اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۳ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است

این رعد و برق نه میذاره به کارهام فکر کنم و نه به بدبختی‌هام. هی تو سرم ولوله‌ی لذته. خوب که نگاه می‌کنی می‌بینی حالا مثلا پولدار نبودی هم نبودی. یا نه بدبخت بودی هم بودی. رعد و بارون رو که نمیشه بیخیال شد و لذتش رو نبرد! نمیشه صدای بارونه ریز مو به تنت سیخ نکنه که آخیش زندگی. حالا البته می‌دونم مزخرف میگما. می‌دونم وقتی بشه به نون شب محتاج شم این بارون هم خودش میشه مصیبت. ولی خب نمی‌شد نگم که بارون و هوای ابری و رعد و برق، داشت آرومم می‌کرد. :))) اومدم نوشتم و یکهو مغزم صوت کشید که پاشو این سانتی‌مانتال بازیا رو جمع کن. و باید بگم همین الان صدای بارون شدت گرفته و در دلم ولوله‌ای به پا شده که با یان بی‌پولی چه باید بکنم! بعد همین الان برق زد و صدای رعد و ... بهتره ننویسم. هرچی می‌نویسم گه می‌زنم. بهتره برم به لمس زندگی. تا سحر چه زاید باز!

۲ نظر ۲۳ آبان ۰۳ ، ۰۸:۰۲
آنی که می‌نویسد

بعد از اون بیماری سخت که تقریبا یک ماه از شروعش گذشته و من همچنان ضعیفم و سرِپا نشدم، امروز به خودم اومدم دیدم من چقدر گمم! یادم نمیاد چی می‌خواستم! چه برنامه‌ای داشتم و ... . میم حالش خوب نیست و خسته‌ست از خرده‌کاری و از طرفی هم برای درس و دانشگاهش نمی‌تونه خیلی وقت برای کار بذاره. راستش می‌دونم بهونه‌ست و اون از کار کردن هم می‌ترسه و هم خسته‌ست. از کار کردن و هیچ حاصلی نداشتن. به نظرم حق داره اینجور باشه و از طرفی اما فشارهای اقتصادی داره کله‌پامون می‌کنه. دیشب باهاش یه کم تندی کردم. ولی راستش نمی‌دونم چه حقی دارم برای اینکه ازش بخوام کار کنه! مگه نه اینکه من ادعام میشه اون کار رو از سر لطف می‌کنه و هیچ مسئولیت خاصی نداره و اگر مسئولیتی هست به عهده‌ی هردومونه، و خب منی که خودم صبح تا شب پای درس و مشقم و هیچ کاری نمی‌کنم چرا و چطور باید از او توقعی داشته باشم! ولی خب چه کار باید کرد؟! واقعا نمی‌دونم و مستأصلم. هر چی داشتیم رو فروختیم و هی اوضاع بد و بدتر هم شد. نمی‌دونم چه باید بکنم و چه می‌تونم بکنم! 

هاه می‌خواستم از این یک کاه فرقت بگم که چقدر حواسم رو از درس و کارهام پرت کرد. اما خب آخه فقط اون آنفولانزا که نبود! جنگ و بمباران و تعلیق، بی‌پولی و بدبختی و مدام تحلیل رفتن. 

چه تو ابعاد بزرگ نگاه کنی و چه در ابعاد خیلی ریز و رابطه‌های دست اولی، هیچ کس نمی‌تونه کاری برات بکنه. اصلا همه به فکر خودشونن. همه مشکلات یا خواسته‌های خودشونو دارن. و من؟ خب من چه باید بکنم؟

مغزم جواب نمیده. از طرفی این غیراجتماعی بودنم حتی بهم امکان اینکه تو جایی منشی بشم هم رو ازم میگیره. از طرفی ... نمی‌دونم واقعا نمی‌دونم. تو بد مخمصه‌ای گیر افتادم. 

یهو اونقدر یاد مشکلات افتادم که دیگه حال ندارم از برنامه‌های شخصیم بنویسم.

ببندم برم.

۲ نظر ۲۳ آبان ۰۳ ، ۰۷:۴۱
آنی که می‌نویسد

کارِ سختی نیست کنار آمدن با بیهودگی؛ فقط لازم است به یک بیهودگی‌ی هزارتو وارد شوی، گم شوی و بروی و بروی ... بهترین هزارتوی بیهوده برای من فلسفیدن بود.

 

راستش هرچقدر هم گم شدن در این هزارتو مثل روز اول به وجدم بیاورد، تهِ ته‌اش یک پوچی ملایم مثل لمس قطره‌های آب در هوای مه‌آلود، هست که هم خودش خیلی دلچسب است و هم نمی‌گذاردم که این هزارتو را بهتر ببینم. فکر کن آن چشمانی که مدام سویشان کم می‌شود و زور می‌زند چشم می‌دراند و آخرش هم هرکاری کند افاقه نمی‌کند، منتها این‌، فرق دارد، یک لمس خوشایندی هم در میان است. لمس این قطرات ریزِ معلقِ محو.

