اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۴ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

عصبی و بهم ریخته‌ام
م ازم خواسته برم پیشش و خب بین میم که دیگه نمی‌خوام چیزی و کسی بینمون باشه، و خودم که دوست دارم مورد عشق و دوست‌داشتن م قرار بگیرم موندم.

می‌دونم نمیرم اما از طرفی هم نمی‌خوام اون رو بازی بدم. 

کلا هم اعصابم خورده. چون از سه روز پیش که قبلش کلی برنامه ریخته بودم  تا امروز فقط همون روز اول (یعنی سه روز پیش) به برنامه‌ام تقریبا کامل عمل کردم (چیزی حدود ۹۰ ٪) و طی دو روز قبل فقط تونستم به برنامه‌ی سلامتی عمل کنم. افتضاحه!

امروز هم دیر بیدار شدن و تقریبا ۱۰ نشستم سر درس‌هام و خب حالمم خرابه و اعصابم خط خطی و ماجرای م از طرفی درگیرم کرده و نمی‌تونم روی درس‌هام متمرکز بشم. چیزی که هست اینه که می‌دونم باید بخونم به هر نحوی ولی واقعیت اینه با این شعار حال نمی‌کنم. وقتی ذهنم سر جاش نباشه چی بخونم؟ چه فایده‌ای داره؟

راست‌ترش اینه که دیشب مچ خودم رو گرفتم. من تو درس خوندن و مطالعه آدمی نیستم که خودم می‌خوام. برای خوش گذرونی می‌خونم  و نه با جدیت. حتی دقیق‌تر اینکه مثلا این سه روز به همه‌ی برنامه‌ام عمل کردم الا درس و مطالعه. و البته قبلترش هم همین بودم.

باید اعتراف کنم که من عاشق مطالعه نیستم. مطالعه و اینا یکجور میل به فرهیخته بودنه برام و نه برای خودش. این اعصابم رو بهم ریخته

یادم باشه: دانش برای دانش، مطالعه برای فهم و نه تریپ فرهیختگی! 
از این گندتر اهم در وجودم پیدا میشه؟

چرا ژست فرهیختگی؟ چرا ژست فرهنگ والا؟ 
می‌دونم خیلی تهوع آورم ولی همینم.

هرچی بخوام بگم در راستای تریپ حذف می‌کنم. 

 

احمق جان! مگه نگفته بودی: بسم از قبول عامی و صلاح و نیک‌ نامی
چی شد آخه؟ 

هیچی اون قبول عامی رو اوردم تو خونه و خلوتم و دارم برای خودم هم نقش بازی کنم و ادای فرهیخته‌ها رو پیش خودم درآرم و کیفور شم و همین.

حماقت بیشتر از این؟!!

 

پی‌نوشتی برای تسلی:
گمانم اینقدرها هم وضعم خراب نباشد! من فقط به گمان الانم که کمی بیشتر فکر کردم، بین میل به دانستن و عالم بودن و خوش گذرانی مانده‌ام و وقت‌هایی که خوش‌گذرانی می‌کنم سعی می‌کنم با ادای فرهیختگی خودم را راضی کنم یا گول بزنم. در ضمن جدیت دچار استرسم می‌کند و کلا برنامه‌ها بهم می‌ریزد. نمونه‌اش همین سه روز پیش که انقدر جدی  بودم که به برنامه عمل کنم دچار استرس و تنگی نفس شدم، بعدش هم برای آرام شدن و هم بهبود وضع تنفس شل کردم. خلاصه که باید راه میانه را بیابم، یا حتی باید تلاش کنم خودم را به زندگی جدی عادت بدهم. 
نشانه‌ای برای این مدعا هم دارم: مثلا من واقعا آدمی‌ام که کنجکاو دانستنم. با مطالعه و دانش به وجد می‌آیم. وقتی چیزی می‌خوانم قالب تن برایم تنگ می‌شود.
فقط تنبلم و هنوز عادت نکرده‌ام سختکوش باشم.
 

