اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۹ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

نمی‌دونم دقیقاً چمه. از صبح مضطرب بودم و مشوش. یه کم خوندم، یه کم نوشتم، بعد دیدم بند نمی‌شم. 

واقعا یعنی قراره برم تو افسردگی؟ تازه داشت همه چی بهتر میشد :/

داشتم از هوای ملایم لذت می‌بردم. قطعا نوسانات هورمونی هم هست اما تقریباً بعد از صحبت با مامان شروع شد. واقعا نمی‌دونم چطور از دست اینهمه توقع‌شون خلاص شم. 

 

یه بچه زاییدن و نصفه و نیمه بزرگش کردن، حالا توقع دارن پادشاهی کنن. 

خب آخه لامصبا چتونه؟

واقعا گیر کردم در این خطه‌ی پرگهرِ و سنت مزخرف. راستش خودم می‌دونم واسه خودمم هست. خوشبحال میم که تونست مامان و باباش رو خط بزنه از زندگیش. من چرا انقدر ذهنم وابسته‌ست؟ تف تو این ترس مزخرف. چی دارن برام؟ جز رنج هیچی. واقعا نمی‌فهمم چرا دارم به این رابطه‌ی کوفتی و مزخرف ادامه میدم. 

حال و حوصله‌ی هیچ کدومشون رو ندارم. یه مشت آدم بیشعور و پر توقع . چرا باید بسته.ی آدم‌های بیشعور و پرتوقع باشم؟ 

وقتی خودم از بیرون به مسئله نگاه می‌کنم حالم بهم می‌خوره، منتها نمی‌دونم چرا ادامه میدم. 

یه رابطه‌ی مازوخیستی. 

لعنت به هرچی خونواده. 

۱ نظر ۳۰ شهریور ۰۳ ، ۱۵:۵۵
آنی که می‌نویسد

اتفاق بامزه اینکه از دیروز میونه‌ام با بچه‌ها کمی بهتر شده. مثلا امروز با وجود خستگی بیش از اندازه‌ام صدای بچه‌ها و جیغ‌هاشون برخلاف همیشه که عصبی‌ام می‌کرد و مجبور بودم ابری توی گوشم فرو کنم، من رو به وجد میاورد و حتی بعضا پا به پای جیغ و خنده‌هاشون، تصورشون کردم و خندیدم.

آدمی اگر یه مشت نورون نیست پس چیه؟

۱ نظر ۲۸ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۱۷
آنی که می‌نویسد

دردِ بی‌دردی علاجش آتش بود. که مثلا عقرب‌وار. که جان دهی و بی‌جان.

نایی در تنم نمانده. از پسِ آن روزهای شلوغ انرژی‌ام ته کشیده و جانم نشست کرده. 

دیروز با پسرکِ دوست گذشت و وقتی بغلش کردم و تن کوچکش در بین دستانم جای گرفت آنی دلم لرزید. پسرک کوچولو. چرا باید در این دنیای بی‌رحم بیاید و بماند و زجر بکشد و ....

شب خواب دیدم نوزادی دارم. نوزادی در قامت نطفه یا چیزی شبیه به یک کِرم ریز. با من حرف می‌زد. از من می‌نوشید. فرزندم بود. دکتر گفته بود نطفه هرچقدر هم بدرستی مراقبت کنید نمی‌تواند بیش از ۶ ماه بیرون بدن مادر باشد و سه ماه نهایی باید در بدن مادر باشد تا رشدش کامل شود. این حرف برایم به معنای آن بود که رهایش کنم. میم هم موافق بود که رهایش کنم اما من می‌خواستم بماند، شده حتی همین شش ماه.

دوست داشتم مادر باشم. مراقبش باشم و و و 

بیدار شدم و فکر کردم چرا این تصویر منزجر کننده برایم انقدر عادی و حتی دلنشین نموده بود!

ط دیروز سرشارم کرد. و البته راستش تمام جانم را همین فسقل بچه که فقط هم چند ثانیه در بغلم جا گرفته بود کشیده بود.

مادر بودن عجیب است! یه اشتباه شیرین که حتی فرصت نمی‌دهد فکر کنی این چه گهی بود که خوردی.

خلاصه که مادر یک نطفه/کرم هم شدیم. شکر.

و دلم اما کمی بی‌رمق شده. 

شده‌ام مثل آن مرد در کافکا در کرانه. انگاری حفره‌ام باز شده.

خدا خودش به خیر کند.

