باری زمان آن رسید که تمنای عشقی لطیف کنم. لکن چون هیچچیز و هیچکس عشقی بیدریغ ندارد، در رنجام.
پیاماس برای من فقط با داشتن مادرجون و یا مهری چنان، قابل تسکینه. یه مهر و عشقی که بیدریغ بود، بیخواست بود، بود و فقط حساش میکردم. وقتهایی که بوسه بارانش میکردم، وقتهایی که یکهو ناغافل من را میبوسید. همان که تا میرفتم بساط زندگی را جمع میکرد و میآمد دو سه روزی که بودم پیشمان بود، همان که تا میرسیدم اول درِ خانهاش را میزدم و بعد به خانهی خودمان میرفتم.
عشق بیدریغ و مهر بیپایان مادرجون دیگر تا ابدِ من جایاش خالیست.
برای او هم همین بود. وقتهایی که از مادربزرگش برایم میگفت همین حس را (البته با فهم الانم) درمییافتم. یک مهر بیدریغ و حسرتی بر دلاش. ما در چرخهی این تکرارهاییم و من دیگر پایان این چرخه خواهم بود.
البته که الان نیاز دارم به او و مهراش و آن بیدریغ بودن هم در کار نیست. توگویی با رفتناش آن خصیصه هم از مهر و عشقی که بینمان بود رخت بربست. حالا که به او فکر میکنم سرشار از تمنایام. تمنای بودناش و یک بار دیگر دیدناش و یک بار دیگر بوسهباران کردن دستهایش.
وقتهایی که بود بودنش وزنهی آرامشِ زندگیام بود؛ و بینیاز بودم وقتی که بود.
شاید اصلا همین فقدانهاست که نیازها را میسازد. شاید اصلا ما اگر همینجور پیش میرفتیم لزوما موجودات نیازمند نبودیم که خواستههامان ما را هدایت کنند!
سالها پیش هی با خودم میگفتم، چیه که کافیه؟ و جوابم این بود که هیچی! همیشه نقصان و فقدان بود و همیشه در پیاش خواستن و نیاز. سالها جنگیدم که نیازی نماند و نشد. آیا نه اینکه همه چیزی میتوانست کامل باشد و بینقص و خوب و و و
پس این بود بهترین جهان ممکن؟ و ممکن اصلا به چه معنا. شاید بهترین جهان ممکن به معنای جهانی میانِ جهانهای ممکن باشد! حوصلهی بحثی ندارم که هست یا نیست. فرض که هست؛ سلمنا. لکن آن ممکنی که مقابلش ممتنع قرار گیرد و نشان از نقصان باشد برای من یعنی هزار جای کار میلنگد.
اگری هست، توفو.