۰ نظر ۳۰ تیر ۰۰ ، ۱۰:۳۱
آنی که می‌نویسد

از آخرین دوی صبحگاهی دو هفته‌ای می‌گذرد. خانه و زندگی را خاک برداشته. پرخوری می‌کنم و هر دو روز یک کیلو به وزنم اضافه می‌شود که البته همه‌اش روی پایین تنه متمرکز است. خب این اعتراف بدی‌ست اما این را هم می‌گویم که تقریبا روزی دوبار توی سایت‌های داستان‌های س ک سی گشت می‌زنم و ... بله!

اولین چیزی که با این اعتراف‌ها از ذهنم می‌گذرد این است که «چی می‌خواستم و چی شد؟!» در واقع یکجورهایی اگوی خودم را مسخره می‌کنم.

دومین‌اش عذاب وجدان است. عذاب وجدان برای اتلاف وقت و بی‌برنامگی و ... و راستش عذاب وجدان بیشترم برای این هست که در هیچ یک از این کارها بهم خوش نگذشته. نه زیاد خوابیدن، نه زیاد خوردن و نه ...

خودم را که مرور می‌کنم تصویر آدم بیماری جلوی چشمم می‌آید که مبتلا به استسقاست.

می‌دانی استسقاء چیست؟ استسقاء یکجور عطشِ سیری ناپذیر است، عطشی که دست برنمی‌دارد، هر جرعه‌ای تشنه‌ترت می‌کند. حیران می‌شوی میان نوشیدن یا دست کشیدن.

راستش خوب که نگاه می‌کنم از اولش هم من مبتلا به استسقاء بودم.

خلاصه که کاش این درد درمانی داشت! البته که می‌دانم درمان من نظم و به‌قاعده زیستن و پرهیز است؛ اما راستش کنار نمی‌آیم با این درمان. آخر چرا باید درمان تشنگی ننوشیدن باشد؟ و درمان درد، درد؟!

۰ نظر ۲۶ تیر ۰۰ ، ۲۱:۴۸
آنی که می‌نویسد

شاملو بنوشیم.

شاملو را با صدای شاملو بنوشیم.

 

چه کسی اینگونه جهان را و درون را برایمان به تصویر می‌کشد؟

کسی که زندگی را قطره به قطره چشیده باشد. که عطشِ تابستانیِ ناگزیریِ انسان بودن را کشیده باشد و قطره قطره آبِ گوارای زندگی را نوشیده باشد.

 

که شاملو چنین بود.

۰ نظر ۲۳ تیر ۰۰ ، ۲۱:۵۴
آنی که می‌نویسد

امروز ۱۲امین سالگرد ازدواج‌مان است. من اما روی مود نیستم. لاک سرخابی زدم اما تاثیری نداشت. دلیلش احتمالا این است که دیشب دیر خوابیدم، صبح زود بیدار نشدم و ورزش نکردم. اما نمی‌شود به قطعیت گفت که همه‌اش این است. شاید هم حال ناخوش من باعث این‌ها شده باشد. یک چیز دیگر هم اذیتم می‌کند. اینکه در فلسفه خیلی سطح پایینم. این موقعیتم در فلسفه حالم را از خودم بهم می‌زند. اما اگر خوب دقت کنم می‌بینم در رشته‌ی قبلی هم چنین بودم. می‌شود نتیجه گرفت که من آدم خیلی سطح پایینی در علم به معنای عام هستم، به معنای خاصش که هیچ اصلا. 

مدتی‌ست اپلیکیشن هایی برای رصد حال روحی‌ام نصب کرده‌ام و به واسطه‌ی این اپلیکیشن‌ها متوجه چیزهایی شدم. مهمترینش اینکه من با خودم صادق نیستم و شو برایم مهم است، حتی در همین اپلیکیشنی که تنها خودم چک می‌کنم. انگار می‌خواهم به خودِ آینده‌ام بگویم چه آدم فعالی بودم. اما واقعیت این است که چنین نیست. مثلا من به جای حداقل ۵ ساعت درس اگر ۱ ساعت هم بخوانم بخش مطالعه و درس خواندن را تیک می‌زنم و خب بعدها که نمی‌دانم ۱ ساعت بوده و نه ۵ ساعت، آنوقت خودم با خودم فکر می‌کنم چه آدم پرتلاشی بودم، درحالی‌که چنین نیست. یکی دیگر هم اینکه اساسا رویکرد این اپلیکیشن این است که حال روحی‌ات را با توجه به فرایندهایی که طی کرده‌ای می‌سنجد. البته پرسشی جدا هم دارد که حالت چطور است اما نمی‌دانی وقتی همه چیز طبق برنامه هست و روتین خوبی را طی کرده‌ای و حالت هم بد نیست چطور باید ناراضی بودنت از خودت را توضیح دهی. 

