اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

در گیرودار کلاس و درس و بحث گمانش رفت شاید آناکارنینای او بشود و شمایلی از عشق رمانتیک را تصور می‌کرد که شاید دوباره (بعد از فلسفه) شکل بگیرد. داشت خودش را آماده‌ی حتی باختن می‌کرد. داشت دوباره زیباییش را می‌جست و داشت برای خودش جایی پیدا می‌کرد. 

امروز اما هیچ در چشمانش نبود، نه عشق بود نه هیچ چیز دیگر و باز من مثل دختر بچه‌های ۱۴- ۱۵ ساله که تا نگاهی گره می‌شود دلشان می‌لرزد دلم از پی‌اش رفته‌بود و من را کشاند. اما نبود، هیچ نبود... او خودش همینجوری بود، همینجور فقط خوب و مهربان و هیچِ هیچ دیگر ... بس‌ام است هربار خیال عشق پختن ... نه از عشق خسته‌ام نه سیر، اما به قول کامو باید تنهایی‌ام را بغل کنم و ... چقدر خوب که کامو هست که این روزها به آغوش نوشته‌هایش پناه ببرم. 

دارم گریه می‌کنم... بعد مدتها از درد عشق یا از دست دادن یا نرسیدن یا هرچه.... دارم گریه می‌کنم ... 

از وقتی که فهمیدم عشق هیج حقیقتی ندارد و جز بازی آدمیان نیست و یک چیزی مثل ترحم برای آرامش خودِ خود است و مشغولیت... دیگر باورش نکردم .... اما هربار تا ته‌اش رفتم و برایش گریستم .... و چقدر بود که دلم خیال عشق در سر نداشت یا به سراغش نیامده بود .... همین بازی... چقدر بود این بازی را مثل بچه‌ها خیلی جدی نگرفته‌بودم و بازی نکرده بودم و ته‌اش ... این بار اما اگرچه ببار ننشست و یا حتی بگو نیامد، گریه کردم ته‌اش نشستم و تماشا کردم خیالی که نپخت....

به قول خود او تراژدی همین‌جا در همین مواجهه‌ی خیال با بند واقعیت است که متولد می‌شود. تراژدی ابدا به چیزهای غمگنانه نیست به این تقابل است و خب ویژگی‌اش همین غم و اشک هم هست اما نه ماهیت‌اش.

خیالِ عشق می‌پخت اما در چشمانش ردی از هیچ نبود....

جلسه‌ی دوم 

۱ نظر ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۰۵
آنی که می‌نویسد
این روزها میم حال و روز خوبی ندارد. گمانم این است که همه‌اش از بحث‌های سیاسی شروع شد و پای‌اش را به فلسفیدن‌های بی دروپیکر باز کرد و انگار یکی او را بغل کرده و انداخته به ۵-۶ سال پیش که در اوج ناامیدی و افسردگی بود. من هم به مراتب اولی و نه البته اولی‌تر از او، حالم خراب است. دستم به درس و کار و هیچی نمی‌رود. دلم پیش اوست و البته هم زندگی می‌خواهد، فکر می‌کنم بخضی‌اش بخاطر من و کم بودن و غرق درس و اینها شدنم هست و البته او انگار تمام هدف‌هایش را گذاشته توی خمره و درشان را بسته و انداخته‌است به آب. می‌دانم این نیز بگذرد ولی دلم نمی‌آید اینهمه هزینه بدهیم/بدهد، دلم نمی‌آید درد کشیدن‌هایش را، بی‌انرژی بودن‌اش را و سستی‌اش را ببینم. دلم می‌لرزد و دست و فکر به مطالعه نمی‌رود و خب نزدیکی‌های پریودم هم هست و هر اتفاق کوچکی بزرگ‌تر از آنچه هست می‌نماید شاید و اضطرابی فراگیر. می‌دانم باید امید زیبایی زندگی را حس کند و قشنگی‌های زندگی را ببیند تا یادش بیاید که زندگی اینجور سیاه و سکون نیست که حالا مقابلش است. می‌دانم او امید می‌خواهد و درک امید مستلزم تلاش من است و من درگیر درس و پروژه‌ام و البته هم نمی‌توانم زندگی را رها کنم. آچمز شده‌ام. راه هست اما راه‌ها رابسته می‌بینم انگار یکی آمده تمام راه‌ها را با سنگ‌های گنده‌ای بسته و باید دانه‌ دانه سنگ‌ها را بردارم و این در ادامه هست و هست و هست. و زندگی همین است. می‌دانم که من خودم بیشتر افسرده می‌شوم و پناه می‌برم به عشق و عاشقی، همان که همیشه می‌ترسم او دچارش شود و کاش نشود و این زندگی نپاشد. حالا باز نمی‌خواهم از ترس‌هایم بگویم، از این دیو به سر و دم و که دارد زندگی را می‌بلعد، این افسردگی ... چه باید بکنم تا میم‌ام به زندگی برگردد، به نشاط و شادابی و هدفمندی و برنامه‌ریزی ... به خودش ... دلم برایش می‌سوزد. دارد جلوی چشم زجر می‌کشد و من کاری نمی‌کنم ...
۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۵۸
آنی که می‌نویسد

