اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۲۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

دیشب خواب دیدم مادرِ دختری هستم. رابطه‌ام با او عمیق و لذت بخش بود. تجربه‌ی مادرِ نوزاد بودن را در خواب‌هایی داشتم، یا پسرکی شیطان را. اما تجربه‌ی مادرِ دختری بودن، آن هم آن دختر فهیمی که دیشب فرزند من بود، تجریه‌ی لذت‌زایی بود. و خب البته که جهان بر مدار بی‌قراری‌ست و دیرنمی‌پاید که آن دختر را باید به جهان خودش بسپارم، و بعد با حفره‌ای در درونم زندگی را به پیش ببرم. 

امروز دو روز از دیدار با کاف می‌گذرد. در نوسانات و بی‌قراری‌هام و ناگاه جلوی چشمانم می‌بینم‌اش. دلم می‌خواهدش و البته که هم جهان بر مدارِ بی‌قراری‌ست و هم من به میم متعهدم. و البته هم که او مالِ من نمی‌شود.

چرا اینها را می‌نویسم، نمی‌دانم. داشتم درس می‌خواندم که هوای او و یاد دخترکم جریانی در ذهنم راه انداخت. 

باید که برگردم و درسم را بخوانم و فکر نکنم جهانی ممکن باشد که زندگی جوری شود که همه‌ی قشنگی‌ها با هم جمع شوند. باید برگردم به زندگی. باید پایم را دوباره روی زمین واقعیت بگذارم. زندگی همین خواب آشفته‌ای‌ست که در آن هستم. لااقل جهانِ من همین است و بس. بد هم نیست البته، فقط بی‌قرار و بی‌ثبات است، که خب هست دیگر، چه می‌شودش کرد؟ که اگر ثبات بود هم خسته کننده می‌نمود، این بهترین جهان ممکنِ ما.

۰ نظر ۳۰ بهمن ۰۲ ، ۰۹:۴۵
آنی که می‌نویسد

دیروز روز خوبی بود. خیلی خوب بود. به خانه‌ی جدید کاف رفتم. و سرشار از مهر برگشتم. امروز به نیمه مستی گذشت و حالا دیگر حفره‌ای در درونم دهان باز کرده. از صبح خسته و خواب‌آلوده بودم. بعد هم حالم زار شد و خماری سر رسید. 

عشق را اگر شبیه به مستی نبینی شبیه به چه است. مستِ عشق (هورمون‌ها و هزار فعل و انفعالات شیمیایی دیگر) بعدش هم ذره ذره کم می‌شود و تو می‌مانی و آن هیچِ پیوسته‌ی پیش از آن. 

خوب بود. خوش گذشت. مهری به جریان افتاد و خون به رگ‌هام جاری کرد، اما این کوک هم تمام شد. آدم کوکی متوقف شد. می‌خواهی حرکت کنی؟ 

 

راستش گفت‌وگو با کاف یکجور حسِ بی‌کفایتی و کوچک بودن هم به من القا می‌کند که آن هم خیلی مزخرف است و متوقفم می‌کند. جوری مواجه می‌شود که جز خودش و چند تن بقیه همه مشغول به هیچ‌اند. جوری خبر از آکادمی و جریان جاری و سیر مطالعاتی می‌گیرد که می‌دانی بعدش باید توی خودت مچاله شوی. و حالا که سوای خماری یکجور حسِّ خفّت هم دارم حس می‌کنم.

با این حال دوستش داری اما؛ چرا؟ چون دوست داشتنت را می‌فهمد یا می‌خواهد؟ چون پازل‌تان همان کوتاه، خوب توی هم می‌نشیند؟ چون داری با یک آدم گنده رابطه می‌سازی؟ رابطه هم که نه، دیداری می‌کنی؟

هرچه هست خوب نیست، مورفین همیشه درد را برجسته‌تر می‌کند.

تو هم می‌دانی.

حالا سوای خماری و خفت، دم به کله می‌کوبم، می‌خواهم فراموش کنم این درد را.

