قبول نکردم، نشستم خانه و مشغول خانه‌داری و خواهر و برادرداری شدم. بی‌بی‌جون زن خوش‌گذرانی بود. یکجا بند نبود. این تصمیم ِمادرجون خیالش را راحت کرد و همه‌ی زار و زندگی را سپرد دست دختر بزرگش و نشست پای گلدوزی و بافتنی و خوش‌و‌بش با دوستان. پسر خاله‌ی مادرجون خاطرخواهش بود، می‌گفت برای اینکه تحریکم کند می‌آمد نامه‌ی دخترها و خاطرخواهانش را برایم می‌خواند، منتها تاثیر معکوسی داشت و مادرجون را از پسرخاله دورتر می‌کرد. خلاصه که هرچه عباس آقا  خواستگاری کرد جواب منفی می‌شنید. ته‌اش رفت عروس خانواده‌ای شد که پدر، کدخدا بود و همان تک پسر را داشت. اما چه شد؟ آه عباس آقا بود یا چه، مرد مادرجون زن‌باز بود. مادرجون طاقت نیاورد، مهرش را حلال کرد بچه‌ها را برداشت و از خانه رفت. راستش گمانم اینجا بود که شروع ماجرا بود اما که می‌داند؟ شاید شروع ماجرا از آه عباس آقا و سوزاندن تمام عکس‌های عروسی مادرجون شروع شده بود.

زندگی تنگ گرفته بود. مادرجون آبروداری می‌کرد و بچه‌ها را بزرگ می‌کرد. با پول‌های کمکیِ بی‌بی‌جون، و تمام هم و غمش آبرودارانه گذراندن بود و بس.

تا که رسید به روزی که دیگر نتوانست تنهایی‌اش را تاب بیاورد. 

دیشب مامان می‌گفت گوشت‌های تنش سیاه شده، بو گرفته. دکتر آمد از گوشت تنش کَند، آنقدر گوشت‌ها را تراشید که رسید به گوشت زنده. مامان می‌گفت قد یک مشت توی پایش سوراخ درست شده. نزدیک به دو سال است که مادرجون در بستر افتاده. فشارهای عصبی زمینگیرش کرده، یک سالی می‌شود که از جایش تکان نخورده. نه می‌تواند درست و حسابی حرف بزند، نه غذا بخورد، نه هیچ چیز دیگر. فقط نفس می‌کشد، غذاهای میکس شده را قورت می‌دهد و قرص می‌خورد.

دیروز گفتم کاش بمیرد و راحت شود، میم گفت اون که راحته یا لااقل به همین هم راضیه، راحت را شما می‌خواهید بشوید، شمایی که از دیدن این روزش درد می‌کشید.

راستش درست همین بود، ما درد می‌کشیم و می‌خواهیم تمام شود. 

ناخوشم چون در تمام زندگی‌ام مادرجون عزیزترینم بوده. از مامان و بابا و عین و میم هم بیشتر دوستش دارم. راستش همیشه دعا می‌کردم، آنوقتها که دعا می‌کردم، که خدا از عمر من کم کند و بر عمر او بیفزاید.

مادرجون تمام زندگی‌اش یک چیز خواست. که دست اِش نشود. دست اِش نشدن در زبان مازندرانی یعنی جوری زمینگیر نشود که چشمش به دست دیگران باشد. اما همین یک خواسته‌اش هم نشد. دنیا به مادرجون خیلی سخت گرفت و من نمی‌فهمم آخر چرا؟

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۹ ، ۲۰:۰۶
آنی که می‌نویسد

تا به الان تقریبا توانسته‌ام بر عصبانیت‌هایم در زمان پی‌ام‌اس غلبه کنم، یا درست‌تر اینکه فکر کنم و با خودم بگویم تو الان پی‌ام‌اسی و این شدت و حدت از اونه پس آروم باش. اما هنوز نتوانستم بر این لختی و بی‌انگیزگی که مثل یک هیولا تمام من را می‌بلعد غلبه کنم.

مردها از پریود چه می‌دانند؟ خونریزی ماهیانه، درد‌های شکمی، تازگی‌ها هم خوب یا بد متوجه عصبی‌تر شدن زن‌ها در روزهای قبل از پریودشان شده‌اند. اما ما زن‌ها چه؟ ما چقدر می‌دانیم؟ ما چه حس می‌کنیم؟ 

دلم می‌خواهد عاقل باشم، درس‌ بخوانم، بچسبم به خودم و گوشه‌ی امنم. اما دیشب با میم‌ق قرار هم‌خوابی گذاشتم، امروز هیچ درس نخواندم، دلم شیرینیٌ تر می‌خواهد، گلویم را انگار یکی دارد فشار می‌دهد، سقف خانه‌مان تا روی ابروهایم پایین آمده. تشویش و بی‌قراری که جای خود. و همه‌ی اینها برای این است که قرار است یکی دو روز دیگر تخمکم نامیدانه دل از حاشیه‌ی امن رحمم بکند و با خون ماهانه از واژن زنی دربه‌در که بچه نمی‌خواهد خارج شود.

