اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۵ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

چون گفته دوستم دارد؟ یا باز نوسانات هورمونی‌ست که دارد بازی‌ام می‌دهد؟ اصلا مگر گفته؟ یکی و کجا؟ شما فقط با هم بازی‌های کلامی داشتید حالا چرا هوا ورت داشته؟ 

آدمم خب. آدم به چسی بند است که هول ورش دارد. والا نمی‌خوام بی‌ادب باشم ولی اینهمه رقیق شدن در این اوضاع و احوال خیلی اور دوز است. نمی‌خواهم اور دوز کنم و هول ورم دارد. ولی شده. اگرچه هر دو می‌دانیم هیچ خبری نیست. اصلا چه خبری می‌تواند باشد؟ تو، خود تو حاضری حتی به کوچولو ببوسی‌اش؟ زر زیادی نزن. تو نه حتی آوازت را که شاید باتری ساعتت را گم کرده‌ای. چطور می‌توانی با آدم‌ها بازی کنی؟ فکر کن اصلا او دارد بازی می‌کند. خیلی هم بازی را جدی گرفته و جدی جدی دارد می‌پرد و جنب و جوش می‌کند. تو ولی چقدر حاضری پا پیش لگذاری برای این بازی؟ نهایتش می‌توانی بگویی آدم خوبی‌ست و به به و چه چه. ولی لطفاً زر بیشتر نزن. تو دوست داری دیده شوی تا خودت را دوست بداری. خیله خب و البته هعق. ولی خیله خب. دیگه فاز آدم فلان باختنه و کوفت و زهرمار را خودت باور نکن دیگر! آدم که نمی‌شود اینقدر عوضی باشد!

خیله خب. از اخبار دورت کرده، دغدغه‌ای ملو کاشته توی سرت که دیگر نروی دم به دیقه رصد کنی دنیا دارد به کدامین مرحله‌ی پیش از نابودی‌اش می‌رسد، و همه‌ی اینها خیلی خوب است. ولی عوضی بودن وقتی حتی توی بازی هم نمی‌کنی زرِ زیادی‌ست.

۰ نظر ۲۹ مهر ۰۳ ، ۱۰:۱۳
آنی که می‌نویسد

احساس خاصی در من سر برآورده. 

عشق؟

شاید.

اینکه مخاطب جهان او هستم آیا به معنی عشق می‌شود تعبیرش کرد؟

اینکه ایگویم را تغذیه می‌کند یعنی عشق؟

 

نمی‌دونم. اصلا چه فرقی می‌کند آنچه در من می‌گذرد عشق باشد یا شهوت یا مناسبات قدرت و خودخواهی و نارسیسم یا هرچیز دیگر؟

چشمت کور است که دارد معنای بهتری می‌دهد به جهانت؟

نه کور نیستم اما من این معنای لوس و بیرونی را نمی‌خواهم. من معنایم را در رابطه نمی‌جویم. من معنای وابسته را نمی‌خواهم. که چه شود؟ که منِ امپراطور جهان خودم! نقطه‌ی ضعفی داشته باش؟. یک اتصال، قدرتم را بر خودم محدود کند؟

اه بسه روانی. چته آخه؟ هزارجور دست و پا زدی و حالا داری پس می‌زنی؟

تو یه دیونه‌ای. واقعا مازوخیسم داری. یه روانی‌ای.

 

 

چه دلم خواست یه فیلم از یه قاتل زنجیره‌ای ببینم. یه روانی. روانی بودن قشنگ نیست؟ روانی بودن از این جهان می‌کندت.

چته آخه؟ چرا همش می‌خوای از این جهان کنده بشی؟ باز چه مرگته؟

خسته‌ام. خسته.

۰ نظر ۲۸ مهر ۰۳ ، ۱۰:۴۵
آنی که می‌نویسد

به نحو بدی ذهنم دچارخلأ شده. البته که این از ویژگی‌های روز اول هفته‌ست اما نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم امرنس (رمانِ در) داره با همون پشتکار همیشگی‌اش مغزم رو شخم می‌زنه. یا نه انگار نشسته تو کله‌ام نشسته و هر فکری یا انگیزه‌ و اراده‌ای به فکر کردن رو مثل یه علف هرز می بینه و سریع می‌چینه و میندازدش دور. 

