اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۳۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

یه چیز خنکی فهمیدم و اون اینکه ۱۶ دنبال کننده داره این وبلاگ. رفت رو مخم که چرا باید روزنوشت‌ها و دری وری‌های این مغز داغونم رو کسانی در لحظه بخونن؟ از وقتی اون ستاره روی صفحه روشن شد دونستم (البته گویا قبلتر هم می‌دونستم) اوضاع از چه قراره. اینجا هم دیگه ترنسپرنت و نگران کننده شده. اگر راهی بیابم که دنبال کننده‌ای نَمونه، می‌مونم، و الا باید اثاث کشی کنم به خونه‌ای دیگه. راستی اون وبلاگ نوجوونیم در چه احواله؟ باید برم نگاهی به اون دوران بندازم.

۰ نظر ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۲۳:۲۱
آنی که می‌نویسد

بالاخره افسار زبان از دست برفت و گفتم هرآنچه بود.

نمی‌دونم چقدر اشتباه بود گفتن‌ اینها، ولی مثل همیشه که از یک رابطه یا یه آدمی ضربه می‌خوره نشستم و کلی براش حرف زدم. دلم نمی‌خواد این دنیای یوتوپیایی‌اش رو خراب کنم، منتها ضرباتی که می‌بینه و رنج‌هایی که متحمل میشه هم خیلی اذیتم می‌کنه. و وقتی خودم هنوز هیچ درست و غلطی رو نمی‌دونم، چطور به خودم اجازه میدم بشینم و بگم کمتر آسیب دیدن، بهتره؛ فلذا فلان!

ولی گفتم مثل همیشه و احتمالا ساید افکت‌هایی هم بر زندگیمون خواهد داشت، یا تا مدتی نامشخص تعادلی نخواهد داشت. تنها خوبیش اینه که یحتمل کمتر آسیب ببینه. ولی راستش خیال باطلیه چون به مجرد اینکه یکی لبخند بزنه بهش و باب رفاقت بهش باز کنه، باز شیرجه می‌زنه به دنیای کودکانه‌ی گل و بلبل خودش. 

کاش زندگی انقدر لجن و آدم‌ها انقدر کثیف نبودند.

۰ نظر ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۱۳:۲۸
آنی که می‌نویسد

تنها دستاویز (تنها؟!) این روزها امید به قبولی میم بود. خبرها هر روز یک جوری آدم را دچار فراز و فرود می‌کنند و در تعلیق می‌گذارند که کلافه‌ام.

 این پسر هیچ وقت بزرگ نمیشه. رفتارهای ساده و خام‌اش، اعتماد  الکی و رفاقت بی‌جای با استادهایی که طره هم برای‌اش خرد نمی‌کنند ... حواله‌ی همه‌ی بازخوردهای بد به زمانه و مرام من-مرام او... کلافه‌ام از دستش. تمام دوران کاری‌اش به همین منوال گذشت. و طبعا شکستِ عاطفی از دوستان و همکارانش آنقدر بود که خانه نشین‌اش کرد. حالا این هم از اوضاع روابط دانشگاهی! گاهی فکر می‌کنم آدمی که درس نمی‌گیره، نمی‌خواد تغییر کنه، نمی‌خواد کمی هوش اجتماعی بکار بندازه و بنا رو در روابط بر مرام و انتظارهای بی‌جایی مثل اخلاقی عمل کردن دیگری بذاره، ناگزیره از شکست خواهد. اما اذیت میشم از رنجی که میبره. خودم هم همینطور بودم. بقول شهریار اعظم ما باید با تدبیر، مدیریت ریسک کنیم و هزینه‌های احتمالی را کاهش دهیم. ولی کو گوش شنوا؟ مردمان شبیه حاکمانشانند. حکمرانان مملکت ما و نحوه‌ی آموزشی که در طول سالیان دادند از ما گرگ و بره ساخته، مثل خودشان. بقول باز شهریار اعظم آدمی ناگزیر باید شیر و گرگ را در درونت داشته باشد. اینکه کله‌خرانه هر کاری بکنی و بنا را بر اخلاقی بودن روابط و انتظار اخلاقی عمل کردن دیگران بگذاری چه فرقی با گدایی می‌کند که بنایش بر مرام مردمانِ عبوری برای گذران زندگی‌اش است؟

