اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

اون طوطی که در قفس بود و با ترفندی رست. ما اما در این قفس با این اوضاع دلار و تورم و اوضاع نابسمان رستنی‌ پیش رو نداریم. ما در تل ماسه‌های بیابانی که در دست طوفان شن مانده اسیریم.

ب صبح پیام داده که ویزایش درست شده و ده روزی هم هست که رفته. حسودی و خوشحالی و حسرت و غبطه و باز خوشحالی از اینکه یکی رسته و کمتر آسیب ببیند.

این است اوضاع ما. راستش ۵ سال پیش اگر کسی بهم می‌گفت قرار است در این وضع باشم و همچنان ادامه دهم به او می‌گفتم محال است. اگر اوضاع افرادی را می‌دیدم که چنین‌اند که من هستم با خودم می‌گفتم یه تخته کم دارند که دارند ادامه می‌دهم.

من؟ به یقین صد تخته کم دارم. هیچ! مطلقا هیچ امیدی و چشم‌اندازی نیست. می‌دانم که ادامه یعنی افزودن به فلاکت و گشایشی در کار نیست. می‌دانم.

این روزها آنقدر اوضاع سوریه و افغانستان و چکِ زمان جنگ جهانی و ... را خواندم ته مانده‌های توهم‌زای امید هم از وجودم رخت بربسته. فقط مانده از این ترس بکاهم. 

۰ نظر ۲۳ دی ۰۳ ، ۰۹:۴۷
آنی که می‌نویسد

نوتیفیکیشن گوگل فوتو آمد و من به اشتباه برای باز کردن یک نوتیف دیگر، دستم خورد به نوتیف گوگل فوتو و باز کردم.

عکس؟ مادرجون بر بالای قبری که بعدتر در آن دفن شد. داشت می‌خندید. یک‌آن حس کردم چقدر غریب است این چهره! چقدر ناآشنایم با این لبخند! چقدر وقت هست که ندیده بودم! به سرعت عکس را بستم و خارج شدم. اما آن لبخند غریب همچنان از جلوی چشمم کنار نمی‌رود. نه مثل وقتی که به خورشید خیره شوی، و بعد که چشم بر داری می‌بینی به هرکجا نظر کنی یک دایره‌ی سفید حائل شده، بل همچو یک هولوگراف که بر همه چیز هست و حائل نیست و جایی در فضا ندارد؛ اما هست.

۰ نظر ۲۱ دی ۰۳ ، ۱۲:۲۱
آنی که می‌نویسد

رفتیم چای خوردیم در دل طبیعت و سیگار کشیدم و با حال خوب شده‌ای برگشتم. یکهو سرِ هیچ و پوچ یه گیری بهش دادم و او هم ادا بازی‌های معمول در آورد و من که آستانه‌ی تحملم در کف بود یهو عصبی شدم. بعد کمی سرش داد زدم و رفتم به اتاق مطالعه و در را بستم. گمانم نخستین باری بود که چنین کردم. بعد برگشتم و یه لیوان شراب ریختم و باز برگشتم و در را بستم. از شراب خوردم و نوکی به مقاله زدم و ناگاه دیدم گوشم تحت فشار منفی‌ست و تو گویی همه چیز دارد به نحو واگرایی از سرم بیرون می‌ریزد؛ نرم نرم و آهسته سرم سبک شد،  بقول ویرجینیا وولف جریان سیال ذهن است شاید. 

سبکم و حسی شبیه به حضور در ماه را دارم. هم خودم و هم همه چیز در اطرافم سبک و شناور می‌نمایند. یک‌جور سبکی‌ِ مطبوعی‌ست.

می‌دانم دوام ندارد و می‌خواهم کوتاه ثبت کنم و بروم تا از این حالِ سبکی‌ی مطبوعم لذت ببرم.