چرا فراموش کنی؟ این اگر اصلاح نشود چه فایده دارد؟

این دو سطحی بودن رابطه آزارم میده.

۰ نظر ۲۹ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۵۵
آنی که می‌نویسد

دلشوره‌ی بزرگ رو تبدیل به یک عالم وعده غذایی کردم. آشپزی.

یه عالم هویج پلوی شیرین با زرشک که تهش یه چیزِ ترش و شیرینی میشه، آماده کردم.

حالا لم دادم رو مبلم، عطر گلاب و هل و زعفرون تو خونه غوغا کرده.

حالم؟ خوب نیست، ولی بدم نیست. دلم؟ مثل بچه‌ایه که شیطنت‌هاش رو کرده اونقدر بالا پایین پریده که بی‌جون شده، و حالا آخرین جونش رو قبل از اینکه چشم‌هاش رو ببنده، داره صرفِ آخرین شیطنت‌هاش می‌کنه. ضعیف و بی‌جون اما مصمم.

من؟ گزارش میدم از حالم تا حواسم از تماشا پرت نشه... تماشای خودم.

وقتی منظَرِ کسی نیستی، منظَرِ نظرِ خودت باش.

۰ نظر ۲۷ بهمن ۰۲ ، ۱۴:۰۳
آنی که می‌نویسد

نه نه، اشتباه بود که فکر می‌کردم دلم شور چیزی در آینده را می‌زند. خوب که دقت کردم دیدم ذهنم جایی بند نمی‌شود. ذهنِ مشوشم به این درک رسیده که چیزی در جایی سر جایش نیست، یا بی‌خبرست از آن، یا از کنترلش خارج شده، یا ... یا هرچه. خلاصه که سر جایش بند نیست. شاید هم همان داستان هورمون‌هاست و بس! شاید از دبه‌ی قهوه‌ای‌ست که صبح پایین بردم!

اما دلشوره دارم. شاید برای دیدن یک عالمه آدم در برنامه‌ی فردا و پس‌فردا! شاید چون قرار است درس سختی را شروع کنم! شاید اصلاً هیجان هر دوی اینهاست! دلم شور می‌زند.

  دلم؟

  آه که چه بی‌هم‌زبان ماندی دلْ. 

۰ نظر ۲۷ بهمن ۰۲ ، ۱۲:۰۱
آنی که می‌نویسد

توی دلم رخت می‌شورن. چرا این اصطلاح ؟ ولی جدی جدی دلشوره دارم. دلشوره؟ چرا این کلمه؟ 

مضطربم. بی‌قرار نیستم، ترس هم ندارم، واقعا کلمه‌ای بهتر از دلشورگی نمی‌یابم. 

گیر ندم.

دلشوره دارم. فقط همین. هیچ حس دیگه‌ای نیست در من.

آ تو اون‌سر دنیا زندگی جدیدش رو ساخته. موندگار شده. همیشه خودم رو و آینده‌ام رو شبیه به اون می‌بینم، درحالی که هیچ شباهتی بینمون نیست. حالا هم منتظر تا ده سال دیگه بار و بندیلم و رو جمع کنم و از این سرزمین برم. دلشوره‌ام شاید برای مهاجرتی باشه که مربوط به بیش از ۵-۶ سال آینده هست! شاید نمی‌دونم چی ها رو بذارم و چی‌ها رو ببرم. آ همه چی رو گذاشت. تموم اسباب و اثاثیه تو خونه‌ مونده. دلم می‌خواد برم ساکن اون خونه بشم. صاحب اون پنجره و بالکن و حیاط، اون گالری ... 

چقدر همیشه آرزوم بود پولدار بشم!

امروز چیزی خوندم، یکی درباره‌ی موهای فرفری‌اش نوشته بود که تا ۲۷ سالگی با اون مبارزه می‌کرده و بعد یکهو نظرش برگشت که چرا انرژی و اعصابش رو بذاره پای چیزی که تغییر نمی‌کنه؛ و پذیرفتش. 

