اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۳ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

هیچی بهتر نشد. چند دقیقه خوب بودم، واقعا چند دقیقه فقط، و بعد باز همون حفره دهن باز کرد و من از صبح تا الان تا کمر تو اون حفره‌ام. فشرده و چلانده شده. حالم بد و بدتر شد. هیچی حالم رو بهتر نمی‌کنه و نکرد. فعلا قصد ندارم برای این حال سیگاری روشن کنم. چرا وقتی اثر نداره بر درد‌هام بیافزایم؟

حالم بهتر نشد. همونجور بد موند. کاش کاش یه خوابِ حسرت برانگیزی چیزی التیامم بده.

 

دردم، گمونم، گمونم، همون اعتیاد همیشگیه. و آخرش هم کم میارم. میارم؟ نمی‌دونم. تجربه نشون داده آره. پای بر چیزی نمی‌کوبم. اونقدر حالم بده که اگه وا بدم خیلی سرراست توجیه جبرگرایانه براش میارم. البته تلاش می‌کنم نشه. اما راستش واقعا تلاش نمی‌کنم،همه‌اش دو به شک‌ام و همه‌اش یه دلم می‌گه فلان و یه دلم میگه بهمان .

اما ته ته وجودم می‌خوام نشه و برنده شم و حالمم خوب شه.

اما ته ته ذهنم یکی میگه نمیشه. له میشی. مچاله میشی. میفتی به دست و پای اون التیام همیشگی و بعد باز، هم قدرتش تثبیت میشه هم نگون‌بختیِ خودم.

کاش نشه. کاش یه بار لااقل برنده شم. 

من مرهم و التیام نمی‌خوام. نمی‌خوام کسی نجاتم بده. می‌خوام خودم حلش کنم، بدون اینکه به چیزی و جایی و ... گند بزنم. 

همین الان که اینا رو نوشتم تعجب کردم. مگه ممکنه که وقتی زندگی به این تمیزی و سرراستی و قشنگی پیش بره؟ معلومه که نه.

من؟ تسلیم نمیشم. نمی‌خوام تسلیم شم. این تنها بازی‌ایه که بلدم؛ تلاش برای تسلیم نشدن. 

نتیجه؟ بازی اشکنک داره سر شکستنک داره. 

والله همه تو هر بازی و هر چیزی هزینه میدن، منم میدم. لااقل یه چند وقت سر خودم رو شیره می‌مالم که مقاومم و تلاش می‌کنم و تسلیم نمیشم یا تا جایی که ممکن بود تسلیم نشدم.

تا کجا؟ تا اونجا که پیشنهادی مطرح نشده باشه.

 

می‌دونم که مسخره‌ترین کار تلاش کردنه. اما من از بوی گند گرفتن خوشم نمیاد.

 

دوست دارم تموم شه. این روزا دلم می‌خواد همه چی تموم شه. این روزا جسارتم برای پایان زیاد شده. کاش همین روزا که بکت می‌خونم و برای مرگ آماده‌ام و دلِ خوشی از زندگی ندارم وقتش برسه. ولی می‌دونم نمیرسه. حتی پایان هم وقتی می‌رسه که غرق خوشی شدی. 

یعنی همیشه انگشت میانیِ زندگی جلو چشم ماست. 

تف توش.

۰ نظر ۲۹ دی ۰۲ ، ۲۲:۱۹
آنی که می‌نویسد

دانی که چیست دولت؟ همین که با خودت به صلح برسی. 

والا نمی‌دونم از اون حرف‌های زرده یا چی! ولی یه چیزی تو وجودمه. درکی دارم مبنی بر اینکه هرباری که از خودم دور شدم و از خودم بدم اومد و از خودم راضی نبودم و از خودم عصبانی بودم، به‌دنبال التیامی تو بیرون می‌گشتم. توجه و ابراز علاقه‌ی کسی، تعریف و تمجید کسی، نگاه کسی، و و و 

 

الان؟ 

باید گزارش بدم: از ۶ تا ۷:۳۰ تو تخت غلت زدم. بعد با حالی بدتر از، یا شاید همون اندازه بد که روزهای پیش بوده، پا شدم. الان بیشتر از یک ساعت گذشته و بالاخره من مجموع شدم. 

