اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

هیچ چیزی تو این دنیا هست که دووم داشته باشه؟ حالم خوش نیست و دلم یه چیزی می‌خواد، یه چیزی که من رو از این دنیا بکنه و بگذاره یه جای دیگه یه جایی غیر از این دنیا و غیر از این محدودیت. در عجبم آیا واقعا همه همینجورند؟ همه دلتنگ میشند؟ همه یهو دلشون می‌خواد کنده بشه و برن به یه جای دور؟ پس چیجوری زنده‌اند؟ من چرا اینقدر طاقتم کمه؟  شاید چون عادت کردم تموم دلتنگی‌هام رو با عشقی و سرگرمی‌ای رفع کنم! اینبار می‌خوام طاقت بیارم دم نزنم، سرگرم نشم و وایسم ببینم تهش چیجوره و چیجور تموم میشه! باید بلد شم این راه همیشگی رو و با خودم سر کنم.

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۷
آنی که می‌نویسد

ناگزیر و ناچار باید که در این زمستان زندگی زیست و هی هاه ریخت لابه‌لای انگشتان و کرختی را مرهمی داد. نماند و نخوابید که خواب در سرما مرگ است. ننشست که بیچاره‌تر می‌شویم. باید دوید، بی توقف رفت ولی باید حواسمان باشد سر نخوریم، پاهامان توی گل گیر نکند، باید حواسمان به راه باشد. حالا من در این سرما پناه آورده‌ام به درس و مشق تا که مسکنی شود بر درد بی‌امان و جانسوز سرما و زمستان. 

بعد از جدایی از م زندگی به سبک قدیم در جریان است. هیچ شوری، هیچ تپشی و هیچ خیالی برانگیزاننده نیست. منم و اودم و گوشه‌ی‌ای برای فرار. ورزش می‌کنم و این روزها کمی بیشتر می‌خوابم. درس را بفهمی و نفهمی پیش می‌برم و زندگی با میم با همان دوست داشتن در جریان است. گاه گاهی دلم برای آن تپندگی تنگ می‌شود و باز سکوت سرد زمان.

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۳۷
آنی که می‌نویسد

همیشه درست کردن سخت است. درست کردن ماهیچه یا درست کردن روحیه یا درست کردن فهم و درک یا یا یا ... دوباره ورزش رفتم و گشنه و خسته‌ام، در عین حال رژیم دارم و در عین حال درس دارم. خیلی گشنه‌ام و دلم می‌تواد اندازه‌ی یک خرس غذا بتورم و خیلی خسته‌ام دلم می‌خواد مسل یک خرس بخوابم و لم بدم. و در تمام این‌ حالات باید چیزی رو بسازم که برای ساختنش باید جون بکنم. هم باشگاهی‌هایم لاغر و ظریفند و هیچکدام مثل من قرار نیست جان بکنند. زبانم آنقدر ضعیف هست که مثل خر توی گل مقالات گیر کرده ام. از سختی‌هاز انسان بودن فقط دردهای اگزیستانسیالیستی نیست، که دردهای اینچنین هم هست که مثل خوره وجودت رو می‌خوره.

دیگه همین. باید غرهام رو لااقل می‌نوشتم تا جونم بالا نیومده. 

