همه چیز از خستگی شروع شد. خستگی و ترس. خستگی و ترس از تنهایی. یک روز مادرجون آمد پیش مامان و گفت میخواهم به خانهی ف بروم و مدتی را با آنها بمانم. گفت که دیگر نمیتواند تنها بماند. تنها در خانهای که عاشقش بود.
مادرجون سالها بود که افسرده شده بود، هرچقدر به مامان میگفتم به خرجش نمیرفت. فکر میکرد افسردگی مال آدمهای این زمانه است. میگفت مادرجون شجاع است و مقاوم. اینطور بود، اما دیگر خودش هم از اینهمه مقاومت و شجاعت خودش خسته شده بود.
قرار شد دوهفته در خانهی هرکدام از بچهها بماند. کمکم داد عروس و دامادها در آمد. بدقلقی، تندی، ...، بعد قرار شد برایش پرستار بگیرند تا بشود همدمش. اما آخر کدام پرستار میشود همدم زنی که یک عمر جان کنده و تک و تنها از پس همه چیز برآمده؟ کدام پرستار همدم شبهای بلند زمستانیاش میشود وقتی دلش بودن کنار فرزندانش را بخواهد؟
مادرجون کلاس اول را که تمام کرد دیگر مدرسه نرفت، خودش برایم میگفت که میترسیده. میترسیده نمرهی کمی بگیرد و معلم کتکش بزند و بفرستدش خانهشان و آبرویش برود. میگفت هرچه اصرارم کردند که درس بخوانم قبول نکردم، نشستم خانه و مشغول خانهداری و خواهر و برادرداری شدم. بیبیجون زن خوشگذرانی بود. یکجا بند نبود. این تصمیم ِمادرجون خیالش را راحت کرد و همهی زار و زندگی را سپرد دست دختر بزرگش و نشست پای گلدوزی و بافتنی و خوشوبش با دوستان. پسر خالهی مادرجون خاطرخواهش بود، میگفت برای اینکه تحریکم کند میآمد نامهی دخترها و خاطرخواهانش را برایم میخواند، منتها تاثیر معکوسی داشت و مادرجون را از پسرخاله دورتر میکرد. خلاصه که هرچه عباس آقا خواستگاری کرد جواب منفی میشنید. تهاش رفت عروس خانوادهای شد که پدر، کدخدا بود و همان تک پسر را داشت. اما چه شد؟ آه عباس آقا بود یا چه، مرد مادرجون زنباز بود. مادرجون طاقت نیاورد، مهرش را حلال کرد بچهها را برداشت و از خانه رفت. راستش گمانم اینجا بود که شروع ماجرا بود اما که میداند؟ شاید شروع ماجرا از آه عباس آقا و سوزاندن تمام عکسهای عروسی مادرجون شروع شده بود.
زندگی تنگ گرفته بود. مادرجون آبروداری میکرد و بچهها را بزرگ میکرد. با پولهای کمکیِ بیبیجون، و تمام هم و غمش آبرودارانه گذراندن بود و بس.
تا که رسید به روزی که دیگر نتوانست تنهاییاش را تاب بیاورد.
دیشب مامان میگفت گوشتهای تنش سیاه شده، بو گرفته. دکتر آمد از گوشت تنش کَند، آنقدر گوشتها را تراشید که رسید به گوشت زنده. مامان میگفت قد یک مشت توی پایش سوراخ درست شده. نزدیک به دو سال است که مادرجون در بستر افتاده. فشارهای عصبی زمینگیرش کرده، یک سالی میشود که از جایش تکان نخورده. نه میتواند درست و حسابی حرف بزند، نه غذا بخورد، نه هیچ چیز دیگر. فقط نفس میکشد، غذاهای میکس شده را قورت میدهد و قرص میخورد.
دیروز گفتم کاش بمیرد و راحت شود، میم گفت اون که راحته یا لااقل به همین هم راضیه، راحت را شما میخواهید بشوید، شمایی که از دیدن این روزش درد میکشید.
راستش درست همین بود، ما درد میکشیم و میخواهیم تمام شود.
ناخوشم چون در تمام زندگیام مادرجون عزیزترینم بوده. از مامان و بابا و عین و میم هم بیشتر دوستش دارم. راستش همیشه دعا میکردم، آنوقتها که دعا میکردم، که خدا از عمر من کم کند و بر عمر او بیفزاید.
مادرجون تمام زندگیاش یک چیز خواست. که دست اِش نشود. دست اِش نشدن در زبان مازندرانی یعنی جوری زمینگیر نشود که چشمش به دست دیگران باشد. اما همین یک خواستهاش هم نشد. دنیا به مادرجون خیلی سخت گرفت و من نمیفهمم آخر چرا؟