اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۹ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

حال و روز روحی افتضاحه. افسردگی تموم من رو در برگرفته و داره با خودش یکی می‌کنه. حال و حوصله‌ی هیچی رو ندارم. هر روز بیشتر از روز و روزهای قبل از خودم بدم میاد. هر روز بیشتر از روزهای قبل تسلیم این افسردگی میشم و دقیق‌تر اینکه اون فکر مشهور تو سرم می‌چرخه: «زندگی کنیم، درد بکشیم، که چی؟» 

بعد از کلی وقت امروز یه صبونه‌ی خوشمزه - خامه و مربای آلبالو با نون بربری- خوردم و احساس لذت کردم. یه جورایی داشت یادم میرفت این حس چه جوریه. دردی که احتمالا ریشه در مشکلات روانم داره هم خوابم رو بهم ریخته، هم نفسم رو تنگ کرده و هم سیاتیکم گرفته، درواقع میون اونهمه درد و فشار روحی یک درد ملموسِ تن کم بود فقط. توان تحمل هیچی رو ندارم. بعد مدتها سیگار کشیدم و حتی تلخی سیگار حالم رو بدتر کرد. رفتیم نمایشگاه نقاشی ولی من هیچ حسی نداشتم، یعنی هنر و زیبایی هیچ چیزی در من بر نیانگیخت.

آها مشکلات مالی هم دخیله. حساب داره ته می‌کشه حقوق ماه قبل میم رو هم ندادن و از این ماه کرایه‌ خونمون دو برابره. ترس و واماندگی از ادامه دارم. شدم مثل سالیان پیش که حوالی سی بودم و با خودم فکر می‌کردم چطور باید ۱۰-۲۰ سال دیگه به زندگی ادامه بدم؟ هیچ یادم نمیاد طعم خوشِ زندگی چه‌جور بود. 

بدنم و روانم که مثل کف دست برام آشنا بود تبدیل به یک جزیره‌ی متروک شده که انگاری افتادم این جا و راهی نه به بیرون هست و نه به شناخت این جغرافیا. حتی هادی پاکزاد هم دیگه دوست ندارم. هیچی، مطلقا هیچ چیزی که پیش از اسن برایم خوشایند و مطلوب بود، دیگه نه خوشاینده و نه مطلوب. دلم برای خودم و علاقه‌مندی‌هام و زندگیم و دغدغه‌هام تنگ شده ... دیگه هیچ ارتباطی با اونها ندارم. قشنگ انگار یه آدم دیگه‌ای شدم که هیچ چیز مألوفی، نه مألوفه و نه مأنوس.

یک بی‌چاره‌ی مانده‌ام.

۰ نظر ۲۴ تیر ۰۲ ، ۱۶:۰۵
آنی که می‌نویسد

نگاه نکردم ببینم آخرین ثبت احوالم، ثبت چه بود! اما این رو خوب می‌دونم هیچ چیز این روزها سرجاش نیست و البته نه به دلیل نوسانات هورمونی یا هزارجور بهانه‌ی مرسوم و معمول، که فقط بخاطر از خودم دور بودنه.

مدتیه به این نتیجه رسیدم که در مرحله‌ی گذارم. گذار از جهان مألوف و محبوب قدیمم و آن حاشیه‌ی امن و آرام به جهان شلوغی‌ها. نمونه‌اش همین اهداف پیش‌رو که برای خودم درنظر گرفتم و یا شرکت در جلسات متعدد؛ نمی‌دونم شاید تبعات کرونا بود و من واقعا هم آن آدم مهجور و در خود بوده‌ای نبودم! شاید هم که به واسطه‌ی حضور همیشگی میم بود! یا روابط مجازی متعددی که داشتم و نیازم را برای مورد الطفات واقع شدن تعدیل می‌کرد. حالا اما چون آن رابطه‌ها نیست روی آورده‌ام به جهان واقعی. 

