اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۷ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

جورهای مختلفی می‌شود به سراغ خودِ گذشته‌ات بروی. مثلا خاطراتت را بجوری یا آرشیو وبلاگت را مرور کنی، یا سررسیدهای قدیمی را ورق بزنی. یکجورش هم نگاه کردن به پلی لیست سوندکلودت است.

به گمانم بخش ذخیره‌ی موسیقی در مغز باید شبیه بخش ذخیره عطر و بوها باشد. وقتی یک موسیقی را در پسِ خاطره‌ات ذخیره می‌کنی، چندین و چند تصویر دیگر هم درکنارش ذخیره می‌شود. تصاویری که خودشان شاید از پستوی خاطره سربرآورده بودند و همنشین عطر و بو یا موسیقی و آهنگی شدند. بعد تو بعد از سالها نگاهت که به اسم موسیقی میفتد یا می‌شنوی‌اش نابه‌گاه حجم عظیمی از تصاویر به اکنونت می‌خزند و تو را در چنبره می‌گیرند و تو محصور در خاطراتی که شاید ارتباط زمانی‌ای هم بینشان نباشد یک تصویر را می‌سازی، آن تصویر هم همان حالِ آن روزی‌ست که با آن بو یا آهنگ مواجه شدی.

حالا من غرقه در دریای تصویرها و آناتم.

از خودم می‌پرسم من که بودم؟ من که هستم؟

۰ نظر ۲۵ آبان ۰۰ ، ۱۵:۰۰
آنی که می‌نویسد

لااقل یک چیز برایم روشن شده. اینکه -دیگر- زیبا نیستم. برای آدمی که تمام فخرش زیبایی‌اش بود اتفاق هولناکی‌ست. بماند که چند سال پیش هم با این حقیقت مواجه شدم که اصلا آدم باهوشی نیستم.

اما زیبا نبودن!

راستش تمام زندگی‌ام را که مرور می‌کنم، همه من را دختر زیبایی می‌دانستند. تمام خاطرات گنگ من از کودکی منحصر می‌شود در صحبت از زیبایی‌ام که همیشه بر سر زبان‌ها بود.

حالا چه شده؟ نمی‌شود گفت چاقی، چون از ابتدا تقریبا چاق بودم، و حتی خیلی‌ها معتقدند آدم‌های چاق قشنگ‌ترند. نمی‌شود گفت پیری چون حقیقتا آنقدرها هم پیر نشده‌ام. ولی شاید مجموع این‌ها!

اما خلاصه هرچه که هست این واقعیتی‌ست که دارد زندگی را سخت می‌کند. مدام دارم کلنجار می‌روم تا ثابت کنم می‌شود همان دختر زیبای پیشین بشوم. اما نمی‌شود. زیبایی هم مانند قوای بدنی از من رخت بربسته، مانند هوش، مانند ... نمی‌دانم! اصلا چیز دیگری داشتم؟

راستش بی‌پولی هم مزید بر علت است. وقتی نه هوش داری، نه زیبایی، نه مهارت، نه پول، خب چرا زندگی می‌کنی؟ برای بدست آوردن همه‌ی آنچه از دست دادی و یا طی این ۳۷ سال نتوانستی بدست بیاوری؟

درست است من یک بازنده‌ام. من عمرم را باختم.

خب می‌شود حالا بنشینم و مقصریابی کنم که در درجه‌ی اول مادر و پدرم مقصرند. یا اصلا بروم یقه‌ی خدای فرضی را بچسبم. اما چه حاصل؟ من که می‌دانم مقصر من بودم. مقصر من هستم. من که می‌دانم خودم کم گذاشتم. می‌دانم این من بودم که زمان و عمرم را به باد دادم. خودم را نساختم. می‌دانم هیچ‌کس جز من مقصر نیست. خیلی‌ها وضع بدتر از من داشتند و خیلی خیلی اوضاعشان بهتر است. پس تنها مقصر خودمم.

خب حالا که چی؟

دو راه داری. البته خب سه راه، ولی اگر راه قدیمت را نخواهی ادامه دهی دو راه در پیش رو داری.