راستش می‌خوام این‌ حرف‌ها رو بزنم باهاش ولی اون اگر اینا رو بشنوه من رو هیولا میبینه. یه آدم دغل‌باز. نمی‌دونم شایدم! ولی چاره چیه برای آدمی که عمری از همه ضربه خورده؟ چاره‌ای جز تدبیر و مدیریت ریسک و رفتاری مبتنی بر خود می‌مونه؟ و آیا از دل این رفتار انتظار اخلاق داشتن مهمل نیست؟

من که ادعای اخلاق ندارم و حتی اخلاقی بودن رو به معنای متعارفش نمی‌پسندم، ولی واقعا اگر آدم بخواد کاری کنه که در دام آدم‌ها نیفته و بازیچه‌ی دستشون نشه، زیست اخلاقی ممکنه؟

من که نمی‌دونم چه‌جور!

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر؛ که در شهرِ دیوان و ددان، انسان اگر باشی وعده‌ی غذایی‌شان خواهی شد.

۰ نظر ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۰۵:۴۹
آنی که می‌نویسد

بگیر و ببندهای دانشگاه نگرانم کرده نکنه میم قبول نشه. نگرانی‌ای که کاریش نمی‌شود کرد و چون صلیب بر دوش می‌ماند تا شهریور و اعلام نتایج نهایی.

از سمت خودم هم مقاله‌ها درهم‌وبرهم و سخت و حجیم و زیاد. امروز نزدیک بود وسط جلسه گریه‌ام دربیاد. اومدم خونه و ییک‌بند خوندم‌. هیچی به هیچی. بعد یادم افتاد اون زمینه‌هایی که برای فهم چنین مقاله‌ای لازم دارم رو مدتهاست می‌خوام بخونم و نمی‌خونم. جلوی جناب میمِ استاد هم گندِ بدی زدم. 

امروز اومدم چیزی بنویسم بلکه از فشار عصبیتم از خودم بکاهم، و خب پی‌ام‌اس هم که فرارسیده و خلاصه غر زدنا شروع شده، غرض اینکه اومدم بنویسم دیدم اوا یه ستاره اون بالا روشنه. یه آدمی رو خیلی خیلی دور فالو کرده بودم و اصلا ننوشته بود تا الان، بعد الان بعد خیلی سال نوشته. خیلی هم شاعرانه. استاد میم هم امروز بهم گفت خیلی تحلیلت شاعرانه‌ست. راست می‌گفت. نمی‌دونم چرا باید اون مزخرف رو می‌گفتم. ولی خب همینه دیگه. بدتر اینکه استاد زاز قبول نکرده در جمع مقاله‌خوانی‌شان حاضر بشم. البته مطمئن نیستم ولی حدس‌هایی زدم و حسابی رفتم تو هم. روم نمیشه هی و هی به این و اون رو بندازم. اه. چقدر مزخرفه. چرا هی منتظرند که آدم درخواستش رو تکرار کنه! و اگر تکرار کنم و قبول نکنه؟ گمونم خیلی بپاشم. 

عین گفته برو میزگرد سیاسی ببین. گمونم تنها چیزی که بتونه منو از این کودن بودن تو فلسفه جدا کنه، پرداختن به امور سیاسیه. نه که حالا اون سختتره و اون راحتتره. سال‌ها پیش که اومدم فلسفه استاد آا گفت ول کن این بحث‌های انتزاعی رو بیا فلسفه سیاسی کار کن. ایشون که رفت و رستگاری حاصلش شد. من موندم بی دستاویزی به هیچ وری. 

