اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

هربار که شکست عشقی می‌خوری با خودت میگی اوه دنیا دیگه تمومه. این آدم دیگه ... راستش درمورد کاف هم الان یه همچین حسی دار:. یه فقدان بزرگ. یه زخم که حس می‌کنم می‌مونه جاش رو تنم. یه بغض و اندوه از اون حس نابی که باهاش داشتم. یه عالم چیزهای خوب و دلخوش کننده. و البته یه عالم حسرت از فقدانشون.

ولی چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند. من جمله خودم. 

نه اون و نه احساسم با اوت چیز عجیب و خاصی بود. اون فقط خوب بلد بود نمایشش رو اجرا کنه. و می‌کرد. یه آدک شارلاتان و کار کشته.

تو فکر کن من الان از سر خشم می‌گم و چرا اینا رو دو سه روز پیش نگفتم. ولی واقعیت اینه که مهم نیست کدومشون واقعیه، مهم اینه که الان اینجور فکر می‌کنم و بهتر بود قبلتر هم اینجور فکر می‌کردم، که نکردم! حالا هم بهتره جای هم زدن این بساط که هیچ ربطی به تو نداره، وسایلت رو از مهر تا هرآنچه آنجا جاگذاشتی رو جمع کنی و بذاری رو کولت و بری.

این بهترین کاریه که می‌تونی بکنی و پشیمون نمیشی و حتی از خودت راضی خواهی بود. ولی خب تو هنوز تو سرت این می‌چرخه که چرا اینجور سرد و بی‌تفاوت بود. چرا اینقدر خردم کرد با بی‌توجهی‌اش. و اینکه چرا .... چرا هنوز درگیرشم؟

شاید باید بقول این مکاتب ذن و اینا مایندفولنس کنم. به تماشای افکارم بنشیم. رصد کنم و همین. بی که قضاوت یا ارزیابی یا هرچیز دیگری بکتم. باید فقط مثل فیلم بهشون نگاه کنم. نه که مطابق با اونها عمل کنم، نه. فقط نگاه کنم.

 

۰ نظر ۲۷ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۵۶
آنی که می‌نویسد

عجیبه فکر کنی متفاوتی. تو این جهان که همه بینهایت به هم شبیه‌ایم، تصور متفاوت بودن از اون حرفهای خنده‌داره. تو می‌تونی هر چیزی باشی جز متفاوت. یعنی می‌تونی مثل خیلی‌ها احمق یا متفکر، خوشگل یا زشت یا معمولی، قد بلند، قد کوتاه، مهربون، بامزه، باهوش، مزخرف، لاشی، زیرک، دودره، دروغگو، یا هرچیز دیگه باشی و خوب که نگاه کنی تقریبا کم نیستند آدم‌هایی که یکی یا چندتا یا حتی همه‌ی اینها رو داشته باشند. ما همه آدم‌های معمولی و متوسطی هستیم که هیچ ویژگیِ خاصی ما رو متمایز نمی‌کنه، مگر روایت‌هامون؛ روایتی که من از خودم دارم، همون زندگیِ منه که هرچقدر با ویژگی‌های دیگران متفاوت باشه، ایندکس شده به من و دیگه شبیه هیشکی نیست. و کیه که این جهان متفاوت ما رو تشخیص بده؟ کیه که بدونه اون روایت و اون منِ فی‌نفسه و نه منی با یه سری ویژگی‌ها چیه و کیه! جز خودم!

پس من فقط و فقط برای خودمم که متفاوتم چون روایتی از خودم دارم که با اون روایت و این من، جهانی متفاوت از دیگرون رو می‌سازم.