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۸:۳۹
آنی که می‌نویسد

- هوس قمار دیگر؟

+ آزموده را آزمودن خطاست.

- رندی؟

+ عقلانیت.

- پریود.

+ خوب می‌دانی انسانیت از جنسیت بالاتر است جانم. 

- چه کنم با این تن؟ شرحه شرحه شده؟ گوشت قلبم پوسیده؟ عفونت کرده؟ سیاه شده؟

+ انسان ناگزیر به رنج نیست، خوب می‌دانی. تو جراح قلبتی.  قلبی که باید مدیریتش کنی.

- میم.ق زیباست، خواستنی‌ست، مهمتر اینکه بلد است.

+ خب؟ که پایش همه چیز را بدهی؟ کنکور و دکتری، میم، عقلت اصلا. کوتاه بیا. مزه کن و دودش کن. تلخیِ خوب و سبکیِ سیگارطور زندگیِ عاشق‌بازیت را. اما سلامت تنت، عقلت، حواست هست؟

+ تو که خوب میدانی در روزهای اوج پی‌ام اس‌ات هستی. پس دندان به جگر بگیر که یک هم‌آغوشی تمام تو را از تو نگیرد. هوسش سیگار است.

 

 

 

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۱:۳۳
آنی که می‌نویسد

هوا تاریک شده، میم بیمار و کلافه است، مدتی‌ست اینجور شده و واقعا تحملش برایم سخت است.

هوا تاریک شده، من پی‌ام‌اس ام و کلافه.

هوا تاریک شده، دلم می‌خواهد وبلاگ بخوانم و کمی از روزمرگی بشنوم و بگویم.

مثلا چای را گذاشتم دم کشید، بیسکویت و چای خوردم، با عین بحث از جهان‌بینی‌ها را کردیم، کمی با میم جر و بحث کردم، و دیگر چه؟ راستش روزمرگی‌ی شیرینی ندارم، آنقدر از خودم و زمان و مکان دورم که نمی‌توانم دور و برم را بپایم و درباره‌اش بنویسم.

مثلا بنویسم:

هوا تاریک شده، میم هنوز بازنگشته. برای خودم چای آماده می‌کنم، کنارش دو تا بیسکویت و مینشینم پشت میزم و مشغول مطالعه می‌شوم. هرازگاهی کبوتری می‌آید روی لبه پنجره، جفت من می‌نشیند. بینمان شیشه است و شیشه برایش آرامش می‌آورد. بحث جهان‌بینی پیچیده می‌شود. ده بار شده که دارم یک پاراگراف را می‌خوانم. آنقدر غرق شده‌ام در کتاب که صدای کلید را نشنیدم. ناگاه سنگینی حضوری را حس می‌کنم، میم توی چهارچوب در ایستاده و نگاهم می‌کند، خسته‌است...

 

چرا اینجور روایتی از زندگی و روزمره‌ای ندارم؟ مدتی‌ست که ندارم. شاید مدتی‌ست که خودم را رصد نمی‌کنم. داستان زندگی‌ام را نمی‌سازم یا شاید هم زندگی‌ام بی‌داستان شده و تنها رخدادهای پراکنده‌ است. 

کدامش درست‌تر است؟ اینکه من روایتی نمی‌سازم یا زندگی‌ام روایت‌مند نیست؟

من فکر می‌کنم اولی. چون این ما هستیم که داستان را می‌سازیم، داستان وجود مستقلی ندارد که کشفش کنیم. مثل کلیت جهان خودمان که یک کل منسجم نیست، آدمها دوست دارند با ساختن خدایی این کل منسجم را شکل دهند.

آدمها روایت دوست دارد. و شاید هم گمشده‌ی من روایت است. روایت از خودم، جهان، و ...

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۹ ، ۱۷:۵۵
آنی که می‌نویسد

دارم موش‌ها و آدم‌ها را می‌خوانم، و بله من عاشق لنی شده‌ام. انگار کن تمام زندگی‌ام این لنی در پس ذهنم یک جایی داشت وول می‌خورد. با من بازی می‌کرد، می‌خوابید، عشق می‌ورزید، ... اصلا درست‌تر این است که من یک لنی در درون خود داشتم. بله «داشتم»، چون که سالهاست لنیِ درونم را خفه کرده‌ام. راستش خبری از او ندارم. لنیِ درون من گم شده.

حالا نشسته‌ام این کتاب را می‌خوانم و با هر کنش و واکنشی از لنی گویی سوییچ می‌کنم به گذشته‌ای دور که با این لنی زندگی کرده‌ بودم. یا دقیق‌تر اینکه لنی بودم.

اما امروز و اینجا لنی برای من فقط یک نوستالژی‌ست و دیگر آن مرد مهربان و دوست‌ داشتنی نیست. من به الگوی درونی خود دست برده‌ام و دارم چون مجسمه سازی، از آن من پیکره‌ای می‌تراشم. آن من یک سنگ گنده در ظاهر بود و درونش آب. آن من در دنیای گذشته‌ی من ارزشمند بود اما آن من ... راستش دوستش دارم اما ... دنیامان عوض شده. الگوهامان عوض شده. شاید هم نشده، منِ دیگری بود با دنیایی از آرزو. من متشکل بود از لنی‌ای فروتن، و منِ دیگری که بی‌اعتماد بود. آخرش هم بی‌اعتمادی وزنه‌اش چربید نتوانست لنیِ فروتن را آرام کند. منی بود که دست و پا می‌زد. آن من برد و حالا نشسته جای منِ سابقم، جای لنی.