هنوز غر زدنم کلمه نشده، هنوز فقط عصبیته. تلاشمو کردم کلمه کنم بلکه بره از سرم ولی نشد.

این ماه خیلی نایس و سانتی‌مانتالم. خیلی دلتنگ مادرجون، عین، ... هستم. شاید چون سرم خلوته و آدمی دوروبرم نیست. بهتر بابا. چه کاریه. آدم‌های خیال همیشه کمترین آسیب رو می‌زنن، اگرچه این شب‌ها همه‌اش خوابای ناجور و محیرالعقول می‌بینم. 

مثلا دیشب خواب دیدم مادرجون در حال مرگه، ولی زنده‌ست و هی اندازه‌اش کوچیک و کوچیک‌تر می‌شه. داشت می‌شد اندازه‌ی عروسک دوران کودکی‌ام. خیلی صحنه‌ی وحشتناکی بود و هیچ گریزی نبود. مستأصل بودم و دست‌هاش تو دستم بود و هی کوچکتر میشد. 

ولی خواب بود. بهتر از پشیمونی از معاشرت با آدم‌های زنده و واقعی و بیرون از خوابه.

اه چرا حرفم نمیاد تا این سنگ رو از گلوم بندازمش بیرون؟ 

پوووف 

فایده نداره. خیلی وقته ننوشتم. باید یه کم دوباره شروع کنم، بلکه فراق از این مزخرفات بدست بیاد.

دلم نمی‌خواد تموم کنم ولی حرفی هم ندارم. 

بهتره دکمه رو بزنم جای مزخرفات بی‌معنی نوشتن.

آها خیلی ناراحتم که گند زدم. حس می‌کنم تصویر خودم رو مخدوش کردم. باید اما کنار بیام که من همین تصویر مخدوش و ناقص و کج و کوله‌ام. شاید (!) یه روزی بهتر بشه اوضاع.

آخیش. همین بود دردم.

۰ نظر ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۰۲
آنی که می‌نویسد

این چند روز مدام سرم توی گوشی بود. مدام تایپ می‌کردم. آن وبلاگ، آن یکی کانال، استتوس فیسبوک، ایمیل به دوستان و آشنایان، پیام و چت با معاشران این روزها، حتی استوری واتس‌اپ. زمینی نیست که بایر نکرده باشم. لکن هنوز جانم تشنه است. تشنه‌ی هم‌کلامی‌ای. امروز بعد دو روز تقریباً هیچی نخواندن دیگر برگردم به دنیای خواندن. جای من همان‌جاست. نه معاشرتی و نه نوشتنی. اینها از من برنمی‌آید.

یک چیز بامزه از دوستانی که عمر آشنایی‌شان دراز است دستگیرم شد: من آدم آزارگری هستم. احتمالا ناخودآگاه است، اما ردی از خشونت کلامیِ نرم در کلام و رفتارم گزارش شده. شاید آزارگری، شاید هم نوسانات خلقی‌ام است که آدم‌ها را آزار میدهد. یحتمل از همانجایی که ابایی نداشتم از ابراز نوسانات خلقی‌ام، بسیاری را با بالا و پایین شدن رفتارهایم آزرده‌ام. هر کدام باشد، یعنی حتی اگر دومی هم باشد حقی برای خودم قاىل نیستم که آدم‌ها بازیچه‌ی خلق بوقلمون‌گونم شوند. 

راستش تقریبا به اجماعی ضمنی یا صریح گفته‌اند که معلوم نیست خودم چه می‌خواهم و تکلیفم با خودم روشن نیست. درسته، تکلیفم با خودم روشن نیست، پس بهتر که با تصمیمات و حالات لحظه‌ای آدم‌هایی را نیازارم. 