 

امید هم شاید شبیه این باشد که مثل آن داستان در کتاب ادبیات مدرسه‌مان که پسرک چشمان ضعیفی داشت و هیچ نمی‌دید و وقتی عینک را روی چشمانش گذاشت دنیاش جور دیگری شد، منتظر باشم سوی چشمانم برگرد/این مه فرو نشیند و من یک‌ آن دوباره خط فاصل آجرهای روی دیوار را ببینم و دیگر دیوار روبه‌رو یک چیز یکدستی نباشد که یک رنگ محوی دارد. آن وقت دوباره زندگی را در این هزارتو پی خواهم گرفت.

 

چه می‌شود کرد اگر این امید نباشد و این بزدلی که هست؟

 

عجالتا هوای مه‌آلود و لمس قطرات را بهانه کردن شاید.

۰ نظر ۲۱ آبان ۰۳ ، ۱۲:۳۷
آنی که می‌نویسد

خب این روزها به شدت افسرده‌ام. فشار مالی هر روز داره بیشتر میشه. خیلی بچه‌گانه نمی‌خوام بپذیرم که باید سفره‌ی زندگی رو ضیق کنم. نمی‌خوام از چیزهای معمولی دست بکشم، و حالا بین ناشدنی‌ها و اصرارهای بی‌وجه مانده‌ام و افسرده‌ام. راستش رویی ندارم از میم که حالا انقدر حال روحی‌اش نابسامان است بپرسم قرار است خرج‌مان از کجا بیاید. از طرفی افسرده‌حالی او در کار کردن و از طرفی بیکار بودن خودم مانع‌های بزرگی‌اند که باب این گفت‌وگو باز هم نمی‌شود. 
قرار است دو هفته جلسات تعطیل باشد و من تصمیم گرفتم یک پیراهن بدوزم و خانه را گردگیری کنم. به نحو عجیبی دیشب دیدم هیچ‌کاری با این خانه و زندگی نمی‌شود کرد! آنقدر همه‌چیز چپیده و فضا کوچک است که دست به هر جایی ببرم یک خروار چیز می‌ریزد بیرون. به ناچار ظاهر امر را تمیز کردم و شستم و رفتم. و راستش از دیشب این شستن و رفتنِ ظاهری وقتی می‌دانم در پستو‌ها چه‌خبر است، دارد روانم را می‌مکد. البته قرار هم هست کارهایی برای خودم بکنم. ورزش و رژیم که مدتهاست مسکوت مانده. از بس همیشه درگیرم. کمی هم شروع کنم برای مقاله‌ی خودم قدمی بردارم و در همین حین میم را تشویق کنم به درس خواندن. 

راستش مغزم جواب نمی‌دهد! به نحو عجیبی هر کاری برایم غیرممکن شده. احساس بدی است که فکر می‌کنم باید منتظر بمانم این هم بگذرد. یک عمر با این شعار مسخره مبارزه کردم و از دهان هر که برآمد برآشفتم و حالا خودم، منِ طالب اختیار و آزادی راستش خسته است از تمام جنگیدن‌ها و نرسیدن‌ها، خسته‌ام از تمام هیچ ثمره نداشتن‌ها، از اینکه هیچ اتفاقی آنجور که می‌خواهم پیش نمی‌رود. از اینکه باید بپذیرم من هیچ کاره‌ام. 

باید دوز سرترالینم را بالا ببرم. این هوای لعنتی هم بی تقصیر نیست! ولی آخر تابستان و روزهای بلندش هم یکجور دیگر مچاله‌ام می‌کرد! 
پس کِی رهایی؟
چرا رهایی؟ یا، اصلا رهایی یعنی چه؟

این روزها آنقدر خسته‌ام که فقط می‌توانم نامید باشم و حتی کنشی مثل خودکشی هم برایم دور است. هر کنشی دور است. من چی‌ام؟ یک .... این را هم نمی‌دانم. مسخره‌ترین جواب هم جواب هست ولی نه هیچی که جوابی برایش ندارم.

احساس می‌کنم دیگر هیچ وقت آن آدم سابق نمی‌شوم. احساس می‌کنم این روزها قرار است بشود همیشگی. باید برگردم و ببینم این احساس را آیا قبل‌تر هم داشته‌ام؟! اگر باشد جای امیدواری‌ست. اما واقعا امید به چه؟ که همیشگی نباشد، بیرون بیایی و باز وهم برت دارد که عاملیت داری و باز بجنگی و باز مچاله شوی و باز برگردی همین جا؟!