راست‌اش دارم فکر می‌کنم انقدر خودم رو بازی ندم. نه کاف، نه حتی میم و نه هیچ‌کس دیگه‌ای من رو مثل خودم دوست ندارم. من هم چه درباره‌ی خودم و چه دیگرون هیچ‌وقت نمی‌تونم خودم رو محور دوست داشتن یا حتی تحسین و ... قرار ندم. اصلا من باید باشم تا بنا به روایتم، ارجحیت‌هایی داشته باشم و بنا به اون ارجحیت‌ها با آدم‌ها مواجه شم. غرض اینکه دل بکن از کاف و فکر نکن نه اون متفاوته و نه اون تو رو متفاوت میبینه و یا دوست داره. تو هم مثل هزاران زنِ دیگه‌ای هستی که باهاشون بوده و هست. به هیچ جاش هم نیست که عیان دست یکی رو که خوشگل‌تر و خوش‌تیپ‌تر و باهوش‌تر و با کلاس‌تره رو بگیره و بیاد نمایشگاه  و جلووی تو دست دورش حلقه کنه و و و ... و من؟ تماشا کنم و حرص بخورم؟ چقدر خرم؛ چقدر خری! آخه نادون تو کم از این سنخ آدم‌ها و روابط دیدی؟ همین کاف که آوازه‌اش در رفته و همین کاف که میم ر ازش گفته بود که جلو روش یکی رو بوسید یا یکی که .... ولش کن ... تو خیلی احمقی، مثل همه‌ی اونها که باهاش بودن. راستش من فقط می‌خوام تخلیه‌ی احساسات و عواطف و امیالم رو جایی پیاده کنم. آره بهونه ی خنده‌داریه ولی راستش بهونه‌ی کثیفی هم هست. وقتی خودت دوست نداری مخاطب چنین مواجهه‌ای باشی خیلی مزخرفه چنین مواجهه‌ای با کسی داشته باشی. از همه گذشته، از بیرون به خودت نگاه کن فقط! یه زن ه رزه که کثافت وجودش رو گرفته. دلیل هم می‌تراشی واسه این کثافتت. اینکه برای ادامه‌ی این زندگی سگی فلان. خب نادون این توجیه رو برای هر گهی میشه بتراشی. برای دزدی، برای قتل، برای .... 

نکن. این کثافت‌ رو هم نزن. بچسب به زندگی و همینجور با همین کثافت ملایمش پیش برو اما کثلفت‌ترش نکن لطفا!

۰ نظر ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۰۵
آنی که می‌نویسد

پرونده‌ی کاف بسته شد. شد؟ دیروز رفتیم (رفتم و آن دو کاف و ش هم آمدند). با مزه بود دیدنِ در حاشیه بودنم. حالم درست شبیه به نقش‌ها بود. تصویری از ویرانی و پاشیدگی و فقدان. فقدانِ چه؟ فقدانِ خودم. وقتی نشسته‌ای و تمام زندگی‌ات را می‌چسبانی به قطعه‌هاییی در بیرون از خودت یادت می‌رود قطعه‌های خودت بی‌ سر و سامان رهاشان کرده‌ای. وقتی نمی‌خواهی با خودت زندگی کنی، مجبوری در حاشیه‌ی آدم‌های دیگر باشی. وقتی فضاهای از آن خودت را رها می‌کنی، آن نبودن، نبودن توست، و تو به اشتباه نبودن دیگری‌ای را می‌بینی در فضاهایی که مال تو نیست و مال دیگران است و تو در حاشیه‌ای. خب طبیعی‌ست که این چنین بودنی بودنِ تو نیست. 

دیروز بهاره هدایت نوشت که باید رحِم‌اش را دربیاورد.یعنی  دیگر امکان بچه‌دار شدن ندارد. خوب یادم هست که اوایل زندگی‌شان بود که به زندان افتاد و چقدر منی هم که اوایل زندگی مشترکمان بود حالش را درک می‌کردم چ چقدر گریه کردم و اینجور که در خاطرم مانده همان‌جا بود بی‌خیال هرچه سیاست و کثافت‌های حواشیی‌اش شدم.

این را گفتم که بگم گاهی فقدان را خودت می‌سازی، همان فقدانی که در تماشا برایت برجسته و آزارنده است،همان را خودت می‌سازی با ندیدن خودت و فضاهایی که متعلق به خودت هست. و و و 

باید بروم مستند خانم معصومه مظفری را ببینم. باید تکه‌هایم را جمع کنم. باید من‌ام را بازسازی کنم.

۰ نظر ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۲۰
آنی که می‌نویسد

اون بیرون آتیشی به پاست، تو دل من هم.

دارم باخ گوش میدم و به همه چی فکر می‌کنم. انقدر باخ همیشه اضطراب‌آوره برام نمی‌تونم گوش بدم، ولی حالا تو یه وضع خودآزاری‌ای هستم و گذاشتم تو گوشم و دارم می‌شنوم و هی جونم میاد تو دهنم. خواستم از کاف که ببینمش بلکه کمی حالم به شود، که نپذیرفت. دیشب آن دوست برایمان نوشیدنی آورد. دیشب بعد مدتها نوشیدم و پاهایم مور مور خوبی شد. دلم چی می‌خواد؟ می‌خوام از این وضع در بیام. خسته و کلافه‌ام. می‌خوام یه کم زندگیم نظم بگیره، درس بخونم، اون نشاط، اون تلاش و تقلا، می‌خوام که برگرده. ولی خب به تجربه می‌دونم گاهی یه چیزهایی هیچ وقت بر نمی‌گردع، هیچ وقت. و تو می‌مونی و یه دلخواهی که از خودت در گذشته جا گذاشتی. 