۰ نظر ۲۸ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۱۱
آنی که می‌نویسد

امروز روز سختی بود. با یه خروار لباس رفتم از خونه بیرون و هوا به شدت گرم بود. بعد هم پی‌ام‌اس و وضعیتی که هیچ چنگی به دل نمی‌زد. 

داشتم خودم را بالا می‌آوردم. اما تمام ناراحتی‌ام از آن همه رقیب بود و کفش زمستانی‌ای که خریتی وصف ناشدنی من را بپوشیدنش سوق داد.

مثل باران و رعد ندیده‌ها صبح کله‌ی سحر هر لباس گرمی بود پوشیدم. و روزِ گندم را گندتر کردم.

۰ نظر ۲۵ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۴۴
آنی که می‌نویسد

وقتی آن آفتاب کشنده تمام شد و جایش لطافت و خنکی و باران و برق و رعد آمد آیا می‌شود گفت که چیزی تمام نشدنی‌ست؟ خوب و بدش فرقی ندارد اما بدهای تحمل ناپذیر زندگی را راحت‌تر می‌کنند.

اینطور فکر نمی‌کنی؟

بر لبه‌‌ایم. با ظرافت قدم می‌بریم. مبادا که ترک بردارد چینیِ نازکِ تن.

۱ نظر ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۳۰
آنی که می‌نویسد

بعد از نمی‌دونم چقدر دیروز به اصرار میم رفتیم شیرینی خامه‌ای خوردیم. چسبید. بیشتر از چسبیدن‌هایی که هر دو روز درمیون می‌خوردیم. روانِ پر عطش‌ام هم کمی آرام گرفت. دیگر نیازی به سیگار نبود. سیگار نکشیدم. 

این روزها به نحو بدی درگیر تعاملات با آدم‌هام. بدی‌اش این است که ناگزیرم. افتاده‌ام در یک حلقه ی رفاقت که آسان نمود اول ولیکن افتاد مشکل‌ها. بعد از سالیان دراز که با کسی رابطه‌ی دوستانه نداشتم و تمام زندگی‌ام میم بود. حالا هفته‌ای یکی دو روز این رفقا را می‌بینم و وقت می‌گذرانیم و خب بعضی شب‌ها به گفت‌وگوهای مجازی می‌گذرد و ...
دارم فکر می‌کنم باز دارم گند می‌زنم. باید کمی خودم را جمع کنم. آن الگوی ساده‌ی بی‌خرد و احمق و ... را دارم بازتولید می‌کنم. همان‌که سالیان پیش من را زخمیِ بسیاری از رفاقت‌هایم کرد و عطایش را به لقایش بخشیدم. 

دارم فکر می‌کنم باید خودم را بازتعریف کنم. تا قبل از صمیمیت با سین همه چیز روی روال بود اما با آمدن سین به جمع ما من که در او خودِ گذشته‌ام را دیدم ناگاه شدم آنچه نباید می‌شدم. 

بعد هم کشمکش‌هایی که میم‌ض پیش آورد و جهالت‌هایم بر سر اینکه می‌خواهم خودم باشم و فلان باز کار دستم داد. 

خوب که نگاه می‌کنم هیچ‌کدام از آنها خودشان نبودند. ندار نبودند و خب اتفاقا درست هم همین بود و من جهالت کردم. چرا باید احساسات و خوانش‌ها و افکارت را داد بزنی؟! چه حاصلی دارد مگر تخریب خودت؟ خودی که می‌دانی چقدر داغونی را چرا گذاشتی توی دایره؟
خب طبعا پشیمانی سودی ندارد. متاسفانه هنوز از آن نگاه ایدئولوژیک که خودم باشم و خودم را بذارم در ملأ عام متاثرم. داشتم فکر می‌کردم بیرون باید کشید از این ورطه و اینها که با مسئله‌ی تنهایی در ادیان مواجه شدم. بخصوص در یهودیت و مسیحیت. که در آنها تنها بودن مزیت است و درست‌ترین شکل و ... و همین است توصیه به انزوا و کنج عزلت و ... بعد یادم به ابوسعید افتاد. در میان جمع بودن و فلان. خب او این را برای نزدیکی و قرب و یاد خدا می‌گفت اما همان الگو را می‌شود پیش برد. همان که در میان جمع باشی، احساسات و عواطفت را سرکوب نکنی لکن کنترل بر آن داشته باشی. مدیریتش کنی. حواست هر لحظه به الان و نتایجش در آینده باشد. در عین حال هم آلوده‌ی دغل و فریبکاری نشوی. در عین حال هم با خوک کشتی نگیری و خودت را آلوده‌ی روابط کثیف اجتماعی نکنی.