این ترم کانت خوانی داریم با دکتر آ.ا . کانت تقریبا نخستین مواجهه من با فلسفه بطور جدی است و همیشه از نبوغ او و از خود او -تنهایی‌اش، نظم‌اش، دقیق بودنش و... - لذت برده‌ام و همیشه در پی فرصتی بودم که  مستقیما کانت را بخوانم. حالا این فرصت دست داده. شروع خوانش کانت هم با پیشگفتار او بر ویراست اول و دوم نقد عقل محض است.

نیم ساعت است غرق لذت همان پاراگراف اول پیشگفتار بر ویراست اول‌ام. درونم به جوش و خروش آمده از شوق، یکجور تجربه‌ی لذتی خاص.. زبان کانت را می‌خوانم و او از حیرتش و ناگزیریش به پیش‌فرض‌های متافیزیکی می‌گوید و من لذت می‌برم که او به واقع فلسفه را زیسته است. البته که سبکسری‌ست که من تعریف از او کنم اما درونم از وجد راضی نمی‌شود که هیچ نگویم. با هر خط کانت را تصور می‌کنم در اتاقی محبوس و پر از کتاب و برگه و ... و دارد می‌نویسد و این‌بار از تجربه‌اش در عالم اندیشه و فلسفه . با خودم فکر می‌کنم چه خوشبختم که اینجایم. چه خوشبختم که وقتی کانت را می‌خوانم و تجربه‌اش را مرور می‌کنم من نیز چنان تجربه‌ای را از سر گذرانده‌ام و چه لذتی می‌توان بیشتر از این یافت مگر.

خدایا اگر هستی شکرت. 

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۰۸
آنی که می‌نویسد

من چه پیوندی با عشق دارم. از بچگی و خیلی بچگی از وقتی خودم را شناختم خودم را بنده‌ی عشق دیدم. همیشه پیِ عشقی بودم و این مرور این روزها البته آزارم می‌دهد. می‌خواهم در مقابل این تقدیر بایستم. یک عمر لااقل ۲۴-۵ سالی هست که خودم را اینگونه یافتم. از کی در پی عشق بودم؟ از بچگی از همان وقت‌ها که توی کوچه با پسرها بازی می‌کردیم و مرصاد مرا به بازی پسرها راه می‌داد. از همان وقتها یادم می‌آید که برای عشق در هر سسطحش  مشامم تیز بوده. این روزها گیر کرده‌ام بین یک خواهشی که خواهش تن‌گونه است و خواهشی که عقل می‌گوید. بین دنیا مگر چه دارد و یاد گرفتن و شوق پرواز، این روزها گویی به دوراهی عقل و عشق خیلی شدیدتر رسیده‌ام. قبل‌ترها عقلانیت خوب بود اما عشق خوبتر اما این روزها گمانم عشق فقط یک مخدر است، یک شکلات دوران بزرگی، یک سرگرمی و بازی بزرگسالانه و عقل ... می‌دانم که می خواهمش.