یک: خودکشی

دو:  تغییر و ساختن.

‌بله،  هر دو انتخاب سختی هستند، منتها ماندن در این وضع شاید از هر دوی آنها سخت‌تر باشد.

این کسالت دارد من را می‌کشد.

باید کاری کنم تا در ۴۷ سالگی به خودِ ۳۷ ساله‌ام فحش ندهم، و انگشت حسرت نگزم.

الان به گمانم در نقطه‌ی آغازم. چون هرآنچه در ذهنم بود که دارم تمام شده. خب طبعا پایان مساوی با شروع دیگری باید باشد، اینطور نیست؟

باید کاری کرد.

۰ نظر ۲۳ آبان ۰۰ ، ۱۲:۲۸
آنی که می‌نویسد

دارم فکر می‌کنم چقدر خوب بود کاری نداشتم. هیچ کاری. می‌نشستم کنار شومینه و یک نفر بود که شیر داغ با زنجبیل و دارچین و عسل برایم می‌آورد. من گرم میشدم، گر می‌گرفتم و بسرم میزد کاری بکنم، برای تفنن. برمی‌داشتم کتابی را باز می‌کردم و می‌خواندم. بعد شام آماده میشد. یک نفر شام را برایم آماده می‌کرد و می‌رفتم پشت میز می‌نشستم و یک ساعت با غذا بازی می‌کردم و ذره ذره می‌خوردم. بعد یک نفر جای خوابم را آماده می‌کرد و می‌رفتم و می‌خوابیدم.

آه چه زندگی خوب و متعفنی! چرا مغزم چنین زندگی‌ای را برنمی‌تابد؟ جز بخش شومینه و قبول کمی بیکاری، بقیه‌اش واقعا عذاب‌آور است.

اگر اینجور است پس چرا دقیقا همینجور دارم زمان را سپری می‌کنم؟

 

خوب که نگاه کنی تقریبا همان تصویر بالایی با کمی دخل و تصرف. تو یک مفت‌خورِ زالوصفتی که در ۳۷ سالگی دیگر توان آدم شدن هم نداری.

۰ نظر ۲۱ آبان ۰۰ ، ۲۰:۱۸
آنی که می‌نویسد

دو ماه است که زندگی برایم سخت شده. شده‌ام همان زن افسرده‌ای که نه کاری می‌کرد، نه میلی برای زندگی داشت. شده‌ام یک تکه گوشت. افتاده‌ام به حال خود. ساعت‌ها و روزها و دقیقه‌ها می‌گذرد و من دست نمی‌برم که کاری بکنم. و من در بی‌عملی مطلق فرو می‌روم.

نمی‌توانم این حال را گردن تغییر فصل نیاندازم. البته مشکلات اقتصادی و فقری که دارد به لب می‌رسد هم دلیل دیگری‌ست.

ولتر می‌گفت تنها چیزی که تحمل رنج را ممکن می‌کند خواب است و امید.  من اما امید ندارم، و تنها پناه من خواب است. ولی این چه زندگی‌ای می‌شود که بخوابی تا رنج بودن را تاب آوری؟ معقول‌تر این نیست که رنج بودن را با نبودن بشویی؟

نمی‌دانم! شاید معقول‌تر این است که زندگی کنم، چون می‌دانم در بهار اوضاع بهتر می‌شود. اما فقط یک فصل بهار است. گرمای تابستان آزارم می‌دهد، اگرچه افسرده‌ام نمی‌کند. و سرمای پاییز و زمستان به دل است منتها با افسرده‌حالی همراه است.

آه این چه زنده بودنی‌ست آخر؟

خسته‌ام.

۰ نظر ۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۸:۱۷
آنی که می‌نویسد

مامان برام نوشت «شب‌های پاییز و زمستون رو خیلی دوست دارم و خیلی حالم خوبه»

خودم هم امشب خیلی خوبم، دقیق‌تر بگم البته از صبح خیلی حال خوبی دارم. دیشب پریودم رسید و از حال تخمی پی‌ام‌اس نجاتم داد. صبح حموم کردم، به کارهای خونه رسیدم ولی کاری که باید رو نکردم. درس نخوندم، مطالعه نکردم. احساس می‌کنم یه جور کرختی‌ای نمیذاره مجموع شم و به درس‌هام برسم. هر روز دارم زمان از دست میدم و هیچ غلطی نمی‌کنم.

