در گیرودار کلاس و درس و بحث گمانش رفت شاید آناکارنینای او بشود و شمایلی از عشق رمانتیک را تصور میکرد که شاید دوباره (بعد از فلسفه) شکل بگیرد. داشت خودش را آمادهی حتی باختن میکرد. داشت دوباره زیباییش را میجست و داشت برای خودش جایی پیدا میکرد.
امروز اما هیچ در چشمانش نبود، نه عشق بود نه هیچ چیز دیگر و باز من مثل دختر بچههای ۱۴- ۱۵ ساله که تا نگاهی گره میشود دلشان میلرزد دلم از پیاش رفتهبود و من را کشاند. اما نبود، هیچ نبود... او خودش همینجوری بود، همینجور فقط خوب و مهربان و هیچِ هیچ دیگر ... بسام است هربار خیال عشق پختن ... نه از عشق خستهام نه سیر، اما به قول کامو باید تنهاییام را بغل کنم و ... چقدر خوب که کامو هست که این روزها به آغوش نوشتههایش پناه ببرم.
دارم گریه میکنم... بعد مدتها از درد عشق یا از دست دادن یا نرسیدن یا هرچه.... دارم گریه میکنم ...
از وقتی که فهمیدم عشق هیج حقیقتی ندارد و جز بازی آدمیان نیست و یک چیزی مثل ترحم برای آرامش خودِ خود است و مشغولیت... دیگر باورش نکردم .... اما هربار تا تهاش رفتم و برایش گریستم .... و چقدر بود که دلم خیال عشق در سر نداشت یا به سراغش نیامده بود .... همین بازی... چقدر بود این بازی را مثل بچهها خیلی جدی نگرفتهبودم و بازی نکرده بودم و تهاش ... این بار اما اگرچه ببار ننشست و یا حتی بگو نیامد، گریه کردم تهاش نشستم و تماشا کردم خیالی که نپخت....
به قول خود او تراژدی همینجا در همین مواجههی خیال با بند واقعیت است که متولد میشود. تراژدی ابدا به چیزهای غمگنانه نیست به این تقابل است و خب ویژگیاش همین غم و اشک هم هست اما نه ماهیتاش.
خیالِ عشق میپخت اما در چشمانش ردی از هیچ نبود....
جلسهی دوم