اما چرا اینقدر این زن مقهورم کرده؟ سادگی؟
حقیقت انکار ناپذیری در شخصیتش هست که نمی‌تونم چشم ازش بردارم. اون حقیقت امپراطور جهان خودش بودنه گمونم. جهان تک نفره که همه پشت اون در هستند. با همه تا حدی در ارتباطه اما به مجردی که در پشت در هستند. چقدر این شخصیت برام ایده‌آله و چقدر حسرت برانگیز. 

دلم می‌خواست چنین جهانی می‌داشتم. همه به قدری تعریف شده بودند و نه بیشتر از حدی. شاید بی تعلقی‌اش شبیه به زوربای یونان باشه اما چیزی داره که زوربای یونانی دقیقا در نقطه‌ی مقابلش بود. همون چیزی که مانع بود و من هیچ وقت نتونستم مثل بقیه از زوربای یونان خوشم بیاد. زوربای یونان آدم بی‌قاعده‌ای بود. آدمی که جهانش مال خودش بودش بود اما گمونم قاعده نداشت. من هیچ وقت چنین آدم‌هایی رو نمی‌پسندم. آدم‌های بی‌قاعده برای من ترسناکند. من آدم قاعده‌ام مثل امرنس یا لااقل دوست دارم مثل امرنس باشم. امپراطور جهان خودم با قاعده‌های خودم. اینهاش برام حسرت برانگیزه اما اخلاقش رو نمی‌دونم. نمی‌خوام مقهور شخصیتش بشم و اخلاقیاتش رو بی چک و چونه بپذیرم. اما اونها هم خوب بودند. اونها رو هم دوست داشتم.

شاید در اعماق وجودم یک زن روستایی‌ام. یک زن مقتدر و با قاعده. امرنس شبیه عمه نرگس نیست؟ 

چرا هست. 

عمه نرگس همیشه زن ایده‌آل کودکی‌ام بود. بیچاره آخرش با دمانس مرد. بچه‌ای شد و مرد. همون زن چاق و قوی و قد بلند که کشیده‌ای خوابونده بود زیر گوش آژان‌ها. همونی که همه‌ی روستا ازش حساب می‌بردند. یه زن با قواعد خودش بود. مقتدر. 

آه چقدر خسته‌ام. چقدر خسته‌ام از هیچی نبودن.

دلم می‌خواست می‌تونستم کسی باشم. مثل امرنس یا عمه نرگس.

چرا دیگر زنان موفق رو اسم نمی‌برم؟ چرا دلم نمی‌خواد یه زن موفق مثل مرکل بشم؟ آیا این نیست که از خودم نامیدم؟ 

آره. یه زمانی آرزوم مرکل شدن بود و حالا؟ عمه نرگس؟ امرنس؟

نمی‌دونم اصلا مگه چقدر اهمیت داره. ما که بعد قدری بودن قراره نیست بشیم.

اینها رو هم از سر استیصال می‌گی.

۰ نظر ۲۸ مهر ۰۳ ، ۰۸:۴۰
آنی که می‌نویسد

هر بار در هر موردی که نشستم و به رادیو مرز گوش دادم از زندگی، خودم، اطرافیان و عزیزم،و جامعه ترسیدم. 

هربار با این واقعیت مواجه شدم که همه‌مون یه هیولای وحشتناکی تو درونمون داریم. خودم بیشتر یا لااقل بهش آگاه‌ترم، و بقیه هم.

این بار مسئله‌ی حق طلاق بود. چی من رو آزار داد؟ واقعا نمی‌دونم. چیز تازه‌ای نشنیدم که نمی‌دونستم اما انگار دونستن کافی نیست باید مواجهه مستقیم داشته باشی. باید درد بکشی پا به پای آدم‌هایی که درد کشیدند تا بفهمی این دنیا چقدر وحشتناکه.

حالم از همه چیز بهم می‌خوره. از مادر و پدر از حربه‌ی محبت، از حربه شرافت. کاش می‌تونستم نیست بشم. چیه این زندگی؟ یه مشت جاندارِ پر عقده‌ی وحشتناک .... احساس می‌کنم می‌خوام خودم رو و تمام بودنم رو قی کنم و ؟ و چی؟

چه بدبختی‌ای که هستم.