۰ نظر ۱۸ آبان ۰۳ ، ۰۷:۴۸
آنی که می‌نویسد

بعد از یک فراز و فرود درونی و اینتراکشنی گمونم آتش سرد شد و فرو نشست. 

راستش این بار چیزی که خیلی نگرانم کرد این احساس تسلیم به تقدیر بود. آنقدر که هر بار مقاومت کردم و بدتر شده بود یا ناگریز می‌شد، این‌بار خودم را انداختم توی ماجرا و هرجوری بود سعی کردم تماما همان کنم که گویی در نهایت خواهم کرد. و زود تمام شد. من حالا ذهنم رها شده و آسمان در دسترس است. راستش اما از خودم راضی نیستم. از خودِ تسلین شونده‌ام. شاید دادم هنجاری را بر خودم تحمیل می‌کنم که غیر ضروری‌ست! اما من این خودِ تسلیم شونده را .... چه بگویم که آنقدر این جبر مرا احاطه کرده که احساس می‌کنم حرف زدنم هم فورتونا را برمی‌انگیزاند. 

اما خوب در خاطرم هست که شهریار می‌گفت فورتونا را با سرکشی و درشتی باید آرام کرد.

فعلا نمی‌دونم. حوصله ندارم وارد این هزارتو بشم. بهتره حالا که انرژی‌ام برگشته به یک عالم کارهای عقب مانده‌ام فکر کنم.

۱ نظر ۱۰ آبان ۰۳ ، ۰۶:۵۲
آنی که می‌نویسد

بالاخره به ض گفتم؛ گفتم که دوستش دارم. بالاخره لگد زدم و اون جام شراب رو شکوندم. از اینجا به بعد زمین و زمان تو احتمالاً هرچیزی سعی می‌کنه این مسیر رو معکوس کنه. ولی من گفتمش.

۰ نظر ۰۸ آبان ۰۳ ، ۰۶:۰۳
آنی که می‌نویسد

میگه حالا نمی‌خواد تو هم با این سرعت منو بندازی تو سطل گه حقیقت. مغزم هنگ کرد. چقدر درخشان بود! سطل گه حقیقت. حالا چه خبره؟ هیچی خود خود زندگی، همونی که ازش فرار می‌کنی و واسه فرار ازش پناه می‌بری به مخدریجات‌های متعدد اونجا خیلی آروم و آهسته داره زندگی رو پیش می‌بره. تو کجایی؟ تو سطل گه حقیقت، منتها دلت کجا؟ یه جایی تو خیالاتت پرسه می‌زنه.

دلم می‌خواد بنویسم و مشخصا اونقدر ذهم درهم و برهمه و اونقدر خواسته‌ها ازم داره که امانی برای خلوت نمیده. اصلا ذهنم داره فرار می‌کنه. از چی؟ از این بی‌خبری. از این هیچ بودگی. از این ...

امروز بخشی از صحبت‌های اون رفیق قدیمی یعنی معلم فیزیک رو که الان فیلسوف و روانشناس شده رو گوش میدادم می‌گفت بعضی آدم‌ها می‌تونن بدون داشتن جوابی برای حقیقت زندگی و به کجا آمده‌ام و ... زندگی کنن. حالا اینکه چرا اینجور شدن دلایلش متعدده ولی شدن، ولی شدم. من که از همون کتاب دنیای سوفی تقریبا زندگیم زیر و زبر شد. هنوز احوال اون نوجوون بدبخت رو تو خاطرم دارم.

حالا چمه؟ هیچی دلم می‌خواد بنویسم. وقتیاز خودت دوری بنویس تا نزدیک و نزدیک‌تر شی.

خسته‌ام از آویزون بودن ولی آدم همیشه نیاز داره لنگرش یه جا گیر کنه. لنگرت رو از خودت جدا کردی و زدی به آب طول میکشه برگردی به ساحلِ خودت. 

دریای زیبا وسوسه برانگیزه اما می‌دونی در نهایت زندگیت باید تو یه لنگرگاهی پهلو بگیره. دیر و زود داره سوخت و سوز نداره. لااقل اگر نپذیری اینجوره که بشی یه آدم حیرون و ویلون مثل مامان.

لنگر بنداز به ساحل‌ات. تو صحرا رو تو دلت داری.

۰ نظر ۰۶ آبان ۰۳ ، ۲۰:۳۶
آنی که می‌نویسد

غمی نشسته تو دلم. حالم شبیه به حال دیروز مامانه. دیروز مامان تو هوای آفتابی یهو گفت: اه چه هوای دلگیری.