راستش دوست ندارم از این خلوتم بیرون بزنم اما خوب که فکر می‌کنم این خودش یک جور صلبیت و تعصب است که راه‌های پیش‌رو را نروی و امتحان نکنی چون از چیزی که داری/داشتی خوشنود بود! و چه می‌دانی اونچه در پیش‌رو هست خشنودکننده‌تر نباشه! از کجا می‌دونی بعد از تجربه‌ی جدید همچنان نظرت همین خواهد ماند؟ 

خب خوب می‌دونم که این خیلی دور از عقلانیته و اصلا خود تعصبه. اما واقعا چرا باید همه‌ی تپه‌های نریده رو فتح کنم؟ چرا باید خودم رو بدست این تلاطم بسپرم؟ چرا نه، که در خلوت خودم و به آن آدم قدیم برگردم و همان را حفظ کنم؟ 

جواب واضحی برای این دست سوالات ندارم. همینقدر می‌دونم الان وضعیت نامناسبی دارم. چاق شدم از بس این روزها شیرینی خوردم و چرا؟ واضحه، نارضایتی. خستگی و کسالت و فرسودگی. باید سیگار بکشم و کمتر بخورم و ورزش کنم تا از خودم راضی‌تر بشم؛ تا از فرسودگی‌ و کسالت و عدم رضایتم بکاهم. مدتیه به واسطه‌ی پرخوری معده‌ام آب و روغن قاطی کرده از بس هر آشغالی ریختم توش. البته قرص خواب و شراب رو مدتیه ترک کردم و سیگار هم نمی‌کشم اما گمونم سیگار رو باید بکشم، واقعا در توانم نیست این حجم از نارضایتی از خودم که در یک چرخه‌ی مستمر خودش رو بازتولید می‌کنه. باید ورزش رو شروع کنم درس‌هام رو هم. باید کاری کنم، کاری مطابق با برنامه و اهداف ذهنم و نه متأثر از این و آن جلسه. باید به مغزم کمی افسار بزنم و کنترلش را بدست بگیرم. راهش؟ افسردگی برای مدتی. بله باید بروم سراغ همان پوچ و هیچ بودن تا باور کنم که هیچ چیز قابل اعتنایی نیست که بخواهم خودم را برایش بگا بدهم، کمی تم غم و افسردگی بالا برود کم‌کم به این نتیجه می‌رسم که بچسبم به زندگی و کار و درس و ...

ولی مگر قرار نبود راه جدید را بروی؟ این که همان الگوی تکراری و همیشگی‌ات هست؟

نمی‌دونم! خب باید چه کنم؟ 

گمانم اون بخش پناه به افسردگی رو در ابتدا باید حذف  کنم. فعلا افسردگی تعطیل و میریم سراغ پیگیریِ زندگی. تا فلک چه زاید باز!

۰ نظر ۲۳ تیر ۰۲ ، ۰۹:۰۶
آنی که می‌نویسد

ظرفش همین دو روز بود؟!

والا خسته‌ام بلا خسته‌ام‌ چیه این من! نشسته بودم داشتم درس می‌خوندم، فکر و بحث و ... یهو اصلا نفهمیدم از کجا و چه‌جوری یه قطره جوهر غم چکید به این سیالِ وجودم و اون سیال الان تماما رنگ اون جوهر رو گرفته.

 

غم تصرف‌ام کرد.

اما غمِ چی؟! دردت چیه؟ چته؟

والا هیچی. همینجوری الکی الکی وا دادم و جوهرِ غم من رو به رنگ خودش درآورد. 

والا خسته‌ام بلا خسته‌ام.

همه‌اش دو روز خوب و پرکار و باب طبع. دو روز نشستم پشت میز و خوندم. دو روز جدی بودم و غرق در افکار و قضایای علمی و بدور از هرچه از این جهان و آدم‌هایش می‌شود دید و شنید و اندیشید. غرق در خودم و زندگی‌ام و چهار دیواری‌ای که من رو از جهان جدا می‌کرد‌. حتی پرده‌ها را کشیده بودم تا مگر مرز خودم و جهانم با بیرون بهم نریزد.

پس این جوهر غم از کجا سر زد؟

۰ نظر ۱۶ تیر ۰۲ ، ۲۲:۴۳
آنی که می‌نویسد

از کرامات شیخ ما این است که توی خانه‌ی کوچک خود یکسری وسایل را جابه‌جا می‌کند و با خودش فکر می‌کند که چه احاطه‌ای بر امور دارد.