قصدم دارم درس بخونم و همین قصد اصلا حالم رو بهتر کرده. یه کم باز به خودم امیدوار شدم که آدمِ لش و بی‌خاصیتی که این روزها بودم رو دارم می‌تکونم از خودم.

 

و؟

هیچی حالم بهتر شده. گویی دولت داره دست میده؛ همون صلح با خویش یا همون عصبانی نبودن از خودم. اینجوری بیشتر می‌تونم برم به سمتی که دوست دارم، تا وقتی که از خودم عصبانی و کلافه‌ام.

 

بریم ببینیم میشه نرینیم و خوب پیش بریم؟

۰ نظر ۲۹ دی ۰۲ ، ۰۹:۲۶
آنی که می‌نویسد

چته آخه؟

چمه؟

اصلاً و ابداً اعصاب ندارم. دلم می‌خواد یقه بدرم و خودم رو تکه تکه کنم. وای که چقدر عصبی‌ام. این چه کوفتیه؟ عصبانیت سی چی؟ 

نه دلزده‌ام و نه افسرده. عصبانی‌ام. 

بله. دلم توجه و مورد عشق و خواست قرار گرفتن می‌خواد. 

سگ تو روح.ات ای عشق. آنکه می‌گوید دوستت می‌دارد، خود، خنیاگر غمگینی‌ست که *آوازش را از دست داده است*

کاش عشق را توان سخن بود. 

این آخرش همه‌اش پوزخند رو لبام بود. پوزخند گل و گشاد. کاش به ت خ مم بگیرم دنیا و مافیها رو... و وس چرا زندگی کنم؟ ندانم.

کوفت.  دست از سرِ من بردار ...

۱ نظر ۲۸ دی ۰۲ ، ۰۶:۵۲
آنی که می‌نویسد

علی‌الظاهر افسرده نیستم، اما یه چیزی در درونم دارم که نه غمه، نه رنج و درد، یه چیزی که فقط براش می‌تونم بگم، اعصابم خرده. اصلا هم نمی‌دونم یعنی چی! هیچ درکی از خودم و احوالاتم ندارم فقط یه چیزی هست که سر راست و بی‌دردسر بخوام وصصفش کنم میشه همون اعصاب نداشتن. راستش یه کمی حین نوشتن ذهنم رفت به مشغله‌های فکریِ عصر و شب. اینکه چرا م.ح یا ض. یا ک یا س یا .... چرا هیشکی پیامی نمیده و احوالی ازم نمی‌پرسه. چرا هیشکی دیگه میلی به من نداره!

امشب آخرین جرعه‌ی موجود در پستوی خانه را هم رفتیم بالا و تمام. حالا حس خسرانم بیشتره. نه مستی، نه شل و بی‌حال شدگی، نه خواب‌آلودگی و نه هیچ کوفت دیگه‌ای. اعصابم رو بیشتر خرد کرده این بی‌تأثیر بودنش. ولی راستش انگار دلم پیش م.ک هست یا شایدم ک. ولی چه دخلی داره؟ باز سرت خلوت شده؟ 

نه راستش. دلم می‌خواد کلی کار کنم. کاش بتونم. گور بابای دوست داشته شدن و خواسته شدن و هزارتا کوفت دیگه. حاضرم هیچی نباشه جز اینکه اون هیجانی که وقت مطالعه دارم برام بمونه. همین. 

یه مقدار هم مسائل مالی هم هست. دندونای میم خراب شده. ۹ تا دندون. تقریبا یعنی چیزی حدود ۳۰ تومن . اوه ... کاش اون پروژه‌ همکاری موافقت بشه. 

دیگه هیچ زری ندارم. برم بکپم.

دلم گریه می‌خواد. مادر جون، خونه‌ی بچگی و بارون و سرما و بخاری نفتی و ... هرچیزی که بتونه حسی از احساس داشتن بهم بده. حس می‌کنم خیلی ماشینم. ولی بدم نیست بابا. صب تا شب دنبال احساس و امیال خوبه؟

نه والا. بشین همون گوشه‌ی دنج‌ات و ... 

ته دلم رضا نیست؛ ولی گمونم نبایستی محل بذارم بهش.

 

۰ نظر ۲۷ دی ۰۲ ، ۲۲:۰۸
آنی که می‌نویسد

انقدر که هوا مطبوعه حالِ بد و پی‌ام‌اس و هر چیزی که فکرش رو بکنی همگی مغلوب این نیکوییِ هوا شدن.