دیدم پیداست حالش خیلی بده، ولی واقعا نمی‌تونم باهاش هم‌دلی کنم. وقتی یکی تموم زندگی‌ت رو تو بگو از سرِ جهالت به گا میده، چطور میشه باهاش همدلی کرد؟ می‌دونم اون هیچ کسی رو جز من نداره. واقعا همیشه تلاش کردم ولی هیچ وقت نشد از مرحله‌ی دلسوزی فراتر برم و بماند که انقدر همیشه از دستش عصبانی‌ام که عموما اون عصبانیت بر دلسوزی می‌چربه.

حالا من چمه؟ نمی‌دونم. کلافه و بهم ریخته‌ام. حال ندارم کاری کنم. در واقع نه جهان و زندگی برام پوچه و نه نیست. یه جور بی‌حسی این‌بار داره آزارم میده. شایدم گرسنه‌ام و دلم می‌خواد یه لذتی رو تجربه کنم. یه چیزی که وصلم کنه به زندگی. 

سرِ نخ رو گم کردم انگار.

۰ نظر ۰۶ آبان ۰۳ ، ۱۸:۳۹
آنی که می‌نویسد

امروز بیشتر از دیروز اول هفته بود. بعد از حمله‌ی پریشب و رسیدگی به مامان حالا که داره میره احساس می‌کنم می‌تونم کم‌کم هفته‌ی جدید رو شروع کنم. البته بعد اونهمه مریضی و کار عقب افتادن‌های متعدد قاعدتا اوضاع اونقدر خوب نیست. افسردگی ملایمی هم در پس فاصله‌ام با ض افتاده. بامزه اینه که دیشب دست برداشتم از دست و پا زدن و پذیرفتم که تمومه، اما همون دیشب نشونه‌هایی اومد که می‌گفت بیا از اول بازی کنیم. منم راستش اونقدر مچاله‌ام که سریع و بی چک و چونه بپذیرم، ولی راستش برام عینی شده که کاریش هم نمیشه کرد. 

چند روز اخیر هم خودمو مشغول کردم به مباحث کلامی و فلسفی اسلامی  و ازقضا بامزه بود. اما یه نکته هم داشت که تاحالا بهش فکر نکرده بودم؛ تو این مدت که به انکار مشغول بودم عدم کفایت استدلال‌ها به نفع خداباوری و همینطور مشکلات در مباحث تاریخی اسلامی بود. دو تا چیز فهمیدم تو این مدت: یکی اینکه تاریخ پیچیدگی‌های بامزه‌ی خیلی خیلی زیادی داره که حداقل به این راحتی نمی‌شه تاریخ رو زیر سوال برد و لااقل روشمندنیست اونچه من کرده بود. دیگه هم اینکه زیرآب اسلام رو هم بزنی تازه باید درمورد مسیحیت و یهودیت حرف بزنی. خلاصه که بهترین کار برای آتئیست بودن نه ایراد اشکال که دست شستن از این مجادلاته. چرا؟ چون نه دلایل کافیه و نه استدلال‌ها متقن. اما خب می‌دونم این حرف سوراخ‌هاش زیاده. فعلا همینقدر که از اول در نظر داشتم که نمی‌تونم خودم رو مقید به چیزی کنم که دلایل کافی براش ندارم. اینکه از این دست چیزها در زندگی زیادن رو هم می‌دونم و هرکجا کاربردی باشه با فرضیات همراه میشم اما نمی‌خوام زیر پرچمی باشم که دلیلی براش ندارم. بماند که علیه اون هم دلایل کم نیست و تهش می‌رسیم به ایمان که خب بحث میره جای دیگه.

یه چیز دیگه هم اینکه قرار شد بعد از صحبت با ه خیلی جدی بشینم و برای مقاله کار کنم و دیگه در فلسفه هم دست به کارِ پژوهش بشم. راستش هم هیجان انگیزه و هم ترسناک. هنوز هم هیچ قدمی بر نداشتم. ولی خب تصمیمش رو دارم.

۰ نظر ۰۶ آبان ۰۳ ، ۱۲:۱۳
آنی که می‌نویسد

سرشکستگی؟ احساس تازه‌ای که نیست پس سخت نگیر. بگذار وجودت نرم نرم بپذیرد و پوستت آرام آرام کلفت شود.

نه ض‌ا نه هیچ کسی دیگر نمی‌تواند تو را از این قهقرا بیرون بکشد. امید بیهوده نبند.

دلت درد گرفته؟ اصلا حق‌ات است. از بس احمقی و خطاکار.

از بس نمی‌فهمی. از بس ....

از بس ناجوانمردی. چه‌ات است وقتی ...

پاک باز؟

خفه شو.

۰ نظر ۰۳ آبان ۰۳ ، ۲۰:۰۱
آنی که می‌نویسد