۰ نظر ۲۴ مهر ۰۳ ، ۱۳:۳۲
آنی که می‌نویسد

۱- حساب تاریخ و روز هفته از دستم در رفته. هیچ فکر نمی‌کردم قراره اینجور این ویروس زمین‌گیرم کنه. دیروز به میم می‌گفتم خیلی مزخرفه که باخودم فکر می‌کنم پی‌ام‌اس بهتر از کروناست. اینکه لااقل هرچی هست سنس‌ام نسبت به محیط آنچنانی مختل نشده که تعاملم رو به تقریبا سنس گرما کنه، تازه اگر این حس از گرما تعاملی باشه! این روزها که گذشت، مثل کرونای پارسال که گذشت. زنده موندم و دارم میبینم عجیب دلم برای زندگی کردن تنگ شده! برای لذت بردن از آسمون آبی و کبوترها، برای درس خوندن، برای سرپا وایسادن بدون سستی.

 

۲- دیروز چند اتفاق افتاد که در بهبودم بی‌تأثیر نمی‌دونمشون. با بابا حرف زدم و محبتی که سه هفته جاش خالی بود و من فهمیدم چقدر احمقم که فکر می‌کنم می‌تونم اینها رو به راحتی کنار بگذارم در حالی که به مجرد حرف زدن با بابا حالم لااقل در مرحله‌ی درونی با درجه‌ی بالایی از اختلاف بهتر بود. دیگه اینکه ض پیامی داد که حس کردم دوسم داره. و دیگه اینکه رفتیم همون تفریح‌گاه همیشگی و توجه اون آدم ناشناس رو بار دیگه حس کردم. ولی راستش در کنار تمام توجه‌هایی که میم این مدت به من داشت و مراقبت‌ها همه‌ی اینها هیچی نیستن. و من چرا باید بواسطه‌ی اینها جون بگیرم؟ 

 

۳- آدمیزاد موجود عجیبیه. شاید چون تنها موجود زنده‌ایه که دندون‌درد می‌گیره! و تنها موجود زنده‌ایه که ترحم براش فاکتور وجودی محسوب می‌شه. دیشب رسیدم به اونجایی که پسر ِ داستان درمورد ترحم می‌گفت. راستش خوابم میومد و نمی‌تونستم فکر کنم. بستمش و گذاشتم امروز دوباره بخونم. آیا واقعا ترحم مشخصه‌ی ممتازی برای بودن ماست؟ و آیا این نیست که محبت میم رو ترحم نمی‌دونم فلذا اون تأثیری رو که ترحم دیگران داشته بر من رو حس نکردم! 
ولی آخه من که از ترحم متنفرم! از ترحم گریزانم!
نیستم؟
نیستی.

 

آدمیزاد موجود عجیبیه! چیزهایی که دوست داره رو از خودش پنهان می‌کنه به نحوی که برای خودش هم حیرت‌انگیز میشه!

من ترحم رو دوست دارم. اگر ترحم رو بپذیرم احساس ضعف می‌کنم و مدام از خودم دور می‌کنم. در عین حال یه ترحم کوچیک یهو حالمو جا میاره!!

 

با این موجود چجوری سر کنم؟ 

آیا همه مثل من اینقدر پر از تناقضند؟

دیگران، مثلا میم چجوری با من سر می‌کنه؟!

اگر همه همینجورند ما چطور با هم تعامل داریم؟!!
چرا بودنِ مشوشی!!!!!!

۰ نظر ۲۴ مهر ۰۳ ، ۰۷:۴۶
آنی که می‌نویسد

نمی‌دونم چقدر موفق خواهم بود در ترک خانواده‌ی پیشین‌ام. تمام تلاشم رو می‌کنم گول نخورم و به گیرنده‌هام دست نزنم و یادم نره اینها همه‌ش یه بازیه.

از طرفی احساس می‌کنم این حس کامل نشده و نصفه و نیمه‌ای که به ض داشتم داره در من ریشه می‌دوانه و می‌خواد به کمال برسه. یعنی می‌خواد بازم بدبختم کنه.