دیشب فیلم من را با نام خودت صدا کن را دیدم. عشق دو مرد، لطیف زیبا و وسوسه‌انگیز برای تجربه‌ای دوباره و عقل می‌گوید که از تجربه بیاموز یا نه اصلا آنی بشو که می‌خواهی و آن، راهش از عشق نمی‌گذرد. راهش دل‌انگیز نیست. می‌ترسم دلم بمیرد. می‌ترسم از دریافت‌‌های دلم بمانم و آنوقت یک پای قضیه بلنگد. می‌دانم ناگزیرم و انسانم و و و اما دلم می‌خواهد تا می‌دانم و آگاهم برای آنگونه نشدنم تلاش کنم. می‌خواهم دلم زنده بماند و بفرمان عقل. نمی‌دانم می‌شود یا نه؟ دلم نمی‌خواهد مزه‌ی عشق را از دست بدهم اما دلم هم نمی‌خواهد بنده‌ی عشق یا هرچه بشم (و البته حتی عقل). 

و استقلال می‌خواهم. شناختن خودم، برای خودم بودن، برای خودم بزرگ شدن، رضایت خودمم را دنبال کردن، خو کردن به تنهایی و صبور بودن، و دوست داشتن را زندگی کردن تا ... هنوز وعده‌ی عشق می‌دهم اما شاید تا به هیچ‌وقت. دلم ... باید بزرگ شود، نه که بکشمش باید بزرگ شود. باید بلد شوم. سخت هست به یقین. 

مهم برایم این روزها فهمیدن این است که چگونه می‌شود خودت را بغل کنی و استقلال ... این آنچیزی است که مرا به عقلانیتم نزدیکتر می‌کند.

و آن در سه حوزه: مالی، علمی، عاطفی. 

اگر اینها را بدست آورم رضایت درونم وابسته به خودم می‌شود و عقلانیتم رشد یافته‌تر می‌شود و به آن عقل استعلایی کانت نزدیکتر می‌شود. 

باید زندگی کانت‌گونه در پیش گیرم. 

می‌خواستم از عشق و هوس و محبت و دلنگرانی و حواسش بودن‌های عاشق و معشوق، از گم شدن مرز عاشق و معشوق و از گذری بودن آن بگویم. شاید هم همینقدر می‌شود گفت که گفتم و اینکه تصویر عاشقانه‌ی فیلم خیلی خوب بود، تمام وجوه را داشت و عشق بود و درد داشت و و و ... همان‌ها که چشیده‌بودمش را داشت و حتی بیشتر و ملموس‌تر و قشنگ‌تر. 

و آه ... که  از هر زبان که می‌شنوم نامکرر است....

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۲۷
آنی که می‌نویسد
که من تب کردم و پرستارش تو بودی
آن کیست ... 
آنها کیستند که دلم با آنها می‌لرزد؟!
من از بچگی عاشق بودم ...
دلم هوای تو ... کی؟ نمی‌دانم. 
مثل فیلم‌ها بود اما واقعی. پرستار بود یا رزیدنت، من روی تخت دراز کشیده بودم و منتظر بودم کسی بیاید و سرمم بزند، پسری وارد شد نگاهی انداخت به من و جیم شد چشم باز کردم در حال  رفتن بود که پرستار به او گفت سرمش را بزن عضلانی‌اش را خودم می‌زنم. برگشت پیش من. دستم را نگاهی انداخت دید هیچ رگی پیدا نمی‌شود و رفت و یک صندلی آورد. نشست و مچم را گرفت دستش، دست‌هاش لطیف بود و با مهری گرفت که اول بار بود آن عشق نه از نگاه و کلام که از خطوط عصب دست حس می‌شد. میم بیرون رفت و از دور تماشا می‌کرد و من به حضور همان پسر حالم آرام بود. سرمم را تنظیم کرد و بعد انگشتهایم را نوازشی کرد، فکر می‌کرد یحتمل من با حالی که افتاده‌ام نمی‌فهمم. اما من تشنه بودم و آن روز با تمام حال خرابم تشنگی جلوی چشمانم بود. نوازشی کرد و دکتر پیری آمد و گفت سرمش را زدی؟ تزریقات دیگری داشت؟ با صدای قشنگی گفت خانم پرستار همه را انجام دادند و من سرمشان را زدم. گفت تمام شد کارت؟ گمانم الکی داشت ور می‌رفت یادم نمی‌آید چه خوابی داد کمی این دست و آن دست کرد و رفت و دوباره برگشت گفتم گفتم تمام شد؟ به چشمانم نگاه نمی‌کرد اما آرام گفت بله راحت باشید. کمی بعد میم آمد و بعد سرم رو به پایان بود که پشت پرده ظاهر شد، تایم گرفته بود. میم بیرون رفت و او سریع ورید را درآورد و رفت. 
تمام
داستان‌ها عاشقانه همینقدر کوتاهند و همینقدر دلچسب و آرام. اصلا لطفش به همین است باور کن.
۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۲۸
آنی که می‌نویسد

