اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۰ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

چند روزیه حس می‌کنم خیلی دلم برای خودم تنگ شده. پر از مشغله‌ی درس و کلاس و مامان و بابا و کارهای خونه، و مدام دویدن. تجربه‌ی جالبیه اما دلم برا خودم تنگ شد. اینکه بی‌ فشاری از بیرون بشینم پشت میزم و به کارهام برسم. نه تفریح  کنم، یا بخوابم یا هرچی. بی‌فشار بیرون به کارهای خودم برسم.

امروز رو تعطیل کردم برای همین. نه چون حالم بده یا خسته‌ام یا هرچی. فقط برای خودم.

Putting me in myself 

۱ نظر ۲۸ آبان ۰۲ ، ۰۶:۴۳
آنی که می‌نویسد

دیروز مامان رو بردم دکتر. زمان زیادی باهاش نگذروندم اما دارم فکر می‌کنم چقدر یادآوری شد بهم که چه‌جور نباشم. اصلا هرازگاهی باید ببینمش، حرف‌ بزنه تا بفهمم این من چقدر گهِ و چقدر گه‌تر می‌تونه بشه.

عجالتا یادت باشه چقدر مردم باید مهم باشند و چقدر نه. 

خیلی خسته‌ام، به جهت تن و بدنم و خیلی بی‌جون. این فعلا بمونه تا بیشتر فکری کنم به حال خودم

۰ نظر ۱۷ آبان ۰۲ ، ۱۱:۴۴
آنی که می‌نویسد

می‌دانی این همه رنج و درد و خفت از چیست؟ از نپذیرفتن خودت. از اینکه ته‌اش، تهِ تهِ ته‌اش خودت را محترم نمی‌داری. آنجور که یک آدم که از خودش راضی هست نیستی. همه‌اش پاچه می‌گیری. پیش‌تر پاچه‌ی مردم و اطرافیانت، و حالا سال‌هاست تمرکزت را گذاشته‌ای تا خودت را نابود کنی.

صاد لااقل تا به سالیان دراز برای همین کاف شخص برجسته‌ای به معنای دقیق، به معنایی که سین هست نبود. اما چرا الان او را می‌پذیر؟ او تلاش کرد.

جای غر زدن، جای قنبرک، جای دعوا و خشونت سرریز کردن روی این خودت، با خودت آشتی کن. جدی آشتی کن. می‌دونم از این حرف‌های زرده، اما تو نباید از این خودت بدت بیاد.تو از خودت جدا نیستی. این خودت قرار نیست مجسمه‌ای باشه که تو سر و شکل‌اش را می‌سازی. تو باید با خودت یکی بشوی تا یک طرف او نکشد، یک طرف تو بکشی. نمی‌شود در جدال بی‌پایان بمانی. باید بروی سراغ توافق، یکی شدن، پذیرفتن یکی بودن و تلاش برای زیبا شدن، نه زیبا کردنِ آن مجسمه‌ی خودت بلکه تو باید زیبا شوی و بخشی از تو همان خودت است که اگر مدام سرزنش‌اش کنی، چنگالت را در خرخره‌اش فرو کنی، مدام توی سرش بزنی، نه جانی برای تو می‌ماند و نه او.

جدی نیاز داری با خودت یکی بشی تا با هم‌افزایی انرژی و توان و دانش یک کلِ خوب بسازی. این سیستم نمی‌شود با جدال درونی پیشرفت خوبی داشته باشد.

لتز استارت تو هلپ یور-سلف

۰ نظر ۱۳ آبان ۰۲ ، ۰۹:۴۶
آنی که می‌نویسد

قرار است به دیدنش بروم. کاف.

باز هم حسادت به سین دارد کار خراب کن می‌شود.

چه‌اش است این مغز ناهنجار! می‌دانی که همه‌اش میلی برای خواسته شدن است. می‌دانی که او تو را نمی‌خواهد. می‌دانی هیچی نیستی برایش جز یک *زن*. حالا بیا هزار دلیل بتراش و به هزار حیل‌اش گمراه کن خودت را و سرِ خودت شیره به مال. ته‌اش چه؟ یکجور خستگی و کسالت مثل همیشه برای تو، و یکجور ارضا و پیِ آدمِ جدید رفتن برای او. البته محتمل‌تر هست که حتی در همین اثنا آدم جدیدی بیاید و تو پرت شوی به زباله‌دانِ تمام زن‌هایی که فلان، بر حاشیه‌ی برگی از تاریخِ زندگی‌اش. میدانی هیچ‌گاه برایش نه سین می‌شوی و ن صاد و نه ف و نه ....