امروز خیلی حال و حوصله‌ ندارم. دلم می‌خواد درسم رو بخونم و هیچ اینتراکشنی با کسی نداشته باشم. امروز دلم تنهایی می‌خواد.

باید روی این مقاله‌ام کار کنم و سعی کنم خوب پیش برم. آینده‌ی تحصیلی و کاری‌ام تا حد زیادی وابسته به همین مقاله یا همین تلاش هست.

من؟ خسته‌ام از زندگی. پی‌ام‌اس ایز لودینگ و من دارم میرم تو روزهای تیره و تار. تا باز از این طوفان عبور کنم و باز ... . باز چی؟ نمی‌دونم

۰ نظر ۱۵ مهر ۰۳ ، ۰۸:۵۴
آنی که می‌نویسد

چه وقتی شما از کسی ناراحت یا خوشحال نمیشی؟ وقتی ازش انتظاری نداری. 

چه وقتی از کسی انتظارت رو ورمی‌داری؟ وقتی می‌فهمی براش مهم نیستی.

اگه اون کس/کسان پدر و مادرت باشند چطور می‌تونی انتظارت رو ازشون ورداری؟ احتمالا اینجور که وقتی براشون مهم نیستی، وقتی نه چیزی دارن بهت بدن و نه می‌تونن چیزی ازت بگیرن خوب‌تر اینه که ذهنت رو با فکرشون مسموم نکنی.

چطور می‌تونی این باور درست رو تبدیل کنی به عمل؟ نمی‌دونم!

 

من زخم زیاد خوردم از مادر و پدرم. اما از همه کاراتر اینه که به میم أهمیت نمیدن، یا دقیق‌تر اینکه می‌خوان تضعیفش کنن. 

چطور ممکنه؟ اونا که با محبت درموردش حرف می‌زنن انقدر به اتفاقاتی که براش میفته بی‌تفاوت باشن!

چرا دارم به این رابطه ادامه میدم؟ به این رابطه که خودم هیچ نقشی در انتخابش نداشتم و اونها دقیقا می‌خوان این رابطه رو که انتخاب خودمه مختل کنن.

واقعا نمی‌فهمم چرا! چرا باید ادامه بدم، حرص بخورم.

احساس می‌کنم این حرص و ناراحتی از اون ناراحتی‌هاییه که بهم آسیب جدی می‌زنه. 

نمی‌تونم میانه بمونم. باید یا بزنم زیر کاسه همه چی یا حداقل‌های یک رابطه رو داشته باشه. 

چقدر ازشون بدم میاد. چون می‌دونم همه‌ی اینا برنامه‌ریزی شده‌ست و چون می‌دونن برام مهمه دارن اینچنین برخوردی می‌کنن.

دیگه تحمل اینهمه آزار رسوندناشونو ندارم. اینهمه انتظار. اینهمه ....

بسه دیگه. برده‌ی زر خریدشون که نیستم.

باید بندازمشون دور. همونجور که اونا چنین کردند. 

باید بی‌نیاز باشن، بی‌انتظار، بی‌امید.

من باید پدر و مادرم رو دفن کنم. 

خاکسپاری، سوگواری.

یک پایان خودخواسته. 

چقدر موفقم؟ نمی‌دونم. شاید نباشم. شاید حسرت بخورم که بی‌خود عجله کردم. ولی مگه چندبار باید به آدم‌ها فرصت داد؟

کاش بتونم. 

می‌دونم این ریسک بزرگیه. ولی باید ریسک کنم. مهم نیست. من اگر تونستم تو این برهوت عالم تنها بشم، تو یه تیکه جا که دیگه چیزی نیست!

می‌تونم؟ 

نمی‌دونم.

مطمئنم ؟

نمی‌دونم.

اما حوصله‌ی کلنجار رفتن با این آدم‌ها رو ندارم. حتی اگر اونچه دارند کم هم نباشه، اونچه دارند ازم می‌گیرن هم کم نیست. 

مهاجری در وطن؟ غریبه با مردمان؟ 

ترسناکه. احساس می‌کنم از پسش برنمیام ولی می‌دونم که چون یه باوری در من نهادینه شده که تمام تکیه‌گاهم پدر و مادرمند الان اینجور دارم مقاومت می‌کنم.