این روزها آشفته‌ام. نمی‌دانم از زندگی چه می‌خواهم، پرام از خواهش دانستن و ناتوان در هر ادراکی. در این میان و پر از این خواهش دانش هم برایم بمانند عشق یک هیچ بزرگ شده‌است. می‌خواهمش اما شوقی ندارم. تنها گریزگاهی می‌بینم برای زیستن. و من هنوز بعد از اینهمه ایام بعد از اینکه ۳۳ سال است دارم زندگی می‌کنم، پرسش‌‌های اولیه یقه‌ام را گرفته‌اند زور نفسم را بریده‌اند و توان هیچ کاری ندارم. تستسترون خونم کم شده است انگار که به میم، به خودم و زندگی، به درس‌ها و آموختنی‌ها و تز هیجان‌انگیزم و عشق بی‌میلم... همه را می‌خواهم و نمی‌خواهم. میجویم و نمی‌یابم. خسته‌ام از این گم شدگی. من کی‌ام؟ چی می‌خوام؟ چرا؟ چی دارم؟ ....

آه ای هستی چهره‌ی بی‌رنگت هم پیدا نیست....




می‌گفت چند پرسش و تکلیف تمرین:

چه کسانی را در درونتان ستایش می‌کنید؟ و چرا؟ پنج نفر

اگر قرار بود ۵ بار بدنیا می‌آمدید دوست‌داشتید چه کارهایی بکنید؟ چه جور زندگی‌هایی را برای آن ۵ زندگی می‌پسندید؟

اگر هیچ شغلی در دنیا هیچ برتری مالی و جایگاهی نداشت دوست داشتید چه کاره می‌شدید و باز هم ۵ تا.

و درنهایت ریز به ریز همه‌ی کارهای روزانه‌تان را بدون قضاوت و مثل همیشه باششید و فقط ثبت کنید. 

در نهایت با آنجه از سوال‌ها از خودتان یافتید مقایسه کنید که چه تناسبی بین زندگیتان و خواسته‌هاتان هست؟



از الان شروع کنم به فکر کردن و بعد از اینکه از تبریز به خانه بازگشتیم شروع می‌کنم به ثبت. کاش تبریز زودتر تمام شود. میلی دیگر به اینجا ندارم و خسته‌ام از این راه و ... 

کلی کار نکرده و تمرین‌های از قبل و کلی مسئولیت جدید و برنامه‌های  جدید. می‌دانم چاره‌ای نیست که توان تلاشم را بازیابم. من که اینها را می‌خواهم. باید مدیریتی هم بر خواسته‌هایم داشته باشم. این شلوغی یکی از دلایل خستگی‌ام است. اولویت‌های زندگی‌ام را پیدا کنم و پیشان بروم و اولویت بندی کنم. عجله‌ای نیست. این زندگی همه‌اش هم کم است. 