می‌روم اما برای مغز بهانه‌جوی خودم تا دست از سرم بر دارد. توان مقاومت ندارم دیگر. خسته و کلافه‌ام و میلم سرکوب و سرکوب سرکوب شده. 

 

 

می‌دونی چیه؟ تو هیچ وقت زندگی‌ات درست و درمون نمیشه. تو همیشه لنگ یکی هستی تا تو رو بخواد تا باور کنی بدرد بخوری.

ولی ...

ولی هم نداره.

دلم می‌خواد برگردم به کتابخونه و صبح تا شب اونجا مطالعه کردن.

۰ نظر ۱۳ آبان ۰۲ ، ۰۹:۰۷
آنی که می‌نویسد

صدای یخچال و فریزر قطع شد. خونه تو سکوت خوبی فرو رفت. از ظهر دارم به سین.قاف.خ فکر می‌کنم. از ظهر حسادت و ناتوانی و غم من را رها نمی‌کند. این گپ هیچ‌جوری پر نمی‌شود. من دوست ندارم زل بزنم به کسی یا جای پای کسی،  و حرکت کنم. اما چه می‌شود کرد وقتی آن کس تجسمِ عینیِ رویایی‌ست که از خودت برای خودت داری؟

می‌ترسم از این وضع معلق. از اینکه نمی‌شود خودم را جمع و جور کنم.

اصلا شاید همه‌ی این‌ها نتیجه‌ی همان از خود بیزاری‌ام است که باز سر برآورده؟

نمی‌دانم! اما اینکه او همان‌جایی‌ست که من دوست دارم باشم و نیستم چیزی نیست که وابسته به نگاه سوبژکتیو باشد. او به عینه، آن بیرون بر آن قله است، با تجربه‌ی زیستن بر قله، و نه چون من آدمی مهجور و ترسو که در خود فرو رفته و آرزوهایی دارد که فقط در خواب محقق شدنی‌اند.

لکن زندگی همین گهِ سرشار از حسرته، واِلا اگر حسرت نبود ادامه دادن معنی داشت؟ امیدی می‌موند؟

و البته خب اگر اینجوره که پس اوضاع خیلی بی‌ریخته، چون رویاها و آرزوهای اون اصلا برای من قابل تصور هم نیست، و این دیگه بدتر از قبلیه.

شت. شت. شت.

گه توش

۰ نظر ۱۰ آبان ۰۲ ، ۱۹:۰۷
آنی که می‌نویسد

پول رسید. این هفته به پژوهشگاه نرفتم. خیلی هم درس و مطالعه ردیف نبود. امروز نوشته‌ی کاف و تعاملش با سین را دیدم. قبلترش حالم گرفته بود، حالا خراب شد‌

خیلی خراب. 

اعصابم خرد است.

به سین حسودی می‌کنم که آدمی چون کاف او را چنین ارج می‌نهد. 

راستش خیلی خیلی حسودی می‌کنم به او و البته برای‌ام قابل ستایش است. اصلا و هیچ‌جوری هم نمی‌توانم آن حجم از ذکاوت و پشت کار و جدیت‌اش را با فروکاست به خانواده و هزار المان مسخره توضیح دهم و خودم را آرام کنم. من می‌دانم و مطمئنم او یک آدم پر تلاش و جدی‌ست و همین برای من کافی‌ست که هم حسادت ورزم، هم احساس عجز و تحسین کنم. راستش رابطه‌اش با کاف هم برایم حسرت‌برانگیز است اما باز هم به جهت ویژگی‌های برجسته‌اش. 

دوست ندارم آنقدر خودم را از او دور ببینم که مثل او شدن برایم منتفی باشد، اما راستش دور است. خیلی دور است. همین دور بودن و دسترس‌ناپذیری (آنگونه بودنش برایِ من) بیشتر آزارم می‌دهد. گاهی به وجد می‌آیم و گاهی مثل حالا معلقم، و راستش گاهی دلم می‌خواهد دست بِکشم از همه چیز.

سخت است آدمی چون او و دسترس‌ناپذیر؛ هم عصر، به جهت سن و سال کوچکتر، به جهت هوش و تلاش و دقت خیلی خیلی بالاتر ... سخت است و راستش نامید کننده هم.

۰ نظر ۱۰ آبان ۰۲ ، ۱۰:۳۸
آنی که می‌نویسد

هر باری که برای خرید به تره‌بار می‌روم عصبی می‌شوم. کلافه و کم‌حوصله می‌شوم. چه پول تهِ حساب کم نباشد، چه رو به اتمام (مثل امروز). ۵۰۰ هزار تومان مانده، دقیق‌تر ۵۶۰ هزار تومان. کِی قرار است پول برسد؟ نمی‌دانم، نمی‌پرسم.

