بگیر و ببندهای دانشگاه نگرانم کرده نکنه میم قبول نشه. نگرانیای که کاریش نمیشود کرد و چون صلیب بر دوش میماند تا شهریور و اعلام نتایج نهایی.
از سمت خودم هم مقالهها درهموبرهم و سخت و حجیم و زیاد. امروز نزدیک بود وسط جلسه گریهام دربیاد. اومدم خونه و ییکبند خوندم. هیچی به هیچی. بعد یادم افتاد اون زمینههایی که برای فهم چنین مقالهای لازم دارم رو مدتهاست میخوام بخونم و نمیخونم. جلوی جناب میمِ استاد هم گندِ بدی زدم.
امروز اومدم چیزی بنویسم بلکه از فشار عصبیتم از خودم بکاهم، و خب پیاماس هم که فرارسیده و خلاصه غر زدنا شروع شده، غرض اینکه اومدم بنویسم دیدم اوا یه ستاره اون بالا روشنه. یه آدمی رو خیلی خیلی دور فالو کرده بودم و اصلا ننوشته بود تا الان، بعد الان بعد خیلی سال نوشته. خیلی هم شاعرانه. استاد میم هم امروز بهم گفت خیلی تحلیلت شاعرانهست. راست میگفت. نمیدونم چرا باید اون مزخرف رو میگفتم. ولی خب همینه دیگه. بدتر اینکه استاد زاز قبول نکرده در جمع مقالهخوانیشان حاضر بشم. البته مطمئن نیستم ولی حدسهایی زدم و حسابی رفتم تو هم. روم نمیشه هی و هی به این و اون رو بندازم. اه. چقدر مزخرفه. چرا هی منتظرند که آدم درخواستش رو تکرار کنه! و اگر تکرار کنم و قبول نکنه؟ گمونم خیلی بپاشم.
عین گفته برو میزگرد سیاسی ببین. گمونم تنها چیزی که بتونه منو از این کودن بودن تو فلسفه جدا کنه، پرداختن به امور سیاسیه. نه که حالا اون سختتره و اون راحتتره. سالها پیش که اومدم فلسفه استاد آا گفت ول کن این بحثهای انتزاعی رو بیا فلسفه سیاسی کار کن. ایشون که رفت و رستگاری حاصلش شد. من موندم بی دستاویزی به هیچ وری.
هنوز غر زدنم کلمه نشده، هنوز فقط عصبیته. تلاشمو کردم کلمه کنم بلکه بره از سرم ولی نشد.
این ماه خیلی نایس و سانتیمانتالم. خیلی دلتنگ مادرجون، عین، ... هستم. شاید چون سرم خلوته و آدمی دوروبرم نیست. بهتر بابا. چه کاریه. آدمهای خیال همیشه کمترین آسیب رو میزنن، اگرچه این شبها همهاش خوابای ناجور و محیرالعقول میبینم.
مثلا دیشب خواب دیدم مادرجون در حال مرگه، ولی زندهست و هی اندازهاش کوچیک و کوچیکتر میشه. داشت میشد اندازهی عروسک دوران کودکیام. خیلی صحنهی وحشتناکی بود و هیچ گریزی نبود. مستأصل بودم و دستهاش تو دستم بود و هی کوچکتر میشد.
ولی خواب بود. بهتر از پشیمونی از معاشرت با آدمهای زنده و واقعی و بیرون از خوابه.
اه چرا حرفم نمیاد تا این سنگ رو از گلوم بندازمش بیرون؟
پوووف
فایده نداره. خیلی وقته ننوشتم. باید یه کم دوباره شروع کنم، بلکه فراق از این مزخرفات بدست بیاد.
دلم نمیخواد تموم کنم ولی حرفی هم ندارم.
بهتره دکمه رو بزنم جای مزخرفات بیمعنی نوشتن.
آها خیلی ناراحتم که گند زدم. حس میکنم تصویر خودم رو مخدوش کردم. باید اما کنار بیام که من همین تصویر مخدوش و ناقص و کج و کولهام. شاید (!) یه روزی بهتر بشه اوضاع.
آخیش. همین بود دردم.