بله همین خط آخرِ پاراگراف قبل من را متوجه این واقعیت کرد که من مشکلم این است که از خودم راضی نیستم. خب حق هم دارم. من واقعا آدم سطح پایینی هستم. آدمی میان‌مایه. خدا می‌داند چقدر از میان‌مایه بودن بدم می‌آید و هیچ گریزی از آن نمی‌یابم. این خیلی بد است که میان‌مایه‌ام. 

آیا کمال‌گرایم؟ نمی‌دانم! شاید! مدتی هست کتاب‌ها و نوشته‌هایی بر علیه کمال‌گرایی می‌خوانم اما متقاعد نشدم که نباید کمال‌گرا باشم. گمانم این است که اگر کمال‌گرا نباشم در واقع به میان‌مایه بودنم رضایت دادم یا با آن کنار آمده‌ام که راستش نمی‌توانم چنین چیزی را قبول کنم. 

بی‌ربط است اما ع.س و ص.ز و ف.ق خیلی روی اعصابمند. آدم‌هایی هم سن و سال من که الان در جای خوبی در فلسفه هستند. نه اینکه فقط مقاله بدهند و درسشان رو خوب خوانده باشند، نه. تحلیل خوبی دارند، ایده‌های خوبی هم و بی‌سر و صدا دارند کارهای خوب می‌کنند. 

ع.س  امروز در نقد ایدئولوژی جمله‌ی جالب و قابل تأملی در فیسبوک نوشت که می‌نویسم تا یادم بماند:
«ذهن ایدئولوژی زده به استقراء تن نمی‌دهد» 

خیلی معیار دقیقی است و قابل بسط به تمام انواع ایدئولوژی‌ها. 

دیگر حرفی ندارم. کمی نوشتن آرامم کرد. 

راستی دیشب کتاب خاطرات «آن فرانک» را از طاقچه خریدم و کمی خواندم و راستش به گمانم خیلی دلنشین بود. یک جمله‌ی جالبی هم اول دفتر خاطراتش بود که خوشم آمد: «کاغذ از انسان‌ صبورتر است» راستش همین است، باکسی نمی‌شود حرف زد و اینهمه وراجی کرد و قضاوت نشد، یا مسیر درددل به سمت ترحم برانگیزی نرفت و ... اما اینجا انگار خیلی آزادم.

البته دروغ چرا؟ اینجا هم شوعاف هست و ترحم‌برانگیزی هم ولی خب چاره‌ای نیست، همانطور که در ابتدا نوشتم من برای آینده‌ی خودم دارم شوعاف در می‌کنم. این را هم نوشتم تا آینده‌ام حواسش باشد که با یک آدم خودشیفته طرف است. 

یک چیز دیگر هم اینکه دو چیز هست که از فکر کردن بهشان می‌ترسم و فرار می‌کنم: یکی «فکر به اینکه خوب چیه و بد چیه و چرا» و دیگر «فکر به  مادرجون و اینکه دیگه ننیست. باید درمورد این ترس بیشتر فکر کنم.

و درنهایت اینکه من از راوانشناسی متنفرم ولی انگار تمام دغدغه‌ام به جای فلسفه شده وضع روان. این خیلی آزاردهنده است. نمی‌دانم چطور توضیح دهم. ازطرفی اصلا روانشناسی را قبول ندارم و کاملا شبه علم می‌دانم -البته کیهان‌شناسی‌های دم دستی هم همانند و ربطی به علوم انسانی بودنش ندارد- خلاصه که روانشناسی حتی نوروساینس خیلی ژورنالیستی و زرد شده ولی از طرف دیگر راستش من هم مجذوب این محتواهای بی‌پایه و زرد شده‌ام. خیلی آزاردهنده است که حتی در امورات کوچک ناسازگاری‌ام مشهود است. :/

 

همین.