دیشب به میم گفتم با بچه‌ها صحبت شده بود یکی گفت گل و گیاه دوست دارد، یکی گفت بچه، یکی گفت حیوانی خانگی، من هم گفتم سنگ. پرسید چرا؟ چون حرف نمی‌زنه؟ نمی‌دونستم اما احتمالا ترکیبی از چیزهاست: حرف نمی‌زنه، واکنش نشون نمیده و واکنش‌هاش همونیه که من خیال کنم، نیاز به مراقبت خاصی نداره، هر وقت بخوام هست، هروقت نخوام بیخیالش میشم، مهمتر از همه اینه که هست ولی بسته‌ی خیالمه. 

برای آدمی که نیمی از عمرش یا داشته با خودش و آدم‌های خیالی‌اش حرف می‌زده یا با پشتی‌های خانه‌شان به مثابه خواهر و برادر و دوست بازی می‌کرده چیزی دیگر می‌شود متصور شد؟ 

من هنوز به این پشتی که از خونه‌ی مامان آوردم و گوشه‌ی خونه گذاشتمش به چشمِ برادر کوچیکه‌ی دوران کودکی‌ام نگاه می‌کنم. چه می‌شود کرد خب؟! شاید یک باکتری‌ای مغزم را هک کرده باشد!

هرچه هست من آدم دنیای مراودات نیستم. خودخواهی، خودمحوری، کم‌طاقتی ... همه‌ی اینها را دخیل می‌دونم، مضافاً اینکه دیگه چهل سالمه، حال ندارم بکوبم و از اول بسازمش (اگر میشد البته).

همین.

۰ نظر ۲۴ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۴۴
آنی که می‌نویسد

شبیه به کشیده شدن ورق کاغذ بر پوست. اول‌اش نشانی نمی‌بینی، فقط می‌سوزد. یک سوزش گنگ و گیج کننده. نمی‌دانی چرا پوستت می‌سوزد! فقط سوزشی هست بی هیچ ردّی. کم‌کم دو لبه از هم جدا می‌شوند و یک شکاف باریک خودش را نشانت می‌دهد. ردّی از گذشته که حالا خودنمایی می‌کند. کم‌کم قرمزی و بعد شاید زخم. دیگر عیان شده منشأ سوزش از کجا بوده. از یک حواس‌پرتی یا بی‌توجهی که لحظه‌ای لبه‌ی کاغذی از روی پوستت گذشت. خیلی نرم گذشت. یادت هم نمی‌آید کدام ورق بوده حتی.

اما حالا که لبه‌های پوست فاصله گرفتند و قرمز هم شده، حس می‌کنی دردش کم‌تر است از وقتی که علت سوزش را نمی‌دانستی و گنگ بودی و گیج، از سوزشْ بی‌ردّی.

۰ نظر ۲۲ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۴۶
آنی که می‌نویسد

صبح وقت صبحانه میم حرفی پیش کشید درباره‌ی تکه‌ای از یک کلیپی که چند روز پیش نشانم داده بود.

گفتم چقدر بدم می‌آید از آنها که ...

گفت ولی تو خندیدی! 

گفتم برای این بود که توی ذوق‌ات نزنم.

گفت یعنی عدم صداقت؟

بحث بسط پیدا کرد و شد شبه کدورتی. حق داشت خب. ولی من هم حق داشتم. گفتمش که این منی که خودمم برای کسی قابل تحمل نیست، حال بهم زن است، خسته کننده‌ام، غرغرویم، کلافه و بی‌حوصله‌ام. و همه‌ی اینها هرکسی را می‌راند. من نمی‌خواهم آدم‌ها از من دور شوند. نمی‌خواهم با غر زدن‌هام روی اعصاب و روان آدم‌ها باشم. نه که فکر کنم متمایزم، ولی حس می‌کنم خودِ خودم از آن دست آدم‌های نچسب است که معمولِ جامعه پس می‌زندشان. گفتم خودم هم خوشم نمی‌آید از آن منِ غرغرو و فقط با او (آن من) به ناچار مصاحبت دارم و تحملش می‌کنم. تغییر هم نمی‌کند. باید فقط افسار زنم و مهارش کنم.

