اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

وقت دلتنگی برای کسی که از او هیچ نشانی نداری جز جایی که گاهی گذرش می‌گذشت چه باید کرد. وقتی قرارت بر این هست که برنگردی و در سفیدی یا سیاهی -چه فرقی می‌کند- فرو بروی باید صبر کنی، باید پناه ببری به فراموشی، به غفلت، .... گوشه‌ی چشمت که تر شد بروی برای جمع کردن خودت تا .... فراموشی .... تا که درخت مهرش و خواستنش برود، تمام شود، خشک شود. آنوقت تو با چوب تنه‌ی آن درخت مدادی بسازی و هربار لای انگشت‌هات از زندگی بعد از دلتنگی بنویسی. از حال و آینده‌ی آنوقتت.... با آن مداد که گذشته‌ای در آن جمع شده، تلنبار شده، خشک شده، دیده نمی‌شود ... ولی هست.

می‌دانی که میشود ... شد ... خیلی بارها شد، این بار هم فرقی ندارد . صبر باید و زمان.


از آخرین روز که دیدمش نمی‌دانم چقدر گذشته، از آخرین روز کتابخانه‌ام که امید دیدنش بود ۲۳ روز. ۵ آبان تاریخ انقضا کارت کتابخانه‌ام بود و تمام.


کاش به وقت مرگ جسدی از من نماند.

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۶ ، ۱۱:۳۵
آنی که می‌نویسد

این روزهای لعنتی هم تمام می‌شوند و یک لعنتی‌های دیگر بعد از یک وقفه جایش می‌نشیند. من اما از میان تمام این روزهای لعنتی و غیرلعنتی، روزهای تلخ و زشت و خوب و معمولی تلاش می‌کنم فقط که به من ایده‌آلم نزدیک‌تر شوم. 

خوب که نگاه کنی، از آن بالا دید بزنی زندگی را بی هدف نمی‌شود، هدف هم یعنی همان زندگی و رفتن به هدف هم یعنی رفتن به همان زندگی یا ساختن زندگی .... اما راستش را بخواهی خیلی وقت است که دارم سر خودم را گرم می‌کنم و مشغول چیزی که آنچه هست نه آن بشود که می‌نماید. آنچه هست بیهودگی‌ست. عبث است. بی‌حاصلی‌ست. اصلا بسازم که چه ؟ ... مدتهاست که در حال فرارم، الکی امید دارم، برنامه دارم، الکی جان می‌کنم... اما چرا؟ چون نمی‌دانی بعدش چه خبر است؟ یا از مردن می‌ترسی.... چه چیز بندت کرده که اینجا امید را هم بزنی با این کثافت زندگی... اصلا امید از کدام گوری درآمده؟ روی گور کدام مرده نوشتند امیدوار زیست؟ روی گور که نوشتند چقدر جنگید؟ که بشوی فیلسوفی بزرگ، بعدش چه! وقتی که تمام شوی فیلسوف بودن یا امیدوار بودن یا یا یا ...‌ چه بکار آید. قاطی خاک‌ها شده‌ای .... خوشی هم بکار نیاید. غم هم. صداقت هم. همه چیز خنثی‌ست. انتخاب ناآگاهانه‌ی ذوقی ....

بی‌پول شده‌ایم و دردها پررنگ‌تر شده‌اند. وقتی پول توی جیبت باشد و خیالت جمع هزار جور برنامه می‌شود ریخت... ولی بی‌پول شده‌ایم و ۲۰۰ هزار تومان شده تمام دارایی‌مان بعد اینهمه زحمت کشیدن‌ها... نه خانه‌ای نه زندگی مناسبی... هربار جایمان تنگ‌تر و هربار بی‌در و پیکرتر... این تازه وضع مادی است که نمود دارد و محاسبه پذیر، وضع زندگی ....

کثافت دنیا و بیهودگی و سختی‌های جانکنش ... میم هرچقدر می‌تواند تلاش می‌کند ..‌ چرخ نمی‌چرخد. من هرچقدر میتوانم تلاش می‌کنم امید بریزم پیش نمی‌رود ..... درد دارم. از همه‌ی آدمها بدم می‌آید مخصوصا پولدارها که زندگیشان آنقدر آسوده هست که خوش‌تر باشند.... 

تنم درد دارد...

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۶ ، ۱۸:۱۷
آنی که می‌نویسد

مى گفت زندگىِ ساده، خونه ى روستایى، مردمان روستایى، همه چى خوب، گفتم نه دوست ندارم، ساکنین نزدیک دریا به صداى موج ها عادت مى کنند.