باید تبر بزنم. تیشه به ریشه‌ی این باورهای مزخرف. 

مگه نه اینکه هرکی رو تو گور خودش میذارن؟ پس من از همینجا می‌خوام تو گور خودم باشم.

۰ نظر ۱۳ مهر ۰۳ ، ۲۲:۰۷
آنی که می‌نویسد

خوب که می‌بینم، نه او آدمی است که حال و حوصله داشته باشد و نه من. هر دومان پیریم و فسرده. شاید او هم عاشق و جدا افتاده باشد. شاید او هم احساسی مشابه من دارد که تمام اینها بازی‌ای برای فرار از کسالت است. شاید او می‌داند: آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم، خنیاگر غمگینی‌ست که آوازش را از دست داده است. شاید اما او هنوز با خود می‌گوید کاش عشق را زبان سخن بود. من که این آخری را نمی‌گویم؛ آخر اصلا عشقی نیست. همان خنیاگر غمگین هست و تمام. 

بله تمام. بازی با برگه‌های رو شده که بازی نیست!

 

برای ض‌ا‌

۰ نظر ۱۳ مهر ۰۳ ، ۱۲:۵۶
آنی که می‌نویسد

جنگ با من چه کرد؟ هنوز که البته جنگ رسما شروع نشده ولی همین در آستانه‌ی جنگ بودن بی‌پروایم کرد.
آدمی موجود عجیب و غریبی‌ست! وقتی به مرگ فکر می‌کند می‌تواند بسیار آدم خوبی بشود، و یا می‌تواند هرچه عقده دارد را بگشاید.

حال و حوصله‌ی شرح و تفصیل ندارم. در واقع کلمه‌ای برایش ندارم. همین‌قدر می‌دانم که خسته‌ام و کلافه. این روزها اسبم سرکشی می‌کند و رم کرده. دگه‌گاه خودش من را پیش می‌برم. من هم راستش با بی‌میلی صرفا به آن عقده‌ها فکر می‌کنم و در پی‌اش می‌تازانم. 
خسته‌ام و حال ندارم بنویسم. راستش من دیگر آن قمار باز نمی‌شوم و خب اینش مهم نیست، مهم اصراری‌ست که در تقلید آن روزگاران دارم!

دست بردار زن. تو عاقل شدی! تو نمی‌توانی آن مسیر را که با چشم بسته رفتی، با چشم باز بروی. سر گیجه زمین‌ات خواهد زد. 

از من گفتن!

۰ نظر ۱۱ مهر ۰۳ ، ۱۷:۳۸
آنی که می‌نویسد

بعد از بیست و چهار یا کمی کمتر، آشفتگی و اینها احساس می‌کنم تنها چیزی که من رو می‌تونه به زندگی برگردونه هنر و زیباییه.

صبح پاشدم و مشغول خوندن درس و مشق شدم و دیدم به طرز عجیبی کلمات و مفاهیم برام نامفهومند. انگار سال‌ها بینمون فاصله افتاده. گاهی وقتی از یه مقاله در یک حوزه سراغ یه آدم دیگه در حوزه‌ی دیگه‌اب میرم کمی اینجور میشم، اما الان چیزی فراتر از اینها اتفاق افتاده. من حتی نمی‌تونم یه خط رو هم بخونم.

می‌دونم تنش‌ها و فشارهای دیروز با مغزم چنین کرده. گمونم باید یه ریکاوری انجام بدم.

 

یکی از مصیبت‌های توجه نشده در خونه‌های کوچیک اینه که آلودگی صوتی خیلی بیشتر از خونه‌های بزرگه. اینه که وقتی یهو موتور یخچال آروم می‌گیره اونقدر آرامشِ گمشده بر من می‌باره که ترجیح میدم تو این چند دقیقه فقط چشمام و ببندم و لحظاتی چند سکوت رو تجربه کنم. بله سکوت هم از اون اقلام لاگژریه.

 

غرض اینکه باید پاشم برم ریکاوری کنم ولی می‌خوام بمونم و به سکوت گوش بدم. زیبایی اصلا همین سکوته.

۰ نظر ۰۸ مهر ۰۳ ، ۰۸:۳۸
آنی که می‌نویسد