اما انصافا مغزم را می‌ستایم که اینجور فریبکارانه رضایت درونی‌ام را برآورده می‌کند. البته که مغز و ذهن همگان چنینه. 

این روزها کمی به خودم سخت می‌گیرم تا به خودم حالی کنم اصطلاحا کی اینجا رئیسه! کمی هم دست به چیدمان خانه برده‌ام تا این حس رضایت را به خودم بدهم که می‌تونم جهانم رو با همین محدودیت‌هایش قشنگ‌تر، بهتر یا دلچسب‌تر کنم. ضرری هم که نداره، حتی به جهت ایجاد تنوع دلنشین هم هست.

ولی واقعا چرا مدام می‌خواهم بر ارزش و وزنِ وجودی‌ام بیافزایم؟!

 

۰ نظر ۱۶ تیر ۰۲ ، ۱۲:۵۲
آنی که می‌نویسد

پریود اینجوری از راه میرسه: صبح زود پا میشی و احساس می‌کنی باید تموم خونه رو زیر و رو کنی. از سطل آشغال گرفته تا کتابخونه رو می‌شوری و گردگیری می‌کنی، به ظهر نرسیده کلا چیدمان آشپزخونه عوض شده، کلی لباس آویزون می‌کنی و تی می‌کشی و یهو می‌بینی آخ شکمت درد گرفته! بله پریود شدی.

حالم اما خیلی بهتر از قبل نیست. برخلاف همیشه که به محض وقوع خونریزی حالتی سرخوشانه پیدا می‌کردم اما امروز اینجور نبود. اگرچه قدری بهتر شدم، مثلا دیگه از خودم بدم نمیاد، یا از زندگی سیر نیستم، یا دارم کم‌کم به بایدهایِ پیش‌رو فکر می‌کنم.

امروز میم حرفی زد که دلم آروم شد، گفت کمی وضع بهتر بشه میام از اونجا بیرون. گفت جای پیشرفت نداره، اما حدسم اینه بخشی‌اش بخاطر منه.

(اضافه کنم که میم گفت اگه بخوای میام بیرون اما واقعا چون اونجا جای پیشرفت نداره نمی‌خوام خیلی بمونم.)

دیگه همین. درس نخوندم. دست‌هام از بس گردگیری و شستشو کردم پیر شده. ولی خوب شد که خودم رو مشغول کردم، چون قطع به یقین درس که نمی‌خوندم و فقط الافی/علافی(!) بود. 

کاش یه کم اوضاع بهتر بشه!

می‌دونم این نشستِ حالِ بد بخاطر پول نداشتن‌مون هم هست و اینکه میم حداقل ده روز دیگه درگیر کارهای دانشگاه‌اش هست و خب این یعنی درگیری ذهنیِ اون و این یعنی کمی بیشتر تنهایی من.

باید طاقت بیارم. همیشه تو ددلاین‌های اون من کم میارم. باید مراقب باشم.

 

 

۰ نظر ۱۲ تیر ۰۲ ، ۲۰:۰۲
آنی که می‌نویسد

چند روزی هست که همه چیز در اطرافم به هم ریخته است. احساس می‌کنم تو یک دنیای پر از آشوب و بهم ریختگی دارم روز رو شب، و شب رو روز می‌کنم. روی  همه چیز تو خونه گرد و خاک نشسته و به هرجا دست می‌زنم ردّ انگشتم می‌مونه. انگار ماه‌هاست کسی به هیچ چیز تو این خونه دست نزده. یکی از دلایلش اینه که هرچی رو ورداشتم تو همون جای مخصوصش گذاشتم و اون دور و برش که خاک گرفته بود همونجور مونده، یک دلیل دیگه‌اش هم اینه که مدتیه خسته شدم از گردگیری. هرچی تمیز می‌کنم، به دو روز نمی‌رسه که یه لایه خاک می‌شینه و یک دلیل اصلی هم اینه که حال و حوصله‌ی هیچی رو ندارم. حتی همین گردگیری که می‌دونم با انجامش حالم بهتر میشه، و یا باعث میشه هربار با دیدن گرد و خاک اعصابم بهم نریزه. این روزها همش دارم کاری رو می‌کنم که دو دقیقه بعدش سرزنش‌ها به خودم شروع میشه، و باز برای فرار از اون حجم خودسرزنش‌گری، پناه می‌برم به یک مزخرف دیگه و باز تشدید همون خودسرزنش‌گری. ته‌اش؟ امروز کلی پول دادم و از یه مغازه‌ی ساندویچی مزخرف، یک دونر آشغال خریدم و مثل خنگ‌ها هم نشستم همه‌اش رو خوردم. یعنی گوجه و خیارشورش رو هم. و الان؟ حالم از این موجودی که منم بهم می‌خوره، و بعد؟ چی حال بهم زن نیست که من نباشم؟

توجیه قشنگیه برای اینکه بیشتر از خودم عصبی بشم.