۰ نظر ۱۹ دی ۰۳ ، ۱۹:۱۵
آنی که می‌نویسد

گمونم به تعداد هر شکست عشقیِ ریز و درشت تغییر دکوراسیون داشتم. البته اگر وضع مالیم اکی بود احتمالا اثاث‌کشی گزینه‌ی بهتری بود، ولی خب وقت‌گیره. اما شاید جوری بشه که آدم به گه خوردن بیفته که دل بده و غرق شه. 

خلاصه که یه تغییر چیدمانِ اساسی دادم. ولی غافل نیستی که همه چیز همونه و تو داری با اسباب و اثاثیه لگو بازی می‌کنی.

 

۰ نظر ۱۸ دی ۰۳ ، ۱۸:۳۸
آنی که می‌نویسد

فکر می‌کردم هوای امروزی ابری باشه. پرده رو کنار زدم و حالا یه نیم ساعتیه این خورشید داره جون می‌گیره. من هم با هر بار احساسِ اینکه شدتش بیشتر شده در خودم مچاله‌تر می‌شم. مسخره‌ست اما احساسم اینه یکی داره یه سیخی از ماوراء بهم می‌زنه. انگار کسی می‌خواد آزارم بده و آرامشِ حداقلی‌ای که دست و پا کردم رو بهم بریزه. هر بار ابرها مانع میشن و شدت تابش رو کم می‌کنند دلم روشن می‌شه و بعد باز همون وضع و همون احساس سیخونکی از ماوراء.
دلم نمی‌خواد هیچ‌کاری بکنم. دلم می‌خواد بشینم و زار بزنم و متاسفانه زارم خشکیده.

گندم بزنن که باز دارم گه می‌زنم به تمام وقت و انرژی و همه‌ چی‌هام.

۲ نظر ۱۸ دی ۰۳ ، ۱۰:۵۰
آنی که می‌نویسد

بغضم گریه شد‌، گریه‌ای بی‌امان. چکه چکه از چشام می‌ریزه رو دستم. من یه احمقم. یه احمق تمام عیار.

باور ندارم، و برای چیزی که باور ندارم و همه‌اش بازی بود دارم اشک می‌ریزم.

هیچ انسانی چنین خود را آلوده به حماقت نکرده که من ...

۱ نظر ۱۷ دی ۰۳ ، ۲۱:۴۳
آنی که می‌نویسد

هی دارم قلپ قلپ بغض قورت میدم. اما وقتی جایی خودت رو تحمیل کنی و طرف مقابلت فقط مصرف‌کننده‌ست همون بهتر که بغض‌هات رو قورت بدی.

امروز داشتم برای ز می‌گفتم که من از کودکی همه‌ش با خودم حرف می‌زدم. با اجسام بازی می‌کردم. عروسک فقط یه دونه داشتم. کلا با آدم‌ها و جانداران ارتباطم سخت بود.

گمونم زندگی برای من یعنی ارتباط با اشیاء. اینکه بخوای کسی باشه، حتما و یقینا نقص‌هایی ظاهر میشه و من آدم اهل تساهلی نیستم با خودمم نیستم اما خب با خودم مشکلی نیست می‌تونم راحت بزنم تو سر و کله‌ی خودم، اما لزومی نداره از دیگرون انتظاری داشته باشم. 

من کسی رو نمی‌خوام. چون حوصله‌ی از دست دادن ندارم. 

من بغض دارم. من تنهام. 

اه لعنت به این چهل ساله‌ی پانزده ساله که هنوز شکست عشقی می‌خوره ... هنوز ....

... لعنت ....

۰ نظر ۱۷ دی ۰۳ ، ۲۰:۵۷
آنی که می‌نویسد

نشانه‌ها می‌گن راه باز کرده. خوشحالم؟ خب حس خوبش رو نمی‌تونم منکر بشم اما راستش نه، خودم میرم به سمتش اما می‌دونم توانش رو ندارم. درست مثل آدمی‌ با قلب داغون و عاشق دویدن.
کاش نجاتی بود از این بی‌فکری‌ها. اینکه می‌دونی چیزی برات بده و انجام میدی یا چیزی برات خوبه ولی اهمیت نمی‌دی. آیا عاقل بودن یعنی ربات بودن؟ از بس اینو کردن تو کله‌مون و من؟ من یه بی‌عقلم که هیچ وقت این نفسم تربیت نشده. مثل بچه‌ی بی‌ادبی که تو مهمونی هی موهای همه رو می‌کشه و انگشت تو چشم همه می‌کنه و همه با اون تخم جن مراعات می‌کنن.