آسمونِ قرمز، شیشه‌ی پنجره بخار گرفته؛ پنجره‌ایی به اتاقی روشن در دوردست که از گذر این هوا و شیشه‌ی بخار گرفته‌ی پنجره‌ی خونه‌ام، حکمِ اشاره‌ای ‌داره. اشاره به چی مهم نیست، مهم اینه که فعلا این آرامش‌بخش‌ترین موقعیتِ ممکنی هست که برای یک شبِ پی‌ام‌اسی، میشه تصور کرد.

درخواست برای کاری پژوهشی دادم که امیدوارم موافقت بشه و کار خوبی با پول خوبی بالاخره نصیبم بشه. یه عالم برنامه دارم. یه عالم ....

اگرچه روزی با برچسب «روزِ خوب» نبود، اما مطبوع بود و هیچ کم نداشت.

شاید عجالتاً همین ما را بس.

۰ نظر ۲۱ دی ۰۲ ، ۲۱:۴۸
آنی که می‌نویسد

اگرچه روزِ خوبی می‌نمود، به بدی رفت. امروز سرِ هیچ و پوچ دعوامون شد. سرِ یه کم طاقتی. چقدر … و چرا اینقدر کم طاقتی؟ احساس می‌کنم در اجتماع بودن، خُردی خود دیدن، دست بسته ماندن ، و شاید چند چیز دیگر کنار اینها مستأصلم کرده و خشمگینم. از خُردی و بی‌مایگی‌ست که داد می‌زنی. یا نه بگو دیدم نباید آرام بمانم در برخی جاها، ولی کجاها؟ می‌دانی بلد باید بشوی کجا داد بزنی، عصبانی بشوی و سر خم نکنی، و این خصلتت نشود، بلکه تدبیرت باشد. به عبارتی باید اوضاع زمان و مکان را بدانی. 

غرض اینکه برای اینستاگرام دعوامان شد. که چه؟ که منِ صاحب فضل در شأن خودم و همسرم نمی‌دانم که در اینستاگرام بچرخد. به همین مهوعی! 

آخه گوزو ... بشین سر جات .... چی بلدی جز ادا؟ ها؟

فرض بر اینکه اصالت مهمه، تو خودت چقدر اصیلی؟ چقدر اصالت داری؟

۰ نظر ۲۰ دی ۰۲ ، ۲۲:۳۸
آنی که می‌نویسد

انقدر امروز هیچ کاری نکردم جز علافی و خواب مطمئن نیستم حالم بهتره یا غفلت از حالم و در خواب بودگی هست که بهتر نمایانده شده. اما به هر حال کمی بهتر بودم. فشارها کمی کمتر و پرخوری هم کم شده بود. کمی امید بازیافته‌ام. 

روز بدی نبود. اگرچه عمده‌ی زمان بیداری مشغول خرید بودم، اما اینکه خریدهای پشیمان کننده نداشتم خودش امید بخش بود. امروز جواب پیام ها و تلفن و هیچی را هم ندادم. اصلا اینترنت قطع بود تا الان که روشن کردم که بیایم و بنویسم امروز را. 

ولی خب راستش چیزی برای نوشتن ندارم. 

کمی بکت خوندم فقط. کمی هم تاریخ. و نه فکری کردم به چیزی یا کسی، یا ... درواقع امروز فکر نکردم. 

خوب بود، چرا که نه.

سه گانه‌ی مالوی را شروع می‌کنم به خواندن.

مالوی - مالوی می‌میرد - ننامیدنی.

 

و خب چه خوب که بکت بود.

۰ نظر ۱۹ دی ۰۲ ، ۲۳:۱۲
آنی که می‌نویسد

حال بد را نیست پایان، الغیاث.

امروز دقیق شدم و چیزی عجیب یافتم. اینکه چند سالی‌ست در این اوقات سال تن بدقلقی می‌کند، غدد ادرنال یا تیروئید یا هر کوفتی در کنار غدد جنسی دارند از درون خنج می‌کشند. احساس می‌کنم تنِ هزار تکه‌ای دارم. خسته از درد و فشار و بی‌قراری و تشویش‌ام. مدیتیشن و هر کوفتی را آزمودم. یادم آمد سال‌های پیش همین اوقات سال بود که سیگاری شدم و مصرف مشروبات را شروع کردم. ریتالین خوردم، دکترهای مختلف رفتم. و هیچ تسکینی دست نداد.