من؟ می چی رو باید بپذیرم؟ به من باشه هیچی. به عقل نادونم باشه همه چی و هیچی. ولی خب واقعا معیار پذیرش چیه؟ من دوست ندارم تابع یک سری امور متعین شده باشم. من راستش واقعا باور دارم زندگی یک جبر تمام عیاره. خب؟ هیچی. 

دلم هیجان می‌خواد. ولی حوصله‌ی هیچ هیجانی رو ندارم. شاید باید فیلم ترسناک ببینم!

۰ نظر ۲۷ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۱۵
آنی که می‌نویسد

روزِ عاشقان بود. من اول بار عاشق کی شدم؟ گمونم اول خدا، بعد امام زمان، بعد حسین، بعد زینب. برای یه دختر بچه‌ی کوچولو که دنیاش محدود به مسجد و روضه و اینا بوده چی می‌تونست اون خواست رو برآورده کنه؟

بعد؟ بعد حباب ترکید. بعد من موندم و برهوت. بعد دست و پا زدم که اون حفره رو در درونم ترمیم کنم و هیچ وقت نشد. اصلا حفره‌ای نیست. یکسری هیجانات و نوسانات هورمونی. همین. همین هم بود. دوست داشتم بی‌قید و شرط عاشق باشم و معشوق. و خب مگه ممکنه؟ امر نامقید؟ معلومه که نه. پس دست کشیدم از توهمات. پام رو گذاشتم رو زمین سفت. بقول گروس دونه دونه پرهام رو چیدم و باهاش بالش ساختم برای یه خواب خوب. برای ساختن یه دنیای رویای. بازم نشد. چون همه چی هورمونه و فعل و انفعالات شیمیایی. 

گاهی حفره دهن باز می‌کنه، می‌دونمم چی می‌خواد. غالبا توجه و برآورده شدن امیال ابتدایی. باهاش مدارا می‌کنم گاهی. باهاش دست به جنگ می‌برم گاهی. و همیشه خواست خواست اونه. من این وسط هیچی نیستم. شاید با ریاضت و اینا درست بشه. شاید با این قبیل مراقبه‌ها بشه کنترلش کنم. اما خب بعدش چی؟ هیچی. بعدش هیچی. تویی و یه سری افتخارات در غلبه بر نفس و کنترل بدن. بعدش؟ در میان خلق میری و سرت تو کار خودته. خوبه‌ها، اما من دیگه پیر شدم از آزمودن. از آزمون و خطا کردن. 

دلم می‌خواد تن بدم به همینی که هست. نه که تغییر ندم، نه، باهاش بازی کنم. با زندگیم بازی کنم. گاهی اون برنده، گاهی من برنده (مثلاً).

قرص‌ها جواب دادند. افسرده نیستم، اما حالم هم خوب نیست، لااقل مثل روز اول. بدن خودش رو به این افزایش قرص تطبیق داده. ذهنم راه خودش رو میره، هرچقدر هم جلوش سد بگذارند و راه بر اون ببندند. ذهنم باور نمی‌کنه. باور نمی‌کنه چیزی قراره درست بشه. فقط هورمون‌ها تعدیل میشن. چی بیشتر وقتی همه چی هورمونه؟ نمی‌دونم.

 

۰ نظر ۲۶ بهمن ۰۲ ، ۰۹:۴۴
آنی که می‌نویسد

تقریباً میشه گفت یک روز و نیمی‌ایه که قرص‌هام رو زیاد کردم. یک روز و نیمی‌ایه که صلیب زندگی رو زمین گذاشتم. یک روز و نیمی‌ایه که دارم بدون تنش مثل بقیه‌ی آدم‌های سالم زندگی می‌کنم؛ غذا درست می‌کنم، درس می‌خونم. عزا نمیگیرم برای روز، برای شب برای بودن،  و و و 

یک روز و نیمی‌ایه که غر نمی‌زنم. 

همین.

دارم سپری می‌کنم.