انگار این حال خوش پاییز و زمستون مسخم کرده. هر چی نخ ریسیده بودم، هرچی کتاب انگیزشی و برنامه‌ریزی و هزار کوفت دیگه یکهو با سوز و سرمای پاییز پنبه شد.

آیا تو آن بیدی که با این بادها بلرزی؟

بله، لرز کردم.

ولی باید خودمو جمع کنم و خودمو نجات بدم. وقتی ۳۷ سالته و هزار کار نکرده داری. وقتی حتی زبان انگلیسیت اونقدر درست درمون نیست چهارتا کتاب بخونی یا چهارتا کلاس آنلاین شرکت کنی، پاییز و این رمانتیک بازیا رو باید بذاری تو گنجه، درش رو سه قفل کنی و بچسبی به درسات، به مهارت‌های نداشته‌ت و و و  تا بعدها حسرت امروز رو نخوری. بعدهایی که پاییز هست اما تو دیگه زمانت خیلی کم شده.

۰ نظر ۱۸ آبان ۰۰ ، ۲۰:۴۰
آنی که می‌نویسد

اومدم درس بخونم، خوردم به بن بست و یهو فیلم یاد هندستون کرد. اما این‌بار وطن کجاست؟ وطن آیا سینه‌ی معشوق هست؟ نه. این بار وطن روزگاریست که سر در کار داشتم. بی بروبیایی. من بودم و درس و کار و هدف.

راستش این روزها سرم داغه. دلم بی‌قراره. هوس خوراکی هم دارم. خب چه باید کرد؟ رجوع به تاریخچه‌ی خاطرات و تجربیات. تجربه می‌گه یا استرس داری، یا سودا و سرت شیداییه و خوب می‌دونی اینها یعنی دویدن به سوی مرگ. یعنی اتلاف زندگی، اتلاف وقت، گذر بدون فهمی از لحظه و اکنون. البته یه گزینه هم نارضایتی هست، که خب باز هم میدونی رضایتمندی با تلاش و سخت‌کوشی حاصل میشه.

به یاد مستند زالو میفتم. چقدر من با این کیارستمی حال کردم وقتی جوش میزنه، یقینا با فهم و تحربه‌ای از جهان و زندگی، که من زالوپرور نیستم.

متاسفانه نسل این دست آدم‌های پرکار رو به افوله. باید این پرچم رو افراشته نگه داشت. باید جنگید و وا نداد به بی‌حاصلی. و خب می‌دونم لازمه‌ی بی‌حاصل نبودن تلاش کردنه.

جا که چنگال مرغ جنگل انبوه فرو شدن نتواند.

۰ نظر ۰۲ آبان ۰۰ ، ۰۸:۲۷
آنی که می‌نویسد

زمان گذشت و هیچ نشانه‌ای ندیدم تا تایید کننده‌ی عشق او به من باشد. من اما با همان خیال و وهم آرام شده‌ام. نفس گرفته‌ام. بقول آقا معلم  اومدم سطح آب، یه نفس گرفتم تا برگردم به همون سیاهی. همون دنیای بدون عشق و درگیر واقعیت خشک و خشن و بی‌روح.

باید جدی‌تر بشم. در کارها غرق بشم. باید دست بردارم از این خواهش‌ها. باید نفسم را افسار بزنم.فرصتی نیست که با زندگی لاس بزنم.

 

انزوا

به شیوه‌ی خاموشی‌ی بی‌پایان، معماری،

جا که چنگال بلند مرغ جنگل انبوه

در گوشت تیره‌ی تو

فرو شدن نتواند.

لورکا

 

باید چنین زیست عزیز دلم. دنیا جای خوش خوشان نیست. می‌دانی و می‌دانم. پس بکوش که بکوشی.

 

 

۱ نظر ۰۱ آبان ۰۰ ، ۲۳:۲۲
آنی که می‌نویسد