حال و روز روحی افتضاحه. افسردگی تموم من رو در برگرفته و داره با خودش یکی میکنه. حال و حوصلهی هیچی رو ندارم. هر روز بیشتر از روز و روزهای قبل از خودم بدم میاد. هر روز بیشتر از روزهای قبل تسلیم این افسردگی میشم و دقیقتر اینکه اون فکر مشهور تو سرم میچرخه: «زندگی کنیم، درد بکشیم، که چی؟»
بعد از کلی وقت امروز یه صبونهی خوشمزه - خامه و مربای آلبالو با نون بربری- خوردم و احساس لذت کردم. یه جورایی داشت یادم میرفت این حس چه جوریه. دردی که احتمالا ریشه در مشکلات روانم داره هم خوابم رو بهم ریخته، هم نفسم رو تنگ کرده و هم سیاتیکم گرفته، درواقع میون اونهمه درد و فشار روحی یک درد ملموسِ تن کم بود فقط. توان تحمل هیچی رو ندارم. بعد مدتها سیگار کشیدم و حتی تلخی سیگار حالم رو بدتر کرد. رفتیم نمایشگاه نقاشی ولی من هیچ حسی نداشتم، یعنی هنر و زیبایی هیچ چیزی در من بر نیانگیخت.
آها مشکلات مالی هم دخیله. حساب داره ته میکشه حقوق ماه قبل میم رو هم ندادن و از این ماه کرایه خونمون دو برابره. ترس و واماندگی از ادامه دارم. شدم مثل سالیان پیش که حوالی سی بودم و با خودم فکر میکردم چطور باید ۱۰-۲۰ سال دیگه به زندگی ادامه بدم؟ هیچ یادم نمیاد طعم خوشِ زندگی چهجور بود.
بدنم و روانم که مثل کف دست برام آشنا بود تبدیل به یک جزیرهی متروک شده که انگاری افتادم این جا و راهی نه به بیرون هست و نه به شناخت این جغرافیا. حتی هادی پاکزاد هم دیگه دوست ندارم. هیچی، مطلقا هیچ چیزی که پیش از اسن برایم خوشایند و مطلوب بود، دیگه نه خوشاینده و نه مطلوب. دلم برای خودم و علاقهمندیهام و زندگیم و دغدغههام تنگ شده ... دیگه هیچ ارتباطی با اونها ندارم. قشنگ انگار یه آدم دیگهای شدم که هیچ چیز مألوفی، نه مألوفه و نه مأنوس.
یک بیچارهی ماندهام.