خلاصه از جایی باید شروع کنم این چیزها را یاد بگیرم یا نه؟ ۴۰ سال در بی‌خبری از همه‌ی این ملاحظات، با بی‌خردی پیش رفت. من‌بعد باید تمرین کنم و یاد بگیرم. چاره‌ای نیست!

۰ نظر ۲۳ شهریور ۰۳ ، ۱۰:۰۲
آنی که می‌نویسد

نه که حالم بد نشده بود. ولی ارزش گفتن نداشت. یعنی دیگه اون حال بدی روتین زندگیمه. هربار که آدم نمیاد بگه دیشب خوابیدم!
ولی امروز یه صاد پیام دادم. بهش گفتم خوشحالم اومده و می‌بینمش  و یه سری سوال پرسیدم. جوابش خیلی سرد و تو ذوق‌زن بود. اهمیت نمی‌دم؟ میدم. حدس هم می‌زنم برای چی اونجور برخورد می‌کنه. راستش بیان من بد بود. اینکه به مردی بگی بیا برام پدری کن خیلی ترس برانگیزه براش. کاملا قابل فهمه الان برای من. اما بامزه است که هیچ فهمی نداشتم. اون مثال بابای خودشو زد و گفت هی بهم گیر میداد، گفتم تو هم مثل بابات بیا به من گیر بده (البته که موضوع مقاله نوشتن و اینا بود) بعد یهو اون عوض شد. 

و راستش مهم نیست. هستا! اینکه با یه آدم خفنی مثل اون رابطه‌ی خوبی داشتم و کمک‌های خوبی می‌گرفتم که الان همه‌اش مالیده شده خب بده. ولی مگه چند درصد از چیزای خوب برات مونده که هربار حسرت این رابطه رو داری؟ اصلا بهتر بابا. حتی اون رابطه در ذهنم به من اعتبار می‌داده که خب خیلی مسخره‌ست. خیلی خیلی. که بیام بگم آقای دکتر فلان که استادم بوده با هم خیلی رفیقیم. خب سو وات؟ خودم می‌دونم هیچیا، ولی انقدر هربار به کسی گفتم به وجد میومد که جدی جدی باورم شد این رابطه یه کردیته. و خاک تو سرت که با اینهمه ادعاهای فلان این رابطه که فلان استاد باهاش خیلی رفیقی و تحویلت می‌گیره میشه کردیتت.

خب اینم از این. گمونم آخرین تلاشم برای تست این رابطه قدیمی بود. که همه‌چی رو برام روشن کرد.

بهتره برگردم به دنیای آدم‌وار که قرار نیست این چیزا کردیت بده. که نباید این چیزا برام مهم باشه. و مهمتر اینکه خودم باید به حداقل چنین جایگاهی برسم که خودم کردیت خودم باشم.

شب دراز است و قلندر بیدار. باید ادامه بدم و این بادها بازیم نده.

۰ نظر ۲۱ شهریور ۰۳ ، ۱۳:۴۴
آنی که می‌نویسد

می‌دونی چیه؟ وقتی سرت گرم کار نباشه. که فرصت کنی آنی یادت بیاد که ناگهان بانگی برآید و  می‌میری بیچاره! وقتی آنقدر سرت گرم کارت باشد که در خواب‌هایت هم کار باشد و درس و مسئله دیگر نمی‌شود آنچه این‌ روزها می‌شود. همان هجمه‌ی خواست به مغز و ضمیر بیچاره‌ام. باز خودایمنی دارد پوستم را می‌کند، این یعنی باز بدنم دارد بی‌قراری می‌کند و بند نمی‌شود و با منی که توجهی نمی‌کنم‌اش به جنگ برخاسته. 

حال دلم را از خواب‌هایم می‌شود فهمید. هجوم خواست‌ ضمیر بر ذهن. دارد کم‌کم جا باز می‌کند. دارد به زور خودش را لابه‌لای پازلی که به دقت چیده بودم جا می‌دهد. دارد آفتاب‌پرست‌وار خودش را همرنگ آن پلن می‌کند. دارد گولم می‌زند. 

چاره کو؟ بی‌چارگی؟ نه. من تن نمی‌دهم. نمی‌گذارم خواست‌ها باز ریشه بگسترند. نمی‌گذارم عشقه‌وار از وجودم تغذیه کنند. نمی‌گذارم.