 

پی‌نوشتی که بعد اضافه شد: مدل نوشتنم در این پست به شدت متاثر از کتاب ناطور دشت و خاطرات آن فرانک است.

چرا انقدر نمایشی آخه؟ :/

۰ نظر ۲۱ تیر ۰۰ ، ۱۰:۴۸
آنی که می‌نویسد

این دیگه نوبره؛ بهم ریختگی عصبی و هورمونی کم بود حالا سه روزه که اسهالی‌ام. نمی‌دونم هم کرونا گرفتم یا اثرات پی‌ام‌اسه یا هر دو. 

هیچ چیزی تحت کنترلم نیست و این بیشتر عصبی‌ام می‌کنه. 

بیشتر از یک هفته هست که ورزش صبح رو کنار گذاشتم. پرخوریِ غیر قابل کنترل. بهم ریختگی عصبی. تمناهای غیرمعقول. بی‌حوصلگی. و بدتر اینکه نمی‌تونم درس یا کتاب بخونم. 

تنها کاری که می‌تونم انجام بدم آشپزیه. یخچال پر شده از انواع غذاها که فرصت برای خوردنشون حتی نیست ولی من برای آروم شدن، یا برای فراموشی و یا فاصله گرفتن از این حال بد باید آشپزی کنم. 

 

تف تو روت پریود. 

۰ نظر ۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۰:۴۳
آنی که می‌نویسد

یک رویای شیرین. یک نمی‌دانم که‌ای من را دوست می‌داشت. به من عشق می‌ورزید و معاشقه و سرپرستی و ...

۲ ساعتی می‌شود که از خواب بیدار شده‌ام و هنوز کامم شیرین است.

یک نمی‌دانم که‌ای . . . 

چقدر این روزها تشنه‌ام؟ میم در اوج توجه و محبت و عشق به من است اما من تشنه‌ی چیزی نو هستم. یک تجربه‌ی تازه، یک عشق که نه آتشین بلکه آرامش بخش باشد. عشقی که لمس معنای زندگی را پررنگ کند. 

اما تو چه می‌جویی آخر؟ این که داری بهترین نیست؟

هی عشق نو به چه کار آید؟ هر عشقی با شور همراه است و هر شوری بی‌تابت می‌کند و پس از آن باید بنشینی به تماشای جزر و مدِ روح، انبساط و انقباض، پریشانی ... می‌دانی که این چیزی نیست که تو بخواهی. آن عشق آرام همین است که داری. 

این تشنگی هم اعتیاد است به هورمون‌هایی که آتشینت می‌کند. اقتضای ایام پی‌ام‌اس است. 

 دم فرو گیر و به خواب راضی باش. 

خواب، ظرف گذر از تنگنای ناممکن‌های زندگی‌ست. 

 

اضافه شده:
دیروز آهنگِ «you didnt have to» یا «فرشته‌ی مرگ» از هادی پاکزاد رو گوش می‌دادم.

شاید سودای درونم از آنجا شروع شده.

 

 