 

دیروز بکت حرف خوبی زد، می‌گفت من یه انسانم مثل همه‌ی انسان‌های دیگه، با این تفاوت که اسپرمم (تخمکم) هیچ آسیبی به بشریت نمی‌زنه.
همین حداقل هم خودش دلگرم کننده‌ست برای آدمی که محض بودنش یه اتفاق مزخرفه و هر روز هزاربار با ترس خودکشی می‌جنگه و می‌بازه؛ میلش به حیات مثل همه‌ی انسان‌هاست، بی‌عقلی‌هاش هم بیش و کم، اما تخمکش لااقل پایان‌بخش چرخه‌ای هست که توشه.

 

الان حس خودکشی ندارم البته، فقط از بی‌عرضگی و مراعات با این نفس بی‌تربیتم رنجیده‌ام؛ و الا اتفاقا دلم می‌خواد بشینم و امروز رو کلی چیز بخونم.
 

تا چه افتد و قضا چه باشد!
توفو

۰ نظر ۱۶ دی ۰۳ ، ۱۰:۲۲
آنی که می‌نویسد

یادم آمد در این بی‌قراری‌ها بکت جواب بود. بود اما نه مثل قدیم‌ها. تری را باید بخورم. این بی‌قراری افسرده‌ترم می‌کند.

۰ نظر ۱۵ دی ۰۳ ، ۱۷:۱۸
آنی که می‌نویسد

تا میام شروع کنم به خوندن انگار یکی پشت یقه‌ای رو می‌گیره و در حالی که در شرف خفه شدنم از جام پا میشم. بی‌هدف و بی که بدونم چه کار کنم یا چه کاری دارم. اما دو دقیقه بند نمیشم پشت مانیتورم.
خوب میدونم اونا چیزی برای من ندارند. هیچ گدومشون نمی‌تونن چیزی بهم بدند که حالم رو بهتر کنه، اونا یه مُسکن موقتند و من یه بیمارِ لاعلاج. 
کاش می‌تونستم بشینم و بخونم و انقدر دور خودم نچرخم. 
این روزها که میم نیست واقعا بند نمی‌شم. اگرچه آرامشم بیشتره اما برای خوندن تنهایی نمی‌تونم. همیشه همینجور بود و من هیچ وقت تو اتاقم درس نمی‌خوندم و همه‌ش تو شلوغی خونواده کتابی دستم بود. مشاور مدرسه‌مون می‌گفت تو نگران چیزی هستی یا از چیزی می‌ترسی. واقعا دیگه مطمئنم نه نگرانی و نه ترس دلیل این بی‌قراری در تنهایی نیست؛ در تنهایی درس خوندن البته و نه حتی مطالعه‌ی آزاد. مشاور درونم می‌گه تو درس خوندنت برای دیگرونه برای نمایش و اینه که تو تنهایی که تماشاچی نداری نمی‌تونی. ولی آخه یعنی من جور دیگه بازیگری نمی‌دونم؟ لابد که نه! لابد اونقدر هویتت از کودکی با کتاب و درس و شاگرد زرنگ بودن گره خورده شده بخشی از تو که دیگه رغبتی نداری مگر برای حفظ اون هویت!
خیلی دارک بود. اینکه من برای دیگرونی درس می‌خونم خیلی دارکه. کاش مشاور درونم چیز دیگه‌ای بفهمه ... این خودش می‌تونه از پا در بیاره منو

۰ نظر ۱۵ دی ۰۳ ، ۱۶:۱۴
آنی که می‌نویسد