بیشترش هم در حساب بود همینقدر کلافه میشدم که الان هستم. که شده بودم.

چرا ندارد؛ دو سه قلم مایحتاج و یکی دو نوع میوه (آنهم میوه‌های پاییزی که در قیاس با تابستانی‌ها ارزان‌ترند، شده خدا تومان. چه باید کرد؟ نخوریم؟ دم نزنیم؟ 

تمام زندگی‌ام شده ترس؛ اگر مریض بشوم! اگر اتفاقی بیفتد و پولی لازم باشد! اگر دندانم بشکند، عینکم بشکند، ماشین پنچر شود یا عیبی پیدا کند!

اگر اگر اگر .... ترس ترس ترس .....

این روزها ترجیح میدهم که مومیایی بشوم تا زمان بگذرد.

 

 این زندگیه که ما داریم؟ هر دقیقه حساب و کتاب نداشته‌ها. هر دقیقه ترس. تازه باز فکر می‌کنم اوضاع ما خوبه، پولی بالاخره میاد و خرج اولیه رو راه میندازه.

موندم مردم چطوری زنده‌اند؟ چطوری زندگی می‌کنند؟ چی می‌خورند؟ خیلی برام عجیبه! باورم نمیشه. به شدت سبد زندگیمون کوچیک شده. هر ماه که می‌گذره یه نفسی می‌کشیم که این ماه هم گذشت، اما تا کی؟ تا کجا؟

یادمه بابا مساعده می‌گرفت . همیشه به وسط ماه نرسیده حقوق ماه قبلش تمام می‌شد. یک-سوم یا کمتر مساعده می‌گرفت. بابا همیشه عصبی بود. اما الان هم که اوضاعش بهتر شده و دستش به دهانش می‌رسد و حتی بیشتر، هنوز خسیس است. هنوز می‌ترسد که خرج کند.

این حال رو می‌فهمم

این روزها . می‌ترسم خرج کنم، حتی برای نون خریدن. ترجیح میدم مومیایی شم تا زمان سپری بشه. معجزه‌ای در کار نیست، اما شاید بشه با کمتر زندگی کردن پولی برای آینده گذاشت تا شاید آینده کمی‌اش از آن ما بشود. تا شاید یک روزی چشم باز کنیم و مثل آدم زندگی کنیم. مثلا هر روز نترسیم از زنده بودنمان که قرین است با هزینه، نترسیم از تعداد عددهای مانده‌ی حساب و عددهای پرداختی ...

عجب دنیایی! عجب زندگی‌ای!

ناراحتم ... خیلی ناراحتم ... نمی‌دونم چیکار کنم تا میم بار مشقت و سختی رو کمتر حس کنه. دوست ندارم از مامان و بابا پول بگیرم. دستم هم به هیچ جا بند نیست. حیرون و ویلونم.

زندگی به نحو غریبی عینی و واقعی می‌نماید. به نحو قریبی بیهودگی رو حس می‌کنم.

همیشه با خودم می‌گفتم این کارتون خواب ‌ها، این آدم‌های فقیر چرا دارند با اینهمه مشقت زندگی می‌کنند؟ واقعا مگه زندگی چی داره؟ راستش الان هم همین سوال‌ها رو از خودم می‌پرسم؛ و خب جوابش اینه که زندگی هیچی، اما مردن ترس داره.

ولی ... مگه نه اینکه آش کشک خالته؟ شتریه که بالاخره یه روزی در خونه‌ت می‌رینه؟ 

آره اما مغز آدم در شرایط سخت حساب و کتاب سرش نمیشه.

فقط به یه چیز، اون هم یه چیز واهی فکر می‌کنه: «نجات».

تو این اقیانوس اما، با این کشتی شکسته یا با این تکه پاره چوب اصلا، تو هیچ نجاتی نخواهی داشت، تو فقط داری رنج‌ات رو کش‌دار می‌کنی. ساحلی نیست، نجاتی نیست. همه چیز، هر روز داره بدتر میشه.

۰ نظر ۰۷ آبان ۰۲ ، ۱۶:۴۷
آنی که می‌نویسد

دیشب بود یا که صبح؟ تثمیم گرفتم نرم پژوهشگاه. خسته بودم. خسته‌ی جان و تن. خسته‌ی در میان آدم‌ها بودن. خسته‌ی لبخندهای زوری، خوبی؟ خوبم‌های زوری. 

دام می‌خواد چهارتا ..شعر افسرده‌طور بخونم. بکت بخونم. دلم می‌خواد تنهاییم رو بغل کنم. خودم رو بغل کنم. 

