اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

باری زمان آن رسید که تمنای عشقی لطیف کنم. لکن چون هیچچیز و هیچ‌کس عشقی بی‌دریغ ندارد، در رنج‌ام.
پی‌ام‌اس برای من فقط با داشتن مادرجون و یا مهری چنان، قابل تسکینه. یه مهر و عشقی که بی‌دریغ بود، بی‌خواست بود، بود و فقط حس‌اش می‌کردم. وقت‌هایی که بوسه بارانش می‌کردم، وقت‌هایی که یکهو ناغافل من را می‌بوسید. همان که تا می‌رفتم بساط زندگی را جمع می‌کرد و می‌آمد دو سه روزی که بودم پیشمان بود، همان که تا می‌رسیدم اول درِ خانه‌اش را می‌زدم و بعد به خانه‌ی خودمان می‌رفتم. 
عشق بی‌دریغ و مهر بی‌پایان مادرجون دیگر تا ابدِ من جای‌اش خالی‌ست.
برای او هم همین بود. وقت‌هایی که از مادربزرگش برایم می‌گفت همین حس را (البته با فهم الانم) درمی‌یافتم. یک مهر بی‌دریغ و حسرتی بر دل‌اش. ما در چرخه‌ی این تکرارهاییم و من دیگر پایان این چرخه خواهم بود.
البته که الان نیاز دارم به او و مهراش و آن بی‌دریغ بودن هم در کار نیست. توگویی با رفتن‌اش آن خصیصه‌ هم از مهر و عشقی که بین‌مان بود رخت بربست. حالا که به او فکر می‌کنم سرشار از تمنای‌ام. تمنای بودن‌اش و یک ‌بار دیگر دیدن‌اش و یک بار دیگر بوسه‌باران کردن دست‌هایش.
وقت‌هایی که بود بودنش وزنه‌ی آرامشِ زندگی‌ام بود؛ و بی‌نیاز بودم وقتی که بود.


شاید اصلا همین فقدان‌هاست که نیازها را می‌سازد. شاید اصلا ما اگر همینجور پیش می‌رفتیم لزوما موجودات نیازمند نبودیم که خواسته‌هامان ما را هدایت کنند!
 

سال‌ها پیش هی با خودم می‌گفتم، چیه که کافیه؟ و جوابم این بود که هیچی! همیشه نقصان و فقدان بود و همیشه در پی‌اش خواستن و نیاز. سال‌ها جنگیدم که نیازی نماند و نشد. آیا نه اینکه همه چیزی می‌توانست کامل باشد و بی‌نقص و خوب و و و 


پس این بود بهترین جهان ممکن؟ و ممکن اصلا به چه معنا. شاید بهترین جهان ممکن به معنای جهانی میانِ جهان‌های ممکن باشد! حوصله‌ی بحثی ندارم که هست یا نیست. فرض که هست؛ سلمنا. لکن آن ممکنی که مقابلش ممتنع قرار گیرد و نشان از نقصان باشد برای من یعنی هزار جای کار می‌لنگد.
اگری هست، توفو.

۰ نظر ۱۴ دی ۰۳ ، ۱۰:۲۹
آنی که می‌نویسد

پی‌ام‌اس ده روزه از راه رسید. از صبح میل به خوردن از سویی و بدخلقی از سوی دیگر فشار آورده بود اما اصلا به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که قرار است به این زودی باز بیفتم در دامش. 

احساسم شبیه حشره‌ایه که چسبیده به تار عنکبوت.

چرا واقعا هیچ وقت عادی‌تر نمیشه! هربار مثل روز اول که نه، حتی بدتر از اون اذیت میشم. 