۰ نظر ۲۲ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۲۰
آنی که می‌نویسد

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با تو

حتی دیگه از غر زدن هم خسته‌ام. از این خط خشک زمان خسته‌ام. از خودم و زندگی خسته‌ام. 

واقعا تا کی باید ادامه داد؟

از ادامه دادن خسته‌ام.

نمی‌گم زهر و رنج هست و هیچ. نه راستش. خوشی‌هایی هم هست. اما خسته‌ام. به خودم و زندگیم که فکر می‌کنم، نه، به زندگی که فکر می‌کنم فقط به یاد اون موش تو اون چرخه می‌افتم. 

از هیجان‌ها دور شدم و شاید دلیلش اینه، ولی راستش ترجیح میدم به زندگی هیجانی که سرِ خودت رو با یه هیجان دیگه شیره می‌مالی. البته نمودش در من همین چاقیه که مدتیهع باز دارم وزن زیاد می‌کنم. و خب خوب میدونم چرا؛ چون خسته‌ام. چون نه لذتی دارم و نه هیچی. این مغز لامصب هم هربار به سیاق خودش گولم می‌زنه. عموما با شیرینی و شوری. با غذا. باید ترک کنم. باید این رو هم کنترل کنم. ته‌اش؟ حقیقت عریانِ پوچی.

مدتها بود انقدر پوچی برام برجسته نشده بود. از کجا ورق برگشت؟ از جایی که بازی‌های اصطلاحا عاشقانه رو کنار گذاشتم؟ مثل اون سال‌های پیش و اون بیماری. میشه بگم پس میگذره و اوضاع به سامان میشه. میشه بگم تو ترکم و هر خلاف عادتی مدتی سخته.

آره ذهنم داره گولم میزنه، ولی بهتر از اون وضعیه که هیچی برات معنا نداره. لااقل الان فکر می‌کنم چیزی شاید در آینده در انتظارم باشه، از جنس رهایی از عادتِ قدیم.گوشه‌ی دیگه‌ی ذهنم میگه، خب یه عادت جدید از راه میرسه! باید بگم آره همه درست میگین. همینه که هست. همین مزخرف. ولی تا تکلیفت به زندگیه بایستی بپذیری با یه عادت‌هایی و یه کلک‌هایی خودت رو حفظ کنی. نمیشه هی تو رنج مدام بود! نمیشه تو بی‌معنایی مدام بود! وقتی هستی باید بگذرونیش. 

هه الان فهمیدم سمی چی میگه وقتی میگه: هستی، باید سپری شوی. آره، اگر هستی باید سپری کنی، و نه با درد و مشقت خب! معنا بساز. معنا ببخش. خودتو گول بزن. انقدر ایدئولوژیک برای خودت هنجار تعیین نکن. وقتی باید سپری کنی‌اش، هرچیزی مجازه، حتی فریب. مهم اینه معقول‌تر و کم‌هزینه‌ترین باشه. مهم اینه انگشتش تو چشات نباشه. یه کم راه برو، یه معنا بسازه، خودتو گول بزن. اینه زندگی‌ نمی‌خوای؟ خب کنار بکش.

 

امم به یاد حرف میم افتادم. تخیل نمی‌کنم برای جور دیگه‌ای بودن؟

الن خسته‌ام باید برم، فقط این باشه بعد بهش فکر کنم: آیا باید همین باشه؟ آلترناتیوی نمی‌تونی متصور بشی؟ خلاف آنچه هستی نمی‌تونی در سر بپروری؟ آیا همینه؟ همین دوگانه؟

برم یه چرتی بزنم، خیلی الکی زود بیدار شدن. حوصله‌ی این روز طولانی رو ندارم. باید که به خواب بفریبم‌اش‌

۰ نظر ۲۱ بهمن ۰۲ ، ۰۶:۴۳
آنی که می‌نویسد

ناامنی. بلاتکلیفی.  

ته‌اش؟ پشیمانی.

پاشم به جای غر زدن به زمین و زمون خودم رو مشغول کنم. 