حال ندارم اما دلم می‌خواد بنویسم. موسیقی تو گوشمه و اضطراب به تمام سلول‌هام داره نفوذ می‌کنه، مثل اکسیژن. من هم دارم ... ؟ نمی‌دونم دارم چه می‌کنم.

ام می‌گفت لحظه‌ی سینمایی لحظاتی‌اند که با توجه به فضا و میزانسن و حرکت دوربین ساخته میشن، که متداول نیستن و رسوب می‌کنند. خیلی شبیه به معدود حالات و سکنات آدمه که آنی دست میده و بعد یه حفره دهن باز می‌کنه. مثل وقتی که یکی از بالای تخته‌ی شیرجه شیرجه میزنه توی استخر؛ همون لحظه‌ی پرش مونم همون آن باشه و بعد یه حفره تو آبِ استخر و بعد بقول والاس آب خودش رو ترمیم میکنه، و همه چیز رنگ قبل میشه. حتی همون آدمی که شیرجه زده بود. و یه لحظه‌ی سینمایی اما میاد تو تاریخچه‌ی زندگیش و رسوب می‌کنه.

۰ نظر ۲۲ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۰۰
آنی که می‌نویسد

در باب مسخره بودن قرارداد زمان که اینجور براش سر و کله می‌شکونند همینقدر بس (برای خودم)، که همیشه نگاهم به آدم‌هایی که متولد اواخر ۱۲۰۰ بودند و مسیر زندگی آنها را به اوایل یا اواسط ۱۳۰۰ رسانید، که برای من به معنای زیستن در دو قرن بود، ناخودآگاه به این چشم می‌نگریستم که آدم با تجربه‌تری‌ست [و همین وضع برای سال‌های قمری و میلادی]، و الان من و ما آدم‌هایی هستیم که یه پامون اون قرنه و یه پامون تو این قرن. و خب واضحه که هیچ دشتی نکردیم فراتر از یک زندگی معمولی.

چرا اینو میگم؟ چون سال هم همینه. یه قرارداد که هیچ ربطی به هیچی نداره مگر کمی نظم دادن به اموراتمون. حالا ملت آخر سالی می‌خوان همه چیز کهنه رو تموم کنن و همه چیز رو نو کنند. چرا؟ چون سال نو میشه؟ بامزه‌تر اینه که این روزها بیشتر از این که سال نو محسوب بشه، روزهای بعد از انتخاباته. روزهای پرتلاطم.  آ رفته و من هربار که نگاه بهش می‌کنم می‌دونم اگر من می‌رفتم، رفتنم مثل اون نمی‌بود، اما هی تهِ دلم می‌گم ای بابا هرچی بود بهتر از اینجا بود، نبود؟ نمی‌دونم! واقعا نمی‌دونم! اومده بودم بگم جغرافیا هم یه قرارداده و خیلی کانتی مکان رو از مقولات ذهنی بدونم و و و. ولی راستش اینجور به نظر نمیاد. من که تو ذهنم زندگی نمی‌کنم که به مقولات کانتی اینقدر وزن بدم که دیگه جایی برای واقعیتِ اون بیرون نَمونه! واقعیت اون بیرون داره مشت می‌کوبه تو صورتم و من نمی‌تونم بگم نه نه همه‌ی اینا پدیدارهاست و بس. نمی‌تونم. زندگی تو این جغرافیا یه زندگی نیست، مردگیه. یه جور لا‌لوهای کثافات دنبال یه چیز برای گذران بودنه. تصویر آشناست، نیست؟ سالیانیه آدم‌هایی، بچه و پیر و جوون و زن و مرد تا کمر خم میشن تو سطل‌های زباله بدنبال یه تیکه چیزی که یه جایی بهشون گفتن ازتون می‌خریم. و اونا دارن زندگی رو اینجور پیش می‌برن. فرقی بین ما نیست، مگر در ظاهر خوشگلتر و تمیزتر و اهداف گول‌زننده‌تر. ما هم تا کمر فرو رفتیم تو زباله‌ی تاریخ این مرز و بوم و بدنبال یه تیکه چیزی هستیم تا گذران امور کنیم؛ همون چیزی که بهش میگیم زندگی. 