مادرم مى گفت هر شب زمستون با وحشتِ صداى موج ها خوابم مى برد، گفتم پس عادت نکردى هیچ وقت! گفت نه، عادت ماله وقتیه که از چیزى بکنى برى سراغ چیزه دیگه و دیگه و دیگه ... بعد همه اش میشه عادت، من اما هر شب موج ها رو تا لبِ مرگ خوابیدم.

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۶ ، ۰۷:۱۷
آنی که می‌نویسد

شبی که کنکورم را دادم تازه فهمیدم چقدر استرس داشتم و فکرش را هم نمی‌کردم. دو روز پیش که پروپوزالم را نوشتم متوجه شدم که چقدر استرس داشتم و حواسم نبوده. دیشب که تقریبا اولین شب بعد از پروپوزال نویسی‌ام بود نشستم به تماشای  کاپیتان شگفت‌انگیز. فیلم از خانواده‌ای می‌گفت که در جنگل زندگی می‌کردند, نگرش چپ داشتند و در پی آن بودند که جوری دیگر آنجور که مدینه‌ی فاضله‌ی افلاطونی است زندگی کنند. شکار می‌کردند و غذاهاشان ارگانیک بود کتاب‌های زیادی از علوم روز می‌خواندند, جنگاوری و استقامت را تمرین می‌کردند, ساز می‌زدند و ... . بعد از یک‌جایی به بعد می‌فهمند که شدنی نیست. پدر خانواده می‌گوید تصمیم اشتباهی بود اما "اشتباه زیبایی" بود (it was a mistake but a beautiful mistake) راستش فیلم با دنیای دلخواه من شروع شد  چیزی که همیشه دوستش داشتم و حالا هنوز هم ترجیحم بر چنان زندگی کردنی است اگرچه من را با واقعیتی که سالهاست به آن رسیده‌ام تنها گذاشت. با خودم فکر کردم چرا اینقدر کمال‌گرایم؟ همه‌ی گذشته و خانواده و .... را یک به یک مرور کردم اما جوابی دستگیرم نشد. اما جالبی فیلم - که بعید می‌دانم ناآگاهانه بوده باشد - این بود که مادر این خانواده که او هم با این شیوه ظاهرا موافق بوده  - یا لااقل بخاطر همسرش همراه بوده - مسلک بودایی یا یک چنین چیزی داشته, او می‌میرد درواقع خودکشی می‌کند و وصیت می‌کند که جسدش را بسوزانند و پای آتش جسد برقصند و پایکوبی کنند و خاکسترش را در چاه توالت بریزند و سیفون را بکشند.

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۶ ، ۰۶:۱۶
آنی که می‌نویسد

دختری زل زده به من و می‌خندد، ۴ یا ۵ ساله است. خنده‌اش من را به یاد دیوانگان از نظر کامو می‌اندازد که دقیق خاطرم نیست. -همه‌ی اینها در ذهنم می‌گذرد- بعدتر با این جمله از سالوادور دالی مواجه می‌شوم که می‌گوید من آدم عجیبی و غریبی نیستم، فقط نرمال نیستم. نرمالایز شدن فرایند حل‌شدگی را در پی دارد. و در مقابل هرگونه حل ناشدگی علاوه بر بد نگاه کردن‌ها و طرد شدن‌ها همیشه با یک انتظار زمین‌خوردگی همراه است. آدم‌ها منتظرند زمین خوردن هرآنکه مطابق آنان عمل نمی‌کند را ببینند. و همین است که موفقیت‌ها را هم در مقابل بر‌نمی‌تابند.


۰ نظر ۲۰ آبان ۹۶ ، ۱۸:۴۵
آنی که می‌نویسد

با میم در مورد رفتن از ایران برای دکتری صحبت می‌کنم، دهنم باز شده نشده عصبانی می‌شود، از عصبیتش می پرسم جواب می‌دهد که مثل این است که من بگویم قصد دارم ازدواج موقت بکنم تو عصبانی نمی‌شوی.

با او در مورد وجه تشابه مثال می‌پرسم می‌گوید دوست ندارد از ایران برود و اگر قصد بر رفتن است تنها بروم‌

چند ساعت قبل می‌گفت کچل کردنت را دوست دارم، با موهات خیلی زیبایی و همه نگاهت می‌کنند اما اینجور که باشی نگاهت نمی‌کنند و فقط بی روسری خیلی قشنگی که آن هم فقط من می‌بینم.

دارم از این مدل دوست داشتنش احساس ترس می‌کنم. یا او هم مثل آنوقت‌های من ریگی به کفش دارد و یا بیمار  شده که هر دو بعید است. شاید هم احساس ترسش از پیشرفت‌ها و روابطم است!

خسته ترینم.