خلاصه همه چیز بده. و خبر رسید شرکتی که میم داره کار می‌کنه در شرف ورشکستگیه. الان با کلی چک برگشتی نمی‌تونه حقوق‌ها رو بده، و البته کلی هم بدهی داره. و یه خبر دیگه اینکه اون خانم مدیرعامل که دو تا هم بچه داره، شوهرش مرده. خب این چه دخلی به روند کار داره؟ نمی‌دونم! اما حس می‌کنم احتمالا باید به عنوان داده‌ی مهمی لحاظ بشه. ولی چرا باید متأهل بودن یا نبودن اون، در افکار و تصمیماتمون وزن داشته باشه! احساس عجیبیه. هی با خودم می‌گم خب چیزی عوض نشده! هی دوباره میگم سرِ خودت کلاه نذار اون یک آدمیه که شوهرش رو دو سال پیش از دست داده و ؟ نمی‌دونم. 

اوضاع بهم ریخته‌ست. فقط همینو می‌دونم. اینکه تشویش و آشوب بر زندگی‌ام حاکمه. اینکه باید خودم رو و فکرم رو و محیط اطرافم رو جمع و جور کنم. و البته هزاران کار و برنامه هم هست که اگه فقط بخوام بخونم و بخوابم و هیچ تفریحی هم نداشته باشم حداقل سه سال خالص نیاز دارم.

احساسم اینه این برنامه همه چیز رو بهم ریخته. چون برنامه‌ی دست نیافتنی‌ایه و من رو مشوش کرده. کی بود می‌گفت حرص در علم آموزی بد نیست؟

حرص، حرصه. همیشه و در همه حال هم بده. چون پای آدم دیگه رو زمین نیست، معلقه. چون دیگه نمی‌تونه معقول و واقع‌گرایانه فکر کنه. چون «هُپ ایز اِ میستیک»

واقعا چرا باید انقدر هدف و خواسته تو زندگیم باشه وقتی چهل سالمه و واقعا نمی‌دونم چی پیش رومه؟ 

چرا فکر می‌کنم تاوان تموم اون سال‌هایی که به جوانی و بطالت گذروندم رو باید بپردازم؟ و چرا که نه؟

چرا هنوز مثل دختر بچه‌ی ۸ ساله فکر می‌کنی می‌تونی ریاضیدان بشی؟!

پووووف

مثل همیشه، تف تو همه چی.

۰ نظر ۱۱ تیر ۰۲ ، ۲۱:۴۱
آنی که می‌نویسد

 

اینجا هم دیگه/فعلا احساس راحتیِ سابق رو ندارم.

درواقع احساسم اینه که تو سرم و با خودم حرف نمی‌زنم و این یعنی اینجا هم دیگه من نیستم، ما هستیم.

 

 

البته که یا سکوت یا با خود-بودگی.

 

 

نمی‌دونم! منتظر ببینم بعد پریود و پایان حال بدِ این روزها که از همه چیز و ازجمله خودم بدم میاد، می‌تونم با صلحی با خود و اینجا به اینجا برگردم یا نه؟!

 

 

 

۰ نظر ۰۷ تیر ۰۲ ، ۲۱:۳۲
آنی که می‌نویسد

حال مناسبی ندارم. این روزها همه‌اش در حال بحث با آدم‌هام. قبلتر هم همین بودم و یکهو جایی شد که فکر کردم آدم گوشه نشین و ساکت نباشم. حالا مدام در حال اظهار نظرم. دقیقا از همون شخصیت‌های حال بهم زنی که تو هرچیزی حرفی برای گفتن دارند. ادعای فضل می‌کنند. همه جا نظر متفاوت دارند و ... .