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ

پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۵۴
آنی که می‌نویسد

کاش زندگیِ خواب موازی با زندگی بیداری و روزمره در جریان و متوالی بود. کاش لااقل یک جایی در این زندگی می‌شد خیالت را پی بگیری و بروی و نوش لحظه‌ها کنی. و همین است آنچه خواب را خواب و بیداری را بی‌شک بیداری می‌کند. همین است که در بیداری شک نمی‌کنی که خوابی چون حافظه‌ات ... حافظه‌ام چه؟ حافظه‌ام ساخته‌ی ذهن و چند ساعته نیست؟ مگر می‌دانی الان در کدام جهانی؟! نمی‌دانم اما دلم می‌خواست به خواب دیشبم بروم و دست عشق ممنوعه‌ام را بگیرم و فرار کنم و ... که برسی به اینجا که او عاشقت باشد و تو در خواب‌ و بیداری عشقی ممنوعه را جستجو بکنی؟ ... کاش زندگی در خواب ادامه داشت. خسته‌ام از اینهمه خیال در سرم که پیش می‌برم و تصویری برایم ندارند. فرق خیال در ذهن با خیالِ رویا چیست که آن یکی آنقدر شیرین و این اما اینقدر در خودش فروپاشنده‌ است. کاش نامی داشتم از آن عشق ممنوعه و فریاد می‌زدم که بی‌گمان من همین تو را می‌خواهم و تو را گرم می‌خواهم و کاش به بسترت بخوانیم و مرا به یک ارضای ابدی ببری. آی عشق ... آی .... عشق ....... چهره‌ات همیشه مه‌آلود است و محو شدنی‌. همیشه تا به تهش نمی‌بری مرا ... به یک وصل ابدی و یک ماندنی بی تمنای تغییر .... کاش یکی بی دریغ، بی فروکاست، و پر حرارت بخواهدم ... فلسفه شاید همان می‌شد.... دلم تنگت است. در این برف که خیال در کنار هم بودنمان بی‌داد می‌کرد ..... کاش زندگی همه‌اش یافتن عشقی بود و لمس وصال و مرگ .... کاش زندگی توی خواب بی‌عادت، بی‌نقصان ... همان جهان ایده‌آل بود ... کاش می‌شد جایی از این عالم این دنیا را تجربه‌ کرد.... مغز من جایی از این عالم نیست؟! 

دلم آغوش می‌خواهد و خواسته شدنی سیری ناپذیر .... ابلیس شاید اسیر چنین عشقی بود. 

بیچاره او و بیچاره ما ....

۰ نظر ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۵۸
آنی که می‌نویسد

دیگه جدی جدی کلافه شدم. باز همون منِ دست و پا چلفتی و بی‌هوا و بی خاصیت و بی‌توجه و بی‌مشئولیت و بی‌ ..... آه چرا! چرا باید دوباره آن من سر برآورد و دوباره زندگیم را بکند همان لنجنزار. من.  ... همه چیز خوب بود، من آدم فعال و دقیق و با مسئولیتی شده بودم. چه شد که اینجور شد؟ آیا نه آنکه افسار زندگیم دست خودم نیست؟ آیا نه اینکه بی قاعده شده‌ام. می‌گویند هویت آدم در مقابله با دیگری تعریف می‌شود. من همان است که هیچ کس دیگری نیست و به گمانم دیگرانی هم باید باشند که تو را قوی‌تر کنند. من نمی‌دانم چه‌ام شده نمی‌دانم چرا بی‌هوا شده‌ام. این ترم درس نخواندم فقط ول گشتم، این ترم جدی نبودم، فقط ادای جدی‌ها را درآوردم. این ترم من آنی نبودم که یکسال پیش.... من بی هدف و آویزان شده‌ام. 

خسته‌ام از این منِ دوباره دست‌وپا چلفتیِ بی‌مسئولیت و بی‌خاصیت. 

من هدف ندارم. و گمم. و خسته از زندگی بی‌روح. و بلد نیستم بسازمش. و دارم توی مرداب دست و پا می‌زنم. و هیچ راه نجاتی نیست. شاید هم هست و باید دوباره .... نمی‌دانم. من بلد نیستم زندگی کردن را. جدی و دقیق بودن را. برای خودم بودن را. با تنهایی‌ام خوش بودن را. با خودم کنار آمدن را. لذت علم آموزی را. خسته نشدن از روزمره را. ساختن هر روز نو را. من خسته‌ام. من دارم زمان را از دست می‌دهم. هی همه چیز لیز می‌خورد و من بی آرمان بی هدف ...