وسط رالز و پایان‌نامه همین این‌ یکی را کم داشتم.

گاهی فکر می‌کنم ته‌اش جدایی‌ست، او بلد است کنار بیاید تو تمرین کن.

گیج گیجم ....

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۵
آنی که می‌نویسد

دقیقا ۷ روز پیش برای اولین مرتبه در زندگی‌ام کچل کردم. منی که عاشق مو‌ یم و عاشق موهایمم، منی که با سر خوردن موها روی صورتم دلم قنج می‌رود. این من.... دیروز هم برای بار دوم . و شاید هر هفته و یا هر ۵ روز یکبار ... تا کی؟ نمی‌دانم. شاید تا زمان دفاعم این روزها درگیر پروپوزالم، پر از استرس و پر از تشویش و بهم ریختگی. چرا؟ چون می‌خواهم همه چیز عینا همان شود که خودم می‌خواهم. می دانم از سر خودخواهی‌ست ولی آماده‌ی تغییر هم نیستم. دلم کجاست؟ حوالی صاد. قرار شده استاد مشاورم بشود و خوشحالم با او کار می‌کنم و مدام به یاد آن سخنرانی‌اش در IPM می‌افتم که همان وقت هیچی نفهمیدم و فقط دلم ضعف رفت.  من آدم بدی هستم؟ بله خب قاعدتا، اما بدی چیز بدی نیست بخشی از فقدان خوبیست .... هاهاها چرندگویی منطقی .... حالم خوش نیست. دلم می‌خواهد این پروپوزال تمام و کمال تصویب شود و من با خیال راحت بروم یه کافه‌‌ای دو قلپ اسپرسو سر بکشم که تمام تلخی‌ها را بشورد و ببرد. با ح کاملا بهم زدم دیروز بلاک و انبلاک و تمام. او شهوت، من شهوت عاشقی یادگیری..... هردومان منفعت‌طلبانه. می‌دانم هیچ کس چون او بی‌خویشم نمی‌کند حتی دیگر خود او . 

خسته‌ام کار و پروپوزال و رالز و درس و .... پووووف 

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۶ ، ۲۲:۴۶
آنی که می‌نویسد

آسودگی چند زمانی‌ست که از من رفته‌است. قبل‌ترها هم کارهایم و درس‌هایم کم نبود اما مثل حالا نبودم. دل به درس و کار و کتاب بود. می‌دانم هوایی شده‌ام.

این روزها اتفاقات زیادی افتادند که از همه‌شان فعلا می‌پرم. باید با خودم حرف بزنم، خودم را دیتکت کنم و برنامه‌هایم را مرتب کنم. مهمتر از همه کم بودنم در فضای مجازی‌ست و کم کردن اینستا، بیشتر و جدی‌تر شدن درس و کارهای حواشی‌اش و کمتر وقت تلف کردن و کمتر هی غر زدن و خسته شدم گفتن‌ها و درنهایت کم کردن رابطه‌ی با بابا و مامان و عین

خدایا چقدر اینقدر همه‌ی آدمها در نظرم بدند، چرا اینقدر بد می‌بینم. همین این نمی‌گذارد که رها شوم و احساس رهایی کنم و به کار و درسم بچسبم. خودت کمکم کن.

* و نزاع نکنید، که قدرت شما را می‌کاهد، و صبر کنید که خداوند با صابران است؛

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۶ ، ۲۱:۴۴
آنی که می‌نویسد

پریود زخم‌های ته‌نشین را هم می‌زند. شاید هم خواست‌های ته‌نشین را . حالا دلم یک خواستی دارد که نمی‌دانم چیست از کجاست. من که تمام کرده بودم! پس سرک کشیدن‌ها چه بود؟!! ... دلم دوست داشتنش را، آن روزها را .... آن بی‌خودی را... می‌خواهد.

دلم فشرده است. مچاله شده است .... دلم گیر کرده میان هیچ های بزرگ.... 

راستی خواستن هیچ چه شکلیست؟

چقدر باز گندم در آمده ....

آدم وقتی ته نشین‌های دلش را می‌بیند تازه میفهمد وادی صداقت عجب وادی عجیبیست.

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۶ ، ۰۷:۱۳
آنی که می‌نویسد

بدشانسی یعنی در اوج کار و بارت پستت بخورد به آدم ناجنسی  مثل ع‌ص و همزمان باشد با روزهای پی‌ام‌اس و کلافگی.

 فردا باید مفهوم نگاشت بخوانم و پروپوزالم را کار کنم و و و 

باید شروع کنم قبلش نیاز به سازماندهی دارم.

شت بر من و این گندی که هستم.

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۱:۳۱
آنی که می‌نویسد