پوووف

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۴
آنی که می‌نویسد

دیروز غروب با م بهم زدم. خیلی آسان بود، ما از هم سیر شده بودیم و روابط ما خلاصه می‌شد در س‌ک‌س و این خسته کننده شده بود. حالم خوش بود. رها و آزاد شده ام و دلم دنبال کسی نیست. تمام عاشق یا معشوق‌های گذشته‌ام را مرور کردم و دیدم چقدر زندگی پر هیجانی داشتم! امروز صفحه‌ی اینستاگرام الف چیت را دیدم و یادم به آن کوتاه مدتی افتاد که با او بودم و داستان خواند و سیگار کشید و بوسیدمش و رفت. یاد س، یاد ح، یاد آ ، یاد یاد یاد ... چه زندگی‌ای داشتم! تمام جوانی‌ام را به این و آن باختم و ته‌اش؟ ته‌اش هیچ. نه که هیچ نمانده بلکه هیچ مانده. همان هیچ بزرگ، همان که رهایی می‌آفریند، همان. راستش کمی دلم الان برای م تنگ است برای چه‌اش را نمی‌دانم آخر شاید م شبیه به الف بود و پیپ می‌کشید و اولین معشوق فیلسوف که نه دومی بود اما با اولی که رابطه‌ای نساخته بودیم پس اولی است. دلم کمی تنگش شده اما طبیعی است. کاش پیپ بکشم و شراب بخورم و همه‌ چیز را فراموش کنم. اما خوشحالم اگرچه هنوز دلم می‌رود پیامی دریافت کنم و کاش نکنم. بگذریم.

ته‌ ته‌اش برایم شناختی از خود خیالاتی‌ام هم مانده. این منِ عاشق خیال و ناکجا. شاید بهتر بود من در خواب باشم شاید بهتر بود هیچ وقت پا به دنیای واقع نگذارم. چه کسی بود صدایم کرد؟ چه کسی بیدارم کرد؟ دلم عالم خواب می‌خواهد و دنیای بی‌مرزش را. عجیب‌تر اینکه بیماری دستم با خواب در ارتباط است و هرگاه خوابم بهم می‌ریزد دانه‌های ریزی سر بر می‌آورند و خودنمایی می‌کنند و می‌گویند که دیشب خواب خوبی نداشته‌ای! اما چه کنم که "می‌دانم" باید با واقع سر کنم و واقع یقینی‌ترین چیز است! هست؟ نه اما خب باورش کردم تا زندگی را پیش ببرم. من واقع را بیشتر از هر چیز دوست دارم. و چنین کسی که چیزی را خواسته باور کند و یقین کند را نمی‌شود تغییر داد. نمی‌توانم دل به عالم خواب بسپرم، من آدم همین‌جایم. 

امروز و الان خیلی حس رهایی دارم و خوشحالم که به خودم برگشتم. هرچقدر هم دلت برای آنها تنگ شود اما ته‌اش خودت هستی و خودت و این دلتنگی برای خود بزرگترین دلتنگی‌ست. 

رهایم.

رها.

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۱۱
آنی که می‌نویسد

تو یه روز تابستونی شروع و توی یک روز تابستونی تمام شد. ما فاصله‌ی بین دو هیچ رو رفتیم و به اینجا رسیدیماینجا که بس بود برای یکیمون و دیگری کا من بودم باید تن می‌داد. مثل همیشه اونی که تن داد من بودم. من عاشق یه حس و حال بودم که قرار بود تموم بشه. من بدبختم. خیلی بدبخت. روزگارم سیاه‌تر از وونه که بتونم قدم از قدم بردارم. 

ضعیف‌تر از اونم که بتونم با شرایط کنار بیام. اما باید ببام. 

لعنت به من و این حماقتم. لعنت به هرچی که من رو به این حد خوار و ذلیل کرد. گناه نخستین و تا به حال که ۶ سال گذشته و من هنوز همونم که بودم. همون احمق، همون بیچاره، همون درمونده و همون ضعیف که بودم.

من باید با تودم به صلح برسم

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۳۰
آنی که می‌نویسد

تمام شد، همه چیز تمام شد. من سرجای اولم هستم. با کوله باری از تجربه‌ی شکست‌های پیاپی و باز هم همانجا که بودم. من آنقدر احمقم که نشستم و هرچه بود بارم کرد، سگ ولگرد، هرزه، .... یادم نمیره چی‌ها بهم گفت. کاش یادم بمونه همه‌ی این حس‌های پوچ و بی معنی برای چی بودند. برای اینکه می‌خواستم دوست داشته بشم، بیشتر و بیشتر. حالا همون‌جایی هستم که شروع شد و البته با کوله باری از درد و تحقیر. آدم‌ها به وقت تحقیر و ذلت عجیبند. تحمل پذیر و اهل تسامح. چرا اینقدر ضعیفم؟ چون در یک دنیای پوچ و بی مفهوم بدنبال چیزی هستم که نیست. چیزی خیالی و غیر واقعی. من باید با خودم به صلح برسم.