گریزی نیست. 

زیستن مثل هم‌خوابگی با گرگه.

خودتی که انتخاب می‌کنی بمونی یا نه.

وقتی موندی باید با همین کثافتی که هست سر کنی.

 

 

چرا انقدر همه‌ش بی‌قرارم؟ 

چرا اینقدر کلافه‌ام؟

چرا اوضاع یه کوچولو بهتر نمیشه؟

چرا ادامه میدم؟ 

چرا تازگی با ترس و فقط برای اثبات اینکه من هنوز به خودکشی فکر می‌کنمه که می‌نویسمش؟ 

واقعیت اینه انگار با همه‌ی این کثافت جوری چسبیده‌ام که دلم نمیاد ولش کنم. دیگه واقعا گزینه‌ی روی میزم نیست. توی سطل زباله‌ست.

دارم به لجن خو می‌کنم؟

حسی دلداریم میده اونقدر گه شده زندگی که دلت نمی‌خواد تو این وضع به مرگ فکر کنی. می‌خوای وقتی همه چی خوب شد و ... 

مخلص کلام میگه نمی‌خوای ترسو باشی. ترسو در چشم کی؟ 

خیلی احمقم.

کاش شجاعت ۵ سال پیش رو داشتم. کاش لااقل بهش فکر می‌کردم.

چی دارم که چسبیدم بهش؟ 

کاش ....

 

۰ نظر ۱۷ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۰۶
آنی که می‌نویسد

باز دارم سر می‌خورم. انگار گوشه‌ی یک قالیچه‌ی معلق را گرفته‌ام به بالا تا از روی آن پرت نشوم. انسانِ معلق. 

امروز یکی آمد و پای پست تماس با من پیامی خصوصی گذاشت. رفتم آن صفحه را دیدم. همان انسان معلق. یادم نمی‌آید کدام همان در سرم بوده؟ ولی دیدم هنوز همانم، همان انسان معلق به معنای عام آن. سعنی هنوز احساس معلق بودن در من هست. احساس بلاتکلیفی. تا که می‌آیم این زمدگی را سر و سامانی دهم یکهو می‌بینم دچار هزار سوال افسرده‌گون شده‌ام. 

دیشب چیزی را در اینجا نوشتم اما جای دیگری منتشر کردم. بعد با خودم گفتم چرا؟ این نوشته خودِ خود نوشته‌های اینجایی بود. دیدم دلم خواست دیده بشوم. بغدش چه؟ هیچ. دیدم چقدر مسخره بود آن کار. شاید بروم کلا آن صفحه را پاک کنم. البته که الان نچسانات روحی‌ام بالاست. صبر می‌کنم و بعد. 

ولی راستش دیدم انگار من از این تعلیق خسته‌ام. 

از ارتباط و چسبیدن هم.

مدتیه با هیچ کسی حرفی نمی‌زنم که برام گفت‌وگوی لذت بخشی باشه. امروز با آقای سبزی‌فروش دو کلمه حرف زدم. گفتم این اسفناج‌ها خارجیه و شیرین‌تره و آنها ایرانی. همین. واقعا همین. ولی دلم کمی باز شد. چرا؟ چون حس کردم نگاهش به من نگاه تحسین‌برانگیزی‌ست. گفت‌وگوی دو کلمه‌ای و دو تا نگاه. کمی آرام شدم.

ولی چرا؟ چرا باید نگاه بجوری؟ چرا باید تحسین بخواهی. چرا دیده شدن؟

اه که چه کلافه کننده‌ست این حس و این نیاز. 

باید یادم بندازم که هیچ گهی نیستی که کسی ازت خوشش بیاد، پس منتظر چیزی نباش که نمیاد و اگر اومد هم شک کن، چون تو خودت می‌دونی قاعده این نباید باشه.

با نیازهام چه کنم ولی؟ 

....

۱ نظر ۱۷ بهمن ۰۲ ، ۱۷:۵۸
آنی که می‌نویسد