شاید دیگر بزرگمهر هم لقب مناسبی برایم نباشد، بزرگمهر آن لنی بود، این من «رها»ست شاید! و شکاک.

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۹ ، ۱۶:۰۲
آنی که می‌نویسد

حال روحی‌ام مساعد نیست و دوباره توی جاده‌ی پی‌ام‌اس افتاده‌ام با کلی دست‌انداز و خرابی.

حالم بد است و دلم می‌خواهد برای یکی دل بسوزانم. قطع به یقین چه کسی بهتر از مادرجون می‌تواند اشکم را درآورد؟

بگذریم، ایده‌ای بسرم زده.

من تقریبا همیشه، پیش همه نقش بازی می‌کنم، دروغ می‌گویم و چیزهایی می‌سازم که نیستند. حالا قصد دارم اینجا از همان نقش‌ها بازی کنم.

اما آخر قرار بود اینجا شبیه به خودم باشد؟!

خب آن هم من است عزیزم. منی زاده‌ی ذهنم. چه ایرادی دارد این وجه‌ام را هم به اینجا بیاورم؟

 

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۹
آنی که می‌نویسد

به شدت نیاز به معاشرت دارم. دختر یا پسر هم فرقی ندارد. دلم می‌خواهد از این پیله‌ای که به خودم پیچیده‌ام بیرون بزنم و شده یک ساعت با یک نفر گپ بزنم. دروغ چرا، دلم برای توییتر و اینستاگرام تنگ شده، برای حضور و دیده شدن توسط دیگران، تایید شدن و و و. شاید برگردم اگرچه خلاف دیسپلینی هست که برگزیده‌ام. شاید برگردم، شده هفته‌ای یک پست، برگردم؟ به آن توهم زیبا و دوست داشتنیِ با دیگران بودن؟ راستش متفاوت بودن را دوست دارم ولی واقعا چقدر هزینه باید بدهم پای چیزی که نتیجه‌ای ندارد جز انزوای شدیدتر؟

راستش را بخواهید نمی‌دانم چی درست است و چی غلط! به معنای واقعی کلمه گم و گنگم و دلم می‌خواهد فقط بمیرم. نترسید، سراتونین‌ام را خورده‌ام، دیروز میل به خودکشی شدید بود، امروز ندارمش، اما واقعا دلیلی هم برای ادامه ندارم.

نه ثمره‌ای، نه حال خوشی، نه لذتی، نه موفقیتی. برای چه ادامه بدهم؟ راستش را بخواهید می‌ترسم، همین دیشب که تپش قلبم بالا گرفته بود و نزدیک بود سکته را بزنم، تمام وجودم را ترس برداشته بود. ولی آخر این چه منجلابی‌ست؟ به خدا هم اعتقاد ندارم که گله پیشش برم. از «قدرت» با اینکه متمایلم به آن، بیزارم. خودم نمی‌دانم چه معیار اخلاقی‌ای دارم؟ گنگ‌ترین مسئله اصلا همین خیر و خوبی‌ست که برای من بی‌پایه شده.

آه بس است، اینهمه غر زدن، آن هم برای یکی دو نفر که اگر گذارشان به اینجا برسد از همان دو خط ابتدایی منصرف می‌شوند و برمی‌گردند.

ولی بالاخره که من هم آدمم و نیاز دارم لذتی را حس کنم. نیاز دارم دیده شوم، قدرت داشته باشم.

لعنت به این مزخرفِ زندگی.

 

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۹:۴۲
آنی که می‌نویسد

امشب از اون شب‌هاییه که دلم می‌خواد کسی بود که دوسم می‌داشت، با خیال من غرق میشد و به خودش که میومد دلتنگم میشد و بهم پیام می‌داد و می‌نوشت که دلتنگمه. اما من پیر شدم و فصل این شیطنت‌ها به پایان رسیده. در پاییز عمرمم، و هنوز فکر می‌کنم زیبا و خواستنی‌ام، درحالیکه زیبایی خزان زیبایی ذاتی نیست. 

ولش کن این حرف‌ها رو. امشب دلم می‌خواد از خودم حرف بزنم. حرف‌هایی خیالی پست کنم و یه عالمه آدم بیان و لایکم کنند. 

راستی چیشد ما معتاد شدیم به لایک شدن؟ کی؟ کجا؟ چه‌جوری این قابلیت رو در ما تشخیص داد که ما بنده‌ی دیده شدنیم؟ محتاج ارتباط دلخوشکنکیم؟

باید برم سراغ کتابهام، همون کتاب‌های خودیاری. علاج واقعه الان تو دست اونهاست.

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۹ ، ۲۱:۲۷
آنی که می‌نویسد