وقت دلتنگی برای کسی که از او هیچ نشانی نداری جز جایی که گاهی گذرش میگذشت چه باید کرد. وقتی قرارت بر این هست که برنگردی و در سفیدی یا سیاهی -چه فرقی میکند- فرو بروی باید صبر کنی، باید پناه ببری به فراموشی، به غفلت، .... گوشهی چشمت که تر شد بروی برای جمع کردن خودت تا .... فراموشی .... تا که درخت مهرش و خواستنش برود، تمام شود، خشک شود. آنوقت تو با چوب تنهی آن درخت مدادی بسازی و هربار لای انگشتهات از زندگی بعد از دلتنگی بنویسی. از حال و آیندهی آنوقتت.... با آن مداد که گذشتهای در آن جمع شده، تلنبار شده، خشک شده، دیده نمیشود ... ولی هست.
میدانی که میشود ... شد ... خیلی بارها شد، این بار هم فرقی ندارد . صبر باید و زمان.
از آخرین روز که دیدمش نمیدانم چقدر گذشته، از آخرین روز کتابخانهام که امید دیدنش بود ۲۳ روز. ۵ آبان تاریخ انقضا کارت کتابخانهام بود و تمام.
کاش به وقت مرگ جسدی از من نماند.