بس‌ام باشد این ماجرا تا دوباره در دام عاشقی نیفتم. تا دوباره خر نشوم و دوباره دل نبازم و به جریان پوچ تن ندهم.


۱ نظر ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۰۲
آنی که می‌نویسد

اون من رو برای روز مبادا می‌خواد. من هم . چرا می‌تونم ازش جدا بشم! دوستش ندارم ولی آدم موجهی هست برای دوست داشتن. این‌ها زورهای آخر است برای حفظ این پوچی.

کاش تموم بشه 

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۴
آنی که می‌نویسد

بی اغراق با م تمام شد. او تمام کرد. به بدترین شکل. من نشستم و فحش خوردم، و تماشا کردم و نقش آدمی صبور را بازی کردم. ولی تمام شد. حق با او بود ما اینجور خوشحال‌تریم، خیلی خوشحال‌تر. فقط چیزی مسخره مثل سرگرمی این روزها را نداریم. عشق را می‌گویم. شهوتمان فرو کش کرده. او مانند من است. خیلی شبیه. و این پایان محتمل بود براحتی. نه غم و رنجی دارم و نه هیچ. دو ماه خوش گذشت و مثل بقیه‌ی موارد پایانی داشت. منتها این من نمی‌دانم چرا آدم نمی‌شود.

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۱
آنی که می‌نویسد

مرا هزار امید هست و هر هزارش هیچ.

من بدبخت‌ترین آدمی که می‌شناسم خودم‌ام. حسود، ذلیل، تنها، بی‌چیز، .... من هیچ ندارم و بدرد هیچ چیزی نمی‌خورم و درد از سر و کولم بالا می‌رود. من بدبخت‌ترین آدمی‌ هستم که می‌شناسمش. دلم می‌خواهد با م حرف بزنم، هم غرور و هم پوچی ماجرا مانع است و الا من آدم بدردبخوری نبودم و نیستم. چندصباح دیگر که از سرش بیفتم غمش می‌رود -این غم دلنشین- و من می‌مانم و این زندگی تهی. دلم هم پوچی نمی‌خواهد. به درک بگذار برود وقتی هیچ نبوده و نیست. عوضش زندگی می‌کنم. شاید در این میان درسم را خواندم و تلاش کردم تا به جایی برسم، شاید برسم، شاید رسیدم. 

دردها و رنج‌ها توی تنم می‌لولند. من خسته ام و دلم کمی شادی پیروزی و افتخار می‌خواهد. چجوری‌هاست حال آدمی که هیچ ندارد؟ چرا و به چه امید ادامه می‌دهد؟! 

همه هیچم. سراسر هیچ. و این حفره‌های رنج زیاد شده‌اند، خود زندگی شده‌اند، ای لعنت.

۱ نظر ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۹
آنی که می‌نویسد

آنچه گمشده‌ی من است عشق است و نه به معنای سوبژکتیو آن، که کم در بازی عشق نبوده‌ام اما آنچه ندارم باور به عشق است. ای کاش عشق را توان سخن بود. من به تنها چیزی که در این جهان به هیچ نحوی باور ندارم عشق است. همان که خدای جهان می‌خواندمش. امروز چگونه می‌توانم عشق بورزم در حالیکه باورم به عشق باورم به هورمون است؟! 

گمشده‌ای که نمی‌خواهم و نخواهم یافت. نه در م و نه در هیچ کسی دیگر. هورمون و س‌ک‌س و نه هیچ چیز دیگر. 

کسی که دردی به جانم ریخت و رفت، استادم، همو که اول بار عشق را نشانم داد و من را با هیچ بزرگی رها کرد و رفت. 


۱ نظر ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۱۸
آنی که می‌نویسد