می‌شود؟ می‌توانم؟ 

تجربه‌ی گذشته می‌گوید که نه. اما من همان تجربه را دارم تا مقابلش بایستم. می‌ایستم.

شاید این بار با ترفند تازه‌ای بیاید، با ماسکی متفاوت. شاید باز هم نتوانم، اما می‌ایستم. 

قراری هم ندارم که به بازی با او بنشینم. 

هرچه باشد باید کاری کرد! من نمی‌خواهم آن ماهی مرده‌ی شناور روی آب‌های آزاد باشم. من می‌خواهم فقط تا زنده‌ام زنده باشم.

 

تا فلک چه زاید، و من چگونه بپرورم‌اش!

۰ نظر ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۲۲
آنی که می‌نویسد

یادمه که بنا نبود بیام و بشینم باز دونه دونه دردها و خواست‌ها و نیازهام رو بذارم تو اینجا و تشریحش کنم. اما دو روز درس نخوندن و علافی کردن کمی ذهنم رو از تعهداتی که داشتم دور کرده. فکر کردم شاید بد نباشه آهنگی گوش بدم و یا چیزی بنویسم. چی؟ راستش هیچی نیست ولی بیشتر از این می‌ترسم بگم. می‌ترسم این خلا از دستم سُر بخوره و بره. 

اما از چیزهای معمولی‌تر شاید بشه نوشت!
دو روز پیش فیلم مُهر هفتمِ برگمان رو دیدم. دیده بودم اما اون موقع دقیق خاطرم هست که هیچی برام نداشت جز ترس! چرا ترس رو نمی‌دونم. شاید حال روحیم مشوش بود و خوب خاطرم هست که سیاه و سفید بود و چهره‌ی آدم‌ها مضطربم می‌کرد. 

اینبار اما خوب بود. 

برای من خوبترش تقابل نگاه شوالیه و ندیم‌اش بود.

تو فکر می‌کنی چرا یکی راحت مرتد شد و یکی تا آخرین لحظه در شک بود؟ ناله‌اش این بود که می‌خواست بدونه. دقیق و عینی بدونه. منم همین بودم. خوب یادمه با همین دلیل کنارش گذاشتم. بعد یه جا گفت من نه ایمان می‌خوام نه خدا رو و نه ... ولی اون دست از سرم بر نمی‌داره. منم همین بودم. خدا دست از سرم بر نمی‌داشت. 

می‌دونی چیه؟ آدم‌ها نمی‌تونن چیزهایی رو لااقل به راحتی کنار بذارن. نمی‌شه سوییچ رو چرخوند، کلید رو فشار داد و یهو باورهای قدیمت محو بشن و باورهای جدیدت بیان. اون ندیم‌ هم ظاهرا مذهبی بود اما فرقه بین آدمی که مذهب داره و آدمی که ایمان داره. شوالیه از اسمش پیداست. بودنش در جنگ صلیبی برای ایمانش بود و احساس وظیفه. ندیم اما از برای همراهی، قرارداد یا هرچی. بعد؟ بعد شوالیه که ساختار ذهنی‌اش مبتنی بر ایمان بوده نمی‌تونه به راحتی خلاص بشه. هیچی نمی‌بینه اما خدا و یا دقیق‌تر وسوسه‌ی ایمان دست از سرش بر نمیداره. 

سخته ساختارهای ذهنی‌ات رو تغییر بدی. سخته ساختار ذهنی جوامع رو هم تغییر داد. من که در مورد خودم بلدش نیستم. اگرچه فکر می‌کنم عبور کردم از شک و دیگه وسوسه‌ی ایمان دست از سرم بر داشته اما راستش خودمم نمی‌دونم چطور؟ نمی‌دونم کی و کجا و یا چه‌جور تونستم این ساختار مغزم رو ببرم به سمت بی‌وسوسگی! هستند چیزهایی هنوز اما نه خدا. نه یک امر والا و ماورا. فعلا بسته‌ی این دنیایی‌هام. میم. درس و کارام. یه روز اینا هم تموم میشه؟ و از من چی می‌مونه؟ 

نمی‌دونم اما می‌دونم نباید بترسم. 

اما اونجا که شوالیه تو اتاق اعتراف می‌گه خدا دست از سرم بر نمی‌داره رو خوب می‌فهمیدم. تمام اون‌ سال‌ها که کشاکشی بود بین خواست‌ها ذهنم منی که نمی‌خواستم تن بدم. تمام اون دردها و اثراتش رو وجود و روانم.

کجایم؟
بر تلی از خاکستر.

۱ نظر ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۲۰
آنی که می‌نویسد