تو مثل من نبودی کارهای سخت نکردی

جاهای دور نرفتی چیزهای بد ندیدی

تنت بارون نخورده قهرمانت نمرده

شبونه بد مستی باد هستی تو نبرده

معشوقه ی خیالی به آغوش نکشیدی

با چشم بسته هر شب خیالو نبوسیدی

معشوقه ی خیالی به آغوش نکشیدی

با چشم بسته هرشب خیالو نبوسیدی

خون و اشک و شرابو تو با هم نچشیدی

لازم نشد برگردی لازم نبود برگردی

که ثابت کنی مردی که ثابت کنی مردی

لازم نشد بمونی لازم نبود بمونی

ثابت کنی می تونی ثابت کنی می تونی

لازم نشد بمیری لازم نشد بمیری

تا انتقام بگیری تا انتقام بگیری

تو می کشی هرشب منو توی ذهنت به حال بد

تصویر من تو رویاهات تبدیل شده به یک جسد

تو می کشی فقط چون من هم مثل تو یه آدمم

به میوه ی ممنوعه ی درخت باغت دست زدم

دست زدم  دست زدم  دست زدم  دست زدم  دست زدم

تو مثل من نبودی کارهای سخت نکردی

جاهای دور نرفتی چیزهای بد ندیدی

تنت بارون نخورده قهرمانت نمرده

شبونه بد مستی باد هستی تو نبرده

معشوقه ی خیالی به آغوش نکشیدی

با چشم بسته هر شب خیالو نبوسیدی

خون و اشک و شرابو تو با هم نچشیدی

چند تا قرص با یه بغضو تو با هم نبلعیدی

زنده زنده تو گور باورهات نپوسیدی

۱ نظر ۱۷ تیر ۰۰ ، ۰۹:۴۱
آنی که می‌نویسد

باز هم پی‌ام‌اس؛

دارم با خودم مبارزه می‌کنم، با کسالت و بی‌حوصلگی‌هایم. 

آخر این چه زندگیِ کوفتی‌ای است که باید با خودت بجنگی؟ نه یکبار، نه صد بار؟ لااقل به تعداد تمام روزهایی که زنده‌ای؟

راستش حال روحی‌ام چندان بد نیست یا لااقل هنوز آنچنان بد نشده اما حال و حوصله ندارم. 

دیشب خواب ع را دیدم. ع نخستین عشق(!) نوجوانی‌ام بود، البته نه ف اولین بود، و البته منِ ۱۱ ساله چه از عشق می‌دانستم؟ من ۲۸ سالم بود که عشق را شناختم. همان مخدر، آه از عشق متنفرم. وقتی ف قالم گذاشت، ع آمد سراغم، من هم تن دادم درحالیکه هیچ وقت برایم خواستنی نبود تنها چون خیلی دوستم داشت لذت می‌بردم. بگذریم. 

پریشب هم خواب دیدم باردارم. آیا ربطی هست میان بهم‌ریختگی‌های هورمونی در ایام پیشا پریود و یا همان پی‌ام‌اس و خواب‌ بچه‌ داشتن یا باردار شدن؟ عجیب است واقعا که من خیلی وقت‌ها با مواجهه با خواب‌های مادری متوجهِ تاریخ میشوم، که بله پریود نزدیک است. بگذریم. 

 

اما یک نکته‌ی دیگر؛ از خودم راضی نیستم. اگرچه تمام وقتم را صرف مطالعه می‌کنم اما فهمیده‌ام که از مطالعات سخت و سنگین می‌ترسم و دارم دل خودم را با مطالعات معمولی و پراکنده و اطلاعات عمومی سرگرم و راضی می‌کنم. قرار بود متون کلاسیک و دست اول بخوانم، مقالات به‌روز را در دست بگیرم. حالا چه؟ اوج فعالیت ذهنی‌ام تاریخ فلسفه‌ی غرب است. شت. 

قصد دارم کتاب ترجمه کنم و انتشارات بزنم. این هم از یک هدفِ بلندمدت. باید برایش برنامه‌ریزی کنم. 

راستی کمی درباره‌ی حسن رشدیه خواندم. چقدر خوب است که در تاریخ مردمان کشورت چنین آدم‌های دلواپسی هستند! بعدش فکر کردم زمانه‌ی ما آنقدر همه‌ چیز فراوان است و دسترسی به همه چیز آسان که دیگر جایی برای این کارها نیست. مناطق محروم را هم خیلی‌ها سال‌هاست دارند پوشش می‌دهند.  مخلص اینکه فکر می‌کنم نمی‌شود کاری انقلابی کرد. اما کار کوچک چه؟ اصلا چه کاری؟ دروغ چرا، همین حالا از ذهنم گذشت که اصلا برای چه باید کاری بکنم؟ تازه خیلی‌ها هستند که می‌کنند و من هم که هیچ مهارتی ندارم و ... اولش نخواستم این نوشخوار را در اینجا بیاورم اما بعد دیدم بدون این نشخوارها این پست شبیه به من نخواهد شد. بگذریم. 