بعد فکر کردم اگر من هم چنین چیزی از او می‌شنیدم ترس ور-ام می‌داشت. بعدِ بیست سال بشنوی که آن آدمی که صبح تا شب می‌بینی نقابی داشته. بعد فکر کردم اصلاً برایم قابل تصور هم نیست که کسی باشد که چنین نباشد. قیاس به نفس می‌کنم یا هرچه، عجیب می‌نماید که کسی درون و بیرونش یکی باشد (و جامعه بپذیردش).

خلاصه که از صبح دارم توجیه می‌کنم بلکه رضایت دهد که این من که می‌بیند یک منِ ساختگی نیست، منی است که می‌خواهد مدارا کند و خودِ زشتش را تحمیل نکند و روی اعصاب و روان آدم‌ها نرود. همین یک تکه جا هم برای خودم بودنم دارد ضیق می‌شود، چه رسد به خانه و خانواده و اجتماعی که در آن خودم را جاساز می‌کنم.

شاید همین نقاب اصلا بیشتر خسته و فسرده و غرغرویم کرده و افتاده‌ام در یک لوپی که خروجی ندارد. ولی چاره‌ای هم نمی‌بینم. آن من آنقدر زشت و حال بهم زن هست که هیچ جوری قانع نمی‌شوم از پستو بیرون بکشم‌اش. حتی همین جا هم بسیار اوقات می‌ترسم‌ مضطرب می‌شوم. 

من از من بودنم خوشم نمی‌آید. حالا تو بگو عدم صداقت! من می‌گم مبارزه با جبری که این من رو من کرده.

۰ نظر ۲۲ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۲۹
آنی که می‌نویسد

ولی من جدی اینجورم که دلم می‌خواد با یکی حرف بزنم. احساس می‌کنم نیاز به یه آدم دارم که هم‌کلام باشیم. یه گفت‌گوی مطبوع که تهش نه خسته شی نه سیر شی، فقط بگی خب بریم یه کم به کارامون هم برسیم. یه حال اینجورم و به یه چنین وضعیتی نیاز دارم. البته در میانه‌ی سیکل هستم و طبعا نوسانات هورمونی و خلقی هم دخیله. ولی جدی چقدر قحطیٌ آدمه! هرکی بر غرضی باهات هم کلام میشه. یه آدم بی‌غرض فقط برای ساختن لحظاتی مطبوع یافت می‌نشود. 

این جناب واو اگر تا ۴۰۵ بمیره خیلی خوب میشه. دیگه راحت می‌تونم به اونچه می‌خوام برسم. یه گزینه‌ی دیگه هم اینه خودم بمیرم. 

طبعا خودم بمیرم بهتره تا اون ولی انسان تا سیم‌کشی اش مختل نشه جون به جونش کنی چنگالش رو از زندگی جدا نمی‌کنه. 

گفتم چنگال به سرم زد لای یه عالم اسپاگتیِ پیچیده دورِ چنگال می‌مونم. چرا؟ هیچی همینجوری تصویرش بامزه بود. همین.

کاش چنگال‌ام رو از لای ماکارونی‌ها بکشم بیرون و بندازم دور.

۰ نظر ۲۱ خرداد ۰۳ ، ۲۳:۳۷
آنی که می‌نویسد

امروز فهمیدم هیچ امیدی به پژوهشگاه نباید داشته باشم و جناب واو هم نظارت استصوابی خاص خودشون رو دارند. این یعنی آینده‌ای که چیدم همه پر. ایده‌ای ندارم و تا ۱۴۰۵ فعلا همین رو ادامه میدم. شاید دوران این لاشخورها تا اون موقع به سر بیاد. 

حسِ آدمی رو دارم که زلزله خونه زندگیش رو داغون کرده. سالمه اما هیچی از دارایی‌هاش دستش نیست. 

