چند تا چیز:
دیشب ماماناینا افطار خونهی ما بودند. بد نگذشت و همه چیز با نظم و ترتیب خوبی انجام شد.
بعد از اون هم مطابق معمول یه حال افسرده پیدا کردم که دلم میخواست وارد رابطهی تازهای بشم. نمیدونم چرا هر بار با مامانینا هستم بعدش افسرده میشم، و بعد از هربار که میان خونمون من یه رابطهی مسمومی رو با فشاری رو سرم شروع میکنم.
بله امروز قرار دیداری دارم با اون ۱۱ایه (امیدوارم بعدها یادم بمونه منظورم کی بوده). بعد هم با بچهها قراره بریم نمایشگاه نقاشی. اولین باریه که بعدِ سالها با چند نفر قراره جاییی برم. اوج قرارهام دو نفره بود. یادم نمیاد حداقل تو ده سال گذشته چنین قرار شلوغی داشته بوده باشم.
امروز فهمیدم بنت مُرد. درواقع خبر واسه سه روز پیش بود و شش روز پیش در فرایند اتونازی تموم کرد. وقتی این رو شنیدم دلم صفا گرفت. اون آدم با اونهمه کار و پژوهش، بعد با خیالی آسوده تصمیم گرفت تموم کنه. رفت احتمالا دراز کشید و تمام. چه خوش احوالی. به گمانم بهترین مرگ همینه. قبلتر فکر میکردم باید آگاه باشم به مرگ، بعدتر فکر کردم نه مرگ ورای اون فانتزیایه که تو فضای ایدئولوژیک بهمون گفته بودند، پس آرزوم این بود که تو خواب و بیخبر بمیرم. مدتیه میبینم این فرایند اتونازی داره فراگیر میشه و دارم فکر میکنم کاش جور دیگهای نمیرم، که این مدل مردن اجتماع همهی اون خواستههای پیشینمه، مضافاً اینکه غافلگیر نمیشی، خودمداره، دردش در قیاس با خودکشیِ حلقآویز و یا قرص و اینا خیلی بهتره. میمونه فقط زمانش.
میدونی چیه؟! شاید اتونازیهایی که ما میشنویم چون مربوط به آدمهای بزرگه این تصور رو در من شکل داده که تصمیم به اتونازی بایستی بعد از یه زندگی پربار مثل بنت گرفته بشه. اما خب خوب که نگاه کنی برای آخرین مرحله از بودنت هم داری الکی قید و بندهایی رو به خودت تحمیل میکنی که برساختهی اجتماع و زمانه و ... هست. وا بده.
کاش همین الان یه بلیط بخری بری کانادا و بستری بشی و تمام.
این فانتزی جدیدمه و شاید تنها چیزی که الان میخوام همینه.
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.