امروز ز پی‌ام‌اس بود و یهو در میانه‌ی جلسه زد زیر گریه‌ دلم آشوب شد. دیگه رفتم سراغ اون اپ کذایی و دیدم بله ده روز مانده به شروع خون‌ریزی. و این یعنی خونِ دل‌ها باید بخورم در این ده روز

۰ نظر ۱۳ دی ۰۳ ، ۲۲:۰۸
آنی که می‌نویسد

شروع کردم به خواندن رمان «هزار خورشید تابان» یه غمی همان ابتدای کتاب، همان ۱۴٪ای که ازش خوندم، در داستان هست که لحظه‌ای ازم جدا نمیشود.
احساسم اینه مثل رطوبتی که به ابری جذب میشه، این غم داره لابه‌لای تخلخل‌های وجودم جا می‌گیره. رمان نسبتا حجیمی‌ست لااقل در قیاس با رمان‌های اخیری که خواندم و با وجود آنکه خیلی کنجکاوی‌ام را برانگیخته دوست‌تر دارم آرام آرام بخوانمش. مثل لواشکی روی زبان‌ات. لواشک است؟ شیرین یا تلخ است؟ چه طعمی‌ست؟ راستش هیچ طعمی حس نکردم. حتی غمش هم تلخ نیست، شیرین هم نیست. برای همین هم هست که می‌خواهم جذبم شود. برود لابه‌لای تخلخل‌هام. حفره‌هایم به چنین غمی شاید نیاز دارند! شاید که جلوتر تلخ بشود اما شخصیت اصلی یک شعورِ عجیبی دارد که فکر می‌کنم بعید است تلخیش مثل تلخی‌های سابو بشود. 
باید ببینم.

۱ نظر ۱۲ دی ۰۳ ، ۱۴:۴۶
آنی که می‌نویسد

میگه من یه احمق‌ام، که تو رو [همچنان] می‌خوام.

https://youtu.be/81BvLZYtHZM?si=xJakk0GbegsdD1zD

 

نکته اینجاست که دوست دارم چنان احمقی می‌بودم و آنچنان خواستنی می‌داشتم.

اما که نه آنقدر عاقلم که چنین نخواهم، و نه چنان کسی هست که حمق‌ام را سوی‌اش نشانه گیرم.

ول معطلیم.

۰ نظر ۰۹ دی ۰۳ ، ۲۲:۲۲
آنی که می‌نویسد

بالاخره میم رفت دانشگاه و من بعد از چند روز تنها شدم. خوشحالم. احساس می‌کنم آنقدر حالم خوب است که می‌خواهم کاسه‌ی سرم را بشکنم و، مثل جوجه از تخم، از سرم بیرون بزنم. احساس می‌کنم می‌توانم جهان دیگری را تجربه کنم. جهانی که در حضور دیگرانی، ممکن نبود. جهانِ شلوغ یا تنها نبودن مثل جهان بسته‌ی تخم‌مرغ است، همان که عباس آقا می‌گفت اصلا. در جهان شلوغ دنیایت محدود می‌شود، قدرت خیال نداری، توان خیال نداری. تنهاییُ مطلق در توانم نیست اما من به «گاهی» تنها بودن عمیقا نیاز دارم. همین وضع هم در بیرون از خانه برقرار است. دوست دارم ناشناس باشم وقتی به جایی می‌روم و مجبور نباشم با کسی سلام و احوالپرسی کنم یا الکی لبخند بزنم. دوست دارم همه غریبه باشند و نگاه‌ها همه گذری و لبخندها بی‌معنا، فقط برای اینکه بگویی در جنگ نیستیم، در صلحیم، و نه کاری با هم داریم. جایی هم باشد که وقتی مستاصل شدی پناه ببری و دست کسی را بگیری. بعد هم همین و همین. 

می‌دانم آدمِ تحقق بخشیدن به چنین رویایی نیستم. فوق‌اش یکی چند ساعت تنها بودن. ولی خب آرزویم این است لااقل که آنجور می‌بودم. تازه آدم‌ها که عروسک دست من ننیستند رزروشان کنم برای آن وقت‌های نیاز یا دلزدگی از تنهایی.

نشد آنجوری که می‌خواستم، و نمی‌شود. چون یک جای کار می‌لنگد. اینکه خیلی خودخواهانه و مبتنی بر خودِ خودت است.