امروز به این کار نرسیدم. همه‌ش گیج زدم. اما فردا می‌خوام یه کم به زندگیم و خودم سر و سامون بدم.

حال و حوصله‌ی آدم‌ها و خبرگیری‌شون رو ندارم. خوشحال شدم پیام دادن که ااا چرا نیومدی امروز. اما راستش دلم می‌خواست تو جواب براشون فحش بنویسم. نمی‌دونم چرا! هیچ خرده حسابی ندارم، جز اینکه فقط می‌خوام نباشم. 

می‌دون چرت میگم. می‌دونم چرند محضه. اصلا شاید همین تصمیم به نرفتنم هم برای بیشتر دیده شدن باشه؟ کی می‌دونه؟ 

راستش کلافه‌ام. خسته‌ام. از خودم و زندگی و بی‌پولی. از اینکه تموم فکر و ذکر میم پول درآوردنه و به هیچ چی نمی‌رسه. از اینکه همه‌ش نگرانیم. از اینکه خرج زندگیِ روزمره که از هزار سرش زدیم بازم برامون سنگینه و نمی‌رسیم. از اینکه واسه ۲۰ نومن خرید با ترس به باقی مونده‌ی حساب نگاه می‌کنم و تهِ دلم خالی میشه.

چرا اینقدر سخت شد! چه کار باید کرد؟ 

احساس می‌کنم ما رو به گناهی که نمی‌دونم چیه به ایران برای زندگی با اعمال شاقه تبعید کردن.

مزخرفه، و شاید فکر کنیم مزخرف‌تر از این نمی‌تونه باشه. ولی هست. وقتی صدای ضدهوایی رو تو آسمون بالا سرت بشنوی، اونوقته که می‌فهمی تو بهشت ساکن بودی.

بله زندگی در خاورمیانه یعنی اینکه تو گه دست و پا بزن، و فقط اجازه نده گه مجرای تنفس‌ات رو ببنده. تا قبل اون هنوز مزخرف‌تری قابل تصوره و میشه خدا رو شکر کرد.

بر منکرش لعنت.

ولی جدی جدی نمی‌دونم چرا داریم ادامه میدیم.

کاش یه خودکشی دست‌جمعی کنیم. به نظرم لااقل شاید اثری بر آیندگان به جا بذاریم. و الا این زندگی و این دست و پا زدن تو گه چه ارزشی داره آخه؟

۰ نظر ۰۶ آبان ۰۲ ، ۲۱:۳۵
آنی که می‌نویسد

به فرض که انقدر آدم حسابی شدم (بقول کاف) که جلوی سودای عشق رو بگیرم، با تمنای غم چه کنم؟ 

والا ماجرا اینه که پریود نابه‌هنجام در میونه‌ی شلوغیا رسید. اصلا نفهمیدم چی بود، چی شد، یهو دیدم پریودم. یهو حالم خوب شد. تشویش‌ها رفت. 

بعد؟ بعد یه حفره ایجاد شد که فقط از یه غم بر میاد که این حفره رو پر کنه.

طبعاً غمِ قشنگ بهتره خب!

غم قشنگ مگه غیر از عشقه؟

...

خاک تو سرت!

برو خودت رو دست بنداز. انتر. این همه بازی در آوردی که برسی به همون اولین خواسته؟!

اف بر تو

۰ نظر ۰۵ آبان ۰۲ ، ۲۱:۵۹
آنی که می‌نویسد

دارم فکر می‌کنم بعدِ دو هفته خستگی‌ی شیرین چه دلم عاشقی می‌خواد. 

به خصوص که هوا ابری و دلچسب شده و یادها. دارند زنده می‌شوند و امروز یک‌سال گذشت از آن روزی که اول بار دیدم‌اش (کاف را) و ... 

چه می‌خواهم؟

گمانم اما همان رویای شیرینِ آخر را.

همان که داشتم خوب خودم را در دل آرزوهام (آن پژوهشکده‌ی مطلوب) فرو می‌کردم. 

بایستی حیاط خلوت را در اندرونی بجویم. باید که از غیر جدا افتم. 

 

فقط دلم خوابیدنِ یک شب در خانه‌های قدیمی و سنتی اصفهان را می‌خواهد. قِلیان و صدای آب و موسیقی و تختی برای کار. 

در اندرونی‌تر هم حیاط خلوتی باشد برای؟ سیگار؟  هرچه. فقط باشد، بهرِ روز مبادا، اما در اندرون و نه بیرون.

 

۰ نظر ۰۳ آبان ۰۲ ، ۱۳:۳۷
آنی که می‌نویسد