خفتی در این شکل زیستنمون هست که پنهان کردن و یا نکردنش فرقی نداره، چون ما زباله‌گردِ این دورانیم. حالا اینکه کی این مرز و بوم اوضاعش به‌سامان بوده رو نمی‌دونم. اصلا به‌سامان به چه معنا رو هم نمی‌دونم. آدمی که چشمش تو زباله‌هاست و داره امورات زندگیش رو از لابه‌لای این زباله پیدا می‌کنه، چقدر فرصت داره تخیل کنه زندگی چه جورش قشنگ‌تر می‌تونه باشه؟! نه اینکه نشونش بِدن نه، خودش بشینه فکر کنه و انتخاب کنه.

Perfect days رو میبینم و هنوز میونه‌ی فیلم هم نرسیدم اما راستش این خودِ زندگی من بود تا اینجایی که دیدم و تا اونجایی که بود. و اگرچه قشنگه، آرومه و ... نمی‌خوام اینجور ادامه بدم. من دوست ندارم فقط این جور پیش برم. می‌خوام زندگیم رو خودم انتخاب کنم و نه از سر اجبار، حالا اگه تهش انتخابم اون بود، حرفی نیست. اما نمی‌خوام تو کثافت دست و پا بزنم و دلخوشیم یه لحظه سر بلند کردن و نگاه به یه قشنگی باشه و بس. از این تبلیغات فانتزی خوشم نمیاد. وقتی مجبور باشم به اون.

اگرچه هنوز نمی‌دونم چقدر انسان به ما هو انسان قادره و مختار.

پوووف

۰ نظر ۲۲ اسفند ۰۲ ، ۱۰:۳۴
آنی که می‌نویسد

به نحو بدی حالم بده. می‌خوام خودمو و زندگی رو بالا بیارم. می‌خوام فقط تموم بشه، و الباه به نحو هفت‌باری می‌خوام خوب بشم و ادامه بدم.

صدای انفجارها و ترقه‌ها تنها تسکینمه. بعد جلسه یک ساعتی تو اتاق تنها بودم. یه سکوت خوب که با صدای انفجار هری دلم خالی می‌شد، و بعد حس می‌کردم ها، زنده‌ام. 

چرا چنگ می‌زنی به زندگی؟ 

چون نمی‌‌خوام تو حال بد بمیرم.

چرت نگو.

می‌دونم چرت میگم. ولی حال و حوصله هم ندارم.

می‌دونی چیه؟ ازقضا در اوضاع خراب میل آدم به زندگی بیشتره.

همه‌اش این روزها خرید می‌کنم. همه‌اش خوراکی می‌خورم. انگار می‌خوام طعم خوشب، لذت، زندگی یادم بیاد. شاید فکر می‌کنم این تنها راه احیاست. و چرا احیا؟ چون نمی‌خوام با فلاکتی که توش هستم بهد و بساطم رو جمع کنم و برم. می‌خوام مجلور نباشم.

بابا ولمون کن تو هم با اینهمه ادعا. ریدی، ول بکن هم نیستی؟

۰ نظر ۲۰ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۴۵
آنی که می‌نویسد

مشغولم به خانه تکانی، یا تغییر چیدمان. کمی اوضاع این خانه را به‌سامان‌تر کرده‌ام و حالا راضی‌ترم. البته این کوچکی بیش از حد واقعا سخت و اذیت کننده‌ است، در هر حال، اما می‌شود قابل تحملش کرد، که فعلا کردم. 

حالا تمام بدنم درد می‌کند. انگار ۵ ساعت توی آب دست و پا زده باشم. حتی فرصت رسیدگی به خودم را هم نداشتم. از یک روز قبل از تولدم شروع شد و حالا بعد اندی روز نشسته‌ام پشت میز و فکر می‌کنم، فعلا می‌شود ادامه داد.

ادامه می‌دهم.

به نحو خفت‌باری ادامه می‌دهم.

امروز یه عالم ظرف برای سبز کردنِ سبزه آماده کردم. یه عالمه سبزه سبز می‌کنم. سال بعد؟ هه. 

چه امیدها ... چه امیدها .... ناتانائیل...

۰ نظر ۱۹ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۱۱
آنی که می‌نویسد

حالا دیگه چهل ساله‌ام. 

باورش سخته؟ مامان میگه باور نمی‌کنم! ولی راستش من جون کندن تو این لااقل ۳۰ سالی که خودم رو شناختم. 