آه خدایا این چه گهی است که منم!!!! خدا وکیلی بی‌انصافی ....... این من لجن چه بود آخر ... این منِ بسته به هزار جبر جغرافیا و ژن و کوفت و زهر مار ... این منِ گم .....

من خسته‌ام. 

یک ماهی می‌شود که موبایلم افتاد و شکست و وسط اینهمه بی‌پولی خرج ۸۰۰ تومانی گردنمان انداخت، حالا هم که بعد عمری یک قابلمه‌ی درست و حسابی و گرون خریدیم را زدم ناکار کردم. من خسته‌ام خدا می‌فهمی. می‌دونم از تو کاری بر نمیاد. 

خسته‌ام از خودم. باز این منِ گند برگشت. 

۰ نظر ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۴۷
آنی که می‌نویسد

این محاسبات تاریخ‌های شمسی و قمری عجیب بازی‌هایی را در کنار هم می‌سازند. بازی‌هایی اعتباری در اعتبار زمان!!

 قرار این شد که شب میلاد حضرت زینب را بنا به علاقه‌ی شخصی‌ام برای روز عقد ازدواجمان انتخاب کنیم. نشستیم به انتظار و آن روز ۲۱ اردیبهشت سالی بود و ما در خنکای اردیبهشتی در حیاط صحن امام رضا سفره‌ی عقد انداختیم. یک لیوان آب و یک لیوان عسل و دو کله قند کوچک که برادر همسرم یواشکی وارد کرده‌بود. حالا دارم فکر می‌کنم اگر من همان آدم بودم و قرار بود امسال ازدواج کنم و به همان ترتیب در حرم امام رضا، چگونه می‌شد یک مجموعه خانواده را پای علایق شخصی‌ کشانید به آنجا که در سوز و سرما در گوشه‌ای از حیاط صحنی که هیچ ربطی با آن ندارند -البته غیر از برادرم-  بنشینند و بساط ازدواج ما را محیا کنند! و اما بازی‌اش با ما هم اینکه هر سال ما دو سال‌گشت داریم برای جشن گرفتن‌مان، یکی‌اش این تاریخ بی‌ثبات قمری (به اعتباری) و دیگر آن تاریخ ثابت شمسی که همیشه خنکای اردیبهشت را دارد. و راستش حتی دلم بازی‌های اینچنینی بیشتری هم می‌خواهد. مثلا به حسب گردش خورشید و این منظومه حول مرکز کهکشان راه شیری و یا تعیین مقدار مشخصی از حرکت کهکشان راه شیری  به سمت کهکشان آندروما! اینجور شاید ناچار شویم تقسیمات زمانی بیشتری را لحاظ کنیم و اینچنین، خرده‌های زمانی بیشتری به چشم می‌آید و خب مزیت دیگرش هم این است که هر چند دقیقه یا چند روز -یا هر چند ...!- باید به نمی‌دانم چی‌چی گشت می‌نشستیم و  جشن می‌گرفتیم. 


۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۳۱
آنی که می‌نویسد
در یک وعده‌ی خیال میهمان دو عزیز عاشق بودم که از طفیلی عشقشان مرا هم بهره‌ای شد. حال آن دو در آتش و من که در کار آتش بودم نیست شده‌ام، و خاکستری از من مانده که به کوچکترین محرکی می‌تواند که فرو بریزد و مرا پراکنده کند. خاک شوم شاید وجودی از من حاصل آید. 
سفر کوتاه بود و دل‌انگیز و هیچ کم نداشت. 
و حال من در این متلاشی و پراکندگی، هم سیراب و هم دلتنگ، بی حاصلی از عشقی و عاشقی‌ای از آن خودم و ... مانده‌ام به مهجوری حتی بی شوق. 
۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۴۲
آنی که می‌نویسد