خسته‌ام از این ناهمجاری‌های تن. فرصت هیچ چیزی ندارم. تشویش دستانم را لرزان کرده، هر لحظه چیزی از دستم ول می‌شود. هربار چیزی گم و خراب می‌شود. من چه جور باید این درد را تسکین دهم؟

خسته‌ام از درد کشیدن.

یکی دکتر غدد و یکی دکتر مغز و اعصاب؛ یکبار دیگر امتحان می‌کنم، اگرچه هیچ امیدی ندارم.

۱ نظر ۱۷ دی ۰۲ ، ۲۲:۴۲
آنی که می‌نویسد

شهر بزرگ است تنم

غم طرفی، من طرفی

 

بعضاً که صحبت‌های من و مامان و بابا محوریت خانوادگی پیدا می‌کنه، به این معنا که من در جایگاه فرزند اونها احساس می‌کنم خودم رو، و وقتی اضمحلال شخصیتشون رو می‌بینم، غمی بزرگ در من پرده از رخ می‌کشه. 

اولین پرسشم اینه، من که تربیت یافته‌ی اونهام چه گهی‌ام! بعد فکر می‌کنم خب خودم اصلا چقدر داغونم و خبر ندارم. و و و ...

هفته‌ی پیش خونه‌ی مامان‌اینا با بابا بحثم شد. بهم گفت خیلی لجبازی، منم گفتم اینکه منه چهل ساله نمی‌خوام با عقل یه آدم هفتاد ساله زندگی کنم لجبازم؟ و خب بعدش دیدم چه حرف مزخرفی بود. آدمِ عاقل همیشه باید از دانسته‌های دیگران بخصوص کسانی که تجربه‌ی بیشتری از زندگی دارند، یاد بگیره. ولی آیا واقعاً اونها تجربه‌ی بیشتری دارند؟ بابا همیشه ترسیده و محافظه‌کار بوده. مامان همیشه ترسیده و همرنگ جماعت. مضافاً اینکه باور به خدا و این مزخرفات نباید ربطی به تجربه‌ی زیسته داشته باشه، اگر امری عقلی محسوب بشه! 

خلاصه که بحث مزخرفی بود، ولی اون به کنار دارم فکر می‌کنم اصلا من چقدر بدبختم با این خونواده‌ی مزخرف وقد کوتاه. اصلاً چه انتظاری از خودم می‌تونم داشته باشم ؟

امروز به دلیلی از یکسری روابط و نسب فامیلیِ سران نظام باخبر شدم و برخی رو مجدد مرور کردم. بعد دارم فکر می‌کنم واقعا کی درد ما رو داره؟ چه خریتیه فکر کنیم  میشه کاری کرد. نمیشه. مطلقا شدنی نیست. 

باید بریم بشینیم گوشه‌ای و نون و ماست خودمونو بخوریم. و اصلا چرا باید ادامه داد؟

امروز اونقدر حالم بده و افسرده‌ام که حس می‌کنم هر آن ممکنه پریود بشم، درحالیکه تازه میونه‌ی ماهمه ولی همونقدر حالم بده که اینجور بد شدنی روز آخرِ پی‌ام‌اس حالم بد میشه.

۰ نظر ۱۶ دی ۰۲ ، ۰۹:۲۴
آنی که می‌نویسد

حالِ تنم خوب نیست. حالِ جسمم بده.

جسم با تن چه فرقی داره؟

ولش کن.

خسته‌ام از تیمارِ تن. تازه علی‌الظاهر بیمار نیستم. چیه این زندگی و این سختی. چرا باید با اینهمه رنج همچنان موند؟

الان از ذهنم گذشت که انگار همیشه زمستونا مثل تابستونا حالم بده. البته تابستونا مشکلاتم بیشتر روحیه و جسمم رو اینجور درگیر نمی‌کنه اما تو زمستون این تنِ که بدقلق میشه. پارسال هم حوالی بهمن بود که شروع کردم به خوردن مشت مشت قرص برای تسکین و تنظیم عملکرد این بدنِ رنجور.

آخرش اگر جرئت کردم، یه روز از روزهای زمستون خواهد بود. 

۰ نظر ۱۳ دی ۰۲ ، ۲۲:۴۴
آنی که می‌نویسد