از این من بدم میاد. حس می‌کنم از جهان خلوتم، از معبدِ سکوتم بیرون افتاده شدم. 

من به کنج ذهن خودم نیاز دارم و جهان شنیده‌ها. چرا باید انقدر همه‌اش حرف بزنم؟

امروز با عین، پریروز تو جمعِ فلان، قبل‌ترش تو پژوهشگاه. همه‌اش با یک ادعایی که تو سرم هست شروع میشه، بعد به دفاع از موضع میرسه. بعد نمی‌دونم چقدر دفاع‌هام مستدل هست و چقدر نیست؟ چقدر اظهار فضل هست و چقدر داری زور می‌زنی برنده بمونی؟ چقدر می‌خوای تصویر مثبتت حفظ بشه و و و ..

از طرفی هم نمی‌دونم این زدگی‌ام بخاطر فیدبک آدم‌هاست یا درون خودم؟ احساس می‌کنم تو نگاه همه یه آدم زیادی باور به خود دار هستم، یه آدم پر مدعا. و البته هستم و بد نمی‌دونم، و به همون اندازه شک‌های خودم رو هم دارم.

اما وقتی پای دیگران میاد وسط، وقتی احساس می‌کنی متانتت مورد قبول‌تره و از طرفی خودت هم به حرف نزدن مایلی، مطمئن نمیشه بود کدوم داره خط میده بهت؟ و اینه که تصمیم دشوار میشه.

من از سکوت خوشم میاد یا از چهره‌ی تحسین‌ شده‌ام در سکوت‌ها؟ قطعا هر کدوم مدخلیت داره. ولیآ یا باید بخاطر تحسینِ متانت و کم حرفی سکوت کنم، یا دلایل درونی هستند که سوای این خواستگاه‌های اجتماعی و احترام‌ و تشویق‌های دیگران موثرند؟

قطعا باید اینجا هم حد وسطی پیدا کرد و اون حد وسط کجاست؟ چطور مطمئن میشه شد حد وسطت متاثر از جایگاه اجتماعی نیست، و خواسته‌ و دلایل درونیته؟

حالم بهم می‌خوره از اینهمه پیچیدگی در عالم. حقیقتا زندگی سراسر دشواریِ انتخاب و تصمیمه.

 

۰ نظر ۰۲ تیر ۰۲ ، ۱۱:۴۳
آنی که می‌نویسد

(بقول این نسل جدیدی‌ها) غمگینم، مثل خرسی که وسط زمستون از خواب زمستونی‌اش بیدار شده و خوابش نمی‌بره. نه غذایی داره، نه می‌تونه دمای بدنش رو کنترل کنه ، نه می‌تونه تاب زمستون رو بیاره، نه ...

چرا مثل اون؟ چون اولا (پوزش از آستان درست فارسی نویسان) خرس دوست دارم، ثانیا (پوزش مجدد) راست‌اش هیچ دلیلی دیگه‌ای. جز اینکه داشتم فکر می‌کردم چقدر غمگینم، و بعد این دغدغه ایجاد شد که حالا اگه یه خرس وسط زمستون از خواب زمستونی‌اش بیدار بشه چی کار باید بکنه؟

امروز پیام دادم به مسئول آموزش و انصرافم رو اعلام کردم. بعد اونهمه فشار و درس خوندن واقعا حس بدیه. چندین باره دارم شک می‌کنم نکنه این انصراف شبیه همون کچل کردن روز سوم عیده، شاید داری الکی و بی‌توجیهی خودت رو تو یه چالش می‌اندازی که هیچی نداره، مگر هیجان! واقعا چرا باید انصراف بدم با این فکر که سه سال دیگه اونجا که دوست دارم دانشجو می‌گیره؟ و کی گفته من رو می‌گیره؟

انصافا خریت نیست؟ فیگور اینکه دکتری برام مهم نیست، نیست؟ 

واقعا دارم روانی میشم. نمی‌دونم چی درسته، نمی‌دونم چیکار کنم؟ هیچی، واقعا هیچی نمی‌دونم.

مستأصلم.

۰ نظر ۰۱ تیر ۰۲ ، ۱۲:۱۱
آنی که می‌نویسد