 

۰ نظر ۲۱ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۲۹
آنی که می‌نویسد

مقاله رو فرستادم رفت. نه جمعه که تا آخرین لحظاتی که فرصت داشتم؛ همین یک ساعت پیش. نه درس‌های این هفته را خوندم نه هیچی. اما روزهای خوبی بود. بعد سالیان یه کار درست و درمون انجام دادم. به یاد روزهای کتابخونه ملی افتادم. روزهایی که تمام فکر و ذکرم خاندن و نوشتن بود. 

چقدر خوبه آدم تموم زندگیش بخونه و بنویسه. چه لذتی ورای این میشه از زندگی برد؟ این زندگی که خودش یه باتلاقه و این بودن ما هم که دست و پا زدن و فرو رفتن در این باتلاق‌.

گفتم باتلاق یادم اومد به داستانی در مجله‌ی دانشمند (به گمونم) که وقتی بچه بودیم مامان برای عین از خاله‌جون ف می‌گرفت. مجله‌ها واسه رض بود. اتفاقا همین چند شب پیش بود که خواب رض رو دیدم که مُرد! آره تو خونه‌ی ما برای من لزومی نمی‌دیدند هزینه یا وقت بگذارند برای تربیت و آموزش‌ام. بابا یه بار نشست تو روم گفت من همیشه برام مهم بود شما دست‌خط خوبی داشته باشین، واسه همینم عین رو فرستادم مدتی کلاس خطاطی که البته ادامه نداد. گفتم پس من چی؟ گفت اون پسر بود گفتم بهتره بفرستمش و خلاصه بحث رو پیچوند. نه از سر تحقیر کردنی، که برای شرح یک خاطره‌ی خیلی عادی که به نظرش البته هیچ بدی‌ای در این رفتار گزینشی‌اش نبود. حالا این بابای من بود که همیشه بهم می‌گفت شیرزنی و همیشه برای پیشرفت حمایتم می‌کرد. واقعا حمایت می‌کرد یا من بودم که از سر علاقه رفتارش رو اینجور تعبیر می‌کردم! بگذرم. خلاصه که ماجرای مجله‌ی دانشمند هم تقریباً همین بود. مامان به هوای عین می‌رفت مجلاتی از رض می‌گرفت و البته من هم می‌خوندم منتها هدف عین بود و اصلا من موضوعیت نداشتم. چرا اینو میگم؟ چون اگر میداشتم نمی‌رفت مجله‌ی علمی بگیره. ولی خب من می‌خوندم و کیف می‌کردم. توش داستان‌های علمی تخیلی هم داشت که من خیلی دوستشون داشتم. یکیش همین باتلاق که بعد سال‌ها دو تا خواهر رو از باتلاق می‌کشند بیرون، در حالی که اونها صحیح و سالم بودند و انگار نه انگار که تو باتلاق بودند. همین الان که دارم می‌نویسم فکر کردم چقدر این داستان استعاری بود! 

و اگر بخوام وصلش کنم به حرف‌های ابتدایی، شاید باید اینجور بگم که اونی که زندگیش رو غرق مطالعه و پژوهش کنه به‌سان همون دو تا خواهره که سال‌ها تو باتلاق بوده ولی انگار نه انگار.

حتی خسته هم نیستم. از شمار عمر نیست این لحظات. باید خودم رو بیش از پیش مشغول به پژوهش و نوشتن کنم. این تنها راه نجاته. 

فردا بعد از دو هفته باید برم جلسه و تو این دو هفته یک خط هم نخوندم.  

فردا باید شروع کنم باز. 

چقدر سرخوشم!

آه راستی با سین هم کمی حرف زدیم. نمی‌دونم چی میشه. فعلا حال ندارم به این مزخرفات فکر کنم.

این جهان با تو خوش است و آن جهان؟

 

۰ نظر ۲۰ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۵۹
آنی که می‌نویسد