۰ نظر ۰۹ دی ۰۳ ، ۱۱:۰۵
آنی که می‌نویسد

همیشه از محاسن بودن در جمع و اجتماع می‌گن و مخالفین‌اش هم یه معایب تیپیکال رو مطرح می‌کنند. برای من اما در جمع بودن یک بدی غیر از اونچه عموما گفته میشه هست. الان که می‌نوشتم که برسم به اینجا، و وقتی داشتم ساختارش رومیچیدم متوجه شدم این چیزی که می‌خوام بگم همون حرف عباس آقای کیارستمی‌ه. همون که میگه همونجور که درخت در تنهایی درخت‌تره، انسان هم در تنهایی انسان‌تره. دقیقا همین. تو بهترین و دلنشین‌ترین جمع‌ها هم که باشی یه جای کار می‌لنگه. تو خودِ خودت نیستی. می‌دونم رابطه چیزهایی داره که نبودشون آسیب‌زا، اما خیلی نابالغانه باورم اینه که هر چیزی یک لحظه و یا چند صباحی و دقایقی منو از خودم بگیره یا نذاره خودم باشم، برام رنج‌آوره.

این روزها با بچه‌ها، کاف، س/ز همه‌ی ابنا خوب بود اما خسته‌ام کرد. دلتنگم کرد. انگار با جمعی بری تو جنگل و اونا برن و تو بمونی؛ چنین حالی‌ام. 

فسرده جان و دلتنگِ جان.

۰ نظر ۰۹ دی ۰۳ ، ۰۹:۳۲
آنی که می‌نویسد

اتفاق‌ها زیاد بود، خوبشان بیشتر. ولی حالی برای نوشتن ندارم.

۰ نظر ۰۸ دی ۰۳ ، ۱۰:۵۶
آنی که می‌نویسد

یه جوری غم چمبره زده به قلبم انگار شب شام غریبان مادرجونه.

یادم رفته بود وقتی حالم بده خودم رو تو حال بدیم فروتر کنم. حالا کردم و خب یه چیز خوبش اینه که غرق شدم و هیچ تقلایی برای بیرون رفتن هم ندارم که هیچ، از این سقوط دارم هی و هی لذت نه، یه چیز دیگه، یه چیزی مثل قرار کسب می‌کنم.

بی‌قراری بده. تو بگو قرارت تو غم باشه، خیلی بهتر از بی‌قراری و دست و پا زدنه. 

مثل اینکه داری شیرجه می‌زنی، حالا یا تو آب یا ... بذار تجربه کنی.

 

چاره‌ی دیگه‌ای هم هست؟ 

ادا در نیار که تجربه کنیی و اینا. بگو تسلیم.

۰ نظر ۰۳ دی ۰۳ ، ۲۲:۲۶
آنی که می‌نویسد

غلام همتِ آنم که زیر چرخ کبود

ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

 

بله، همت می‌کنن که گه نمی‌زنن به زندگی‌شون. گه نمی‌زنن به احوالاتشون. گه نمی‌زنن به امروز و فرداشون. 

تن‌آسایی و باری به هر جهت و ول دادن و شل کردن بند تمبون ته‌اش همین انزجاره.

خودتو پای مزخرفات پاره کردی، حالا کاسه‌ی چه کنم چه کنم؟

دلم می‌خواد میشد خودم رو حبس کنم. خسته‌ام از هر آنچه اطرافمه و همه‌اش رنگ تعلق داره. تعلق هم که میگم یعنی چی؟ یعنی یه حال موقت، یه فرار کوتاه، یه نگاه به نوک بینی. د آخه لامصب چهل سالته هنوز داری گیج می‌زنی، دست و پا می‌زنی. هزار جور ول گشتن و عیاشی داری. به همه چیز می‌رسی، بعد می‌خوای درس هم بخونی؟ 

تو روحت. تو روحم.

۰ نظر ۰۳ دی ۰۳ ، ۱۹:۴۷
آنی که می‌نویسد

آخه آدم چقدر می‌تونه احمق باشه؟ تا کی باید پای این حماقت‌های پی در پی هزینه بدی؟ هی حماقت، هی اصلاح، دوباره دوباره ....

یه جورِ حال بهم‌زنی از زندگی‌ام کلافه‌ام.

 

چیه آخه این کوفت، این بالا و پایین شدن، این بی‌قراری و بی‌ثباتی و اعوجاج؟

تو روحم با این زندگیم. تو روحم.

۰ نظر ۰۳ دی ۰۳ ، ۱۹:۴۰
آنی که می‌نویسد