حرفی نمانده فقط اینکه، این روزها در کوچه‌های بن‌بست قدم می‌زنم. 

 

۰ نظر ۱۵ تیر ۰۰ ، ۰۷:۳۸
آنی که می‌نویسد

اول صبحی حالم گرفته است..

صبح میم زودتر از من بیدار شد. ظرفشویی رو خالی کرد، صبحانه آماده کرد،  ظرف‌ها رو گذاشت تو ظرفشویی، لباس‌ها رو گذاشت تو لباسشویی.

امروز سالگرد آشنایی‌مون هست.

حالا سوال اینه: چته تو؟

فرضیه‌ها:

- خسته‌ام و خواب خوب نداشتم.

خب روزهای قبل هم تقریبا همین بود.

- زود بیدار شدم اما ورزش نکردم.

خب روزهای قبل عم تقریبا همین بود.

- میم زودتر از من بیدار شد و من نفر اول لااقل در ذهن خودم نبودم.

بعید نیست! ازت بر میاد که بخوای سحرخیزترین فرد باشی.

- کارهای خونه رو انجام داد.

بعید نیست! به دو جهت: یک اینکه تو با انجام این خرده ریز کارها احساس مفید بودن می‌کنی. دو اینکه نیاز به خلوت در آشپزخونه و مشغول شدن  به امور بی‌اهمیت داشتی تا ذهنت آروم بشه و این فرصت رو میم با انجام اون کارها، ازت گرفت.

 

ما آدم‌ها عجیب پیچیده‌ایم!

۰ نظر ۱۳ تیر ۰۰ ، ۰۷:۲۶
آنی که می‌نویسد

درس امروز: حواست باشد که تشنگی دچار وهم چشمه‌ات نکند. حواست باشد که اینجا جز سراب نمی‌یابی. باید صبر را تمرین کنی.

درعوض نصیبت از این حرمان، خواب‌های دلچسب است. آنجا همه چیز همانی‌ست که تو  می‌جویی. آنجا چشمه‌ی حقیقی‌ست.

آنجا لب تر کن و بیدار شو.

این دستور زندگی‌ست: تشنگی در واقع، رفع عطش در خواب.

۰ نظر ۰۵ تیر ۰۰ ، ۲۲:۱۵
آنی که می‌نویسد

این روزها احساسم این است که با تشنگی و طلب جورترم تا رسیدن و ارضا یا اقناع.

عجب! یعنی واقعا از پسِ اینهمه سال همان‌جایی‌ام که جوانی و بل هم نوجوانی در خود یافته بودم، که «دوست دارم به چیزهایی که دوستشون دارم نرسم»…

عجب است این گربه‌ی مرتضی علی که دارد از پیِ آنهمه چرخش در هوا چهار دست و پا میاید روی زمین!

نمی‌دانم شاید اصلا همان قمار بازم که بنمانده هیچم الا هوس قمار دیگر، منتها نشسته‌ام بیرونِ میدان و وارد بازی نمی‌شوم. دلم می‌خواهد همینجا با همین هوس و طلب و میل و خواسته بمانم. گاهی غصه بخورم که ای بابا چرا عشقی نیست، و گاهی هم اشک و آه و شعر و درنهایت به آن پوچی و هیچی نزدیک نشوم.

دلم برای استاد ح تنگ شده. خیلی دلم می‌خواهد می‌شد با او گپی بزنم. او همان آدمی‌ست که چشم من را به خیلی از مسائل، از جمله عشق و هیچی و ... باز کرد. اگرچه هیچ‌گاه با افکارش کنار نیامدم اما برایم راهگشا بودند.

دلتنگشم.

 

خلاصه این‌که اینجایم: بر تلی از خاکستر، و بنمانده هیچی الا هوس قمار دیگر؛ و البته که نرسیدن به خواسته‌ها مقدم است.

 

 

 

۰ نظر ۰۴ تیر ۰۰ ، ۲۱:۵۱
آنی که می‌نویسد