دیروز و پریروز خونه رو کن‌فیکون کردم. یه جابه‌جایی و تغییر لازم داشتم. یه چیزی که تحت اراده‌ی من قابل اجرا باشه و دلم آروم شه. خونه الان بهم ریخته‌ست، انگار تازه اثاث‌کشی کردیم. جز آشپزخونه همه چیز از نظم سابقش خارج شده [البته نظم آشپزخونه رو مدتی پیش تغییر دادم]. امروز خسته‌ام. خسته‌ی یه عمر جابه‌جایی و تغییر نظم. خسته‌ی سی‌ سال بند نشدن در هیچ جا. خسته‌ی تغییرِ مدام. دلم اما راضی‌ه. شاید یه آدم آروم و موقر که همه‌ی زندگیش یکنواخت باشه نتونه درک کنه که من چرا اینجورم. راستش خودمم گاهی دوست ندارم اینجور باشم، اما هستم. من نمی‌تونم آروم و موقر و یکنوا زندگی کنم.

دلم می‌خواد بشیننم از مقطع کارشناسی ریاضی بخونم. جدی یه آرزوی جدی‌ام‌ه و فقط موندم چه جور با اینهمه درس و کار و پروژه جمع‌اش کنم. 

گم شده‌ام. دلم می‌خواست با یکی حرف بزنم ولی هیچ حرفی ندارم. حتی از اینکه میم رفته و چند ساعتی تنهام خوشحالم. به زور دارم می‌نویسم چون حس می‌کنم باید بنویسم از الانم و دیروز و پریروز. از این شروع به چهلمین گردش به گِرد خورشید.

 

۰ نظر ۱۲ اسفند ۰۲ ، ۱۰:۳۴
آنی که می‌نویسد

غمگینم، مثل مردم ژاپن که از رادیو جواهر شنیدند که جنگ تمام شد و ما پیروز نبودیم.

 

اینکه پی‌ام‌اس با آدم چه کارها که نمی‌کنه، یکی‌اش اینکه گلوی بغض‌آلودم رو فشار دادم تا گره‌اش را قورت بدهم. چون نمی‌فهمم چرا باید با خواندن تاریخ ژاپن گریه‌ام بگیرد وقتی در کشوری بسا نابه‌سامان‌تر از ژاپنِ آن روزها دارم زندگی می‌کنم. نمی‌فهمم چرا باید دلم برای کسانی بسوزد که مثل ما اسیر خرفت‌های جنگ‌طلب هستند. همانند ما دلسوزی بر سر ندارند. همانند ما ویلان و سرگردانند. 

چرا به حال خودم و خودمان نگریم؟ آیا سِر شده‌ایم؟ آیا هنوز عمق فاجعه را حس نکرده‌ایم؟

آه چه بی‌سامانیم ما انسان‌های رها شده در برهوتِ کیهان. 

۰ نظر ۰۹ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۲۶
آنی که می‌نویسد

کمتر از یک ماه است که آ رفته و ماندگار شده. همین چند هفته خوب پیداست که چقدر همه چیز آنجا متفاوت است. نه آن غرهای همدلانه هست، نه بی‌قراری‌های مشابه. آ دارد زندگی را به نحو دیگری، متفاوت از ما که در ایران مانده‌ایم تجربه می‌کند. درست است که او تازه رفته و همه‌اش به رفیق‌ بینی و اینها می‌گذرد و نشانِ روزمرگی هنوز مهر نزده بر زندگیِ تازه‌اش. درست است که پولدار است و تجربه‌های نامقیدتری در قیاس با ما بد بخت‌ها دارد، اما نمی‌شود از ذهن دور نگاه داشت که همین آ که تا کمتر از یک ماه پیش در فاصله‌ی کمتر از ده کیلومتریِ ما بود و بازهم پولدار و رفیق‌باز و ... اما حال‌اش حالی مشابه ما بود.

ما در قفس مانده‌ایم.

دارم فکر می‌کنم شاید اشتباه من برای ماندن خیلی بزرگتر از آن‌چیزی‌ست که در حساب و کتاب‌هایم می‌آید. زندگی اصلا جای دیگری‌ست، و ما در این خاک و این جغرافیا داریم فقط دست و پا می‌زنیم تا هرازگاهی سرمان را از آب بیاوریم بیرون نفسی بدهیم تو و بعد باز همان و همان. ما داریم زنده می‌مانیم فقط، و با مشقت. ما داریم غرق نشدن را به اسم زندگی جلو می‌بریم.

چه خریتی‌ست دربند جغرافیا ماندن و ترسیدن از کندن و رفتن. 

هیچ وقت انقدر خودم را ترسو نشناخته بود.

۰ نظر ۰۵ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۳۷
آنی که می‌نویسد