خب امسال اولین ماه رمضانی هست که به جد تصمیم بر نگرفتن روزه و سرنسپردن دارم. خودم نمیدانم تهاش کجاست اما ته تر از اینجایی که هستم را لااقل قبلترها به خیالم هم نمیگذشت.
الغرض اینکه حال و حوصله هم ندارم. دلم یک خلوت خوب میخواهد. فردا تولد میم هست و قرار است برویم پلور و دشت لار و اینجور جاها، که امیدوارم کمی آن خلوت از جهان را بدست دهد.
حال و روزم هم اینگونه است کا چند روزیست در درس کاهل شدهام. بیش از هرچیز نگران زبان انگلیسی هستم و تصمیمم جدی است که باید خیلی خوب بشود. حالا فردا را برویم و بیاییم از یکشنبه کمی جدی تر.
خالیام فعلا، صفحهای خالی. کاش آ بیخیال شود من که به خودم بلد نیستم پس کاش او بیخیال شود و من همینجور آدم خالی بمانم.
اساسا آدمیام که زود وابسته میشم، مثلا به پنجرهی خونمون وابسته شدم و دو روز که نبودم و این منظرهی هرروزه رو ندیدم دلتنگش شدم. یا مثلا وابستهی آ شدم و حالا دلم میخواد دوسم داشته باشه تا کنارش بمونم. یا وابسته به کتابخونه و اهالیش هستم هنوز و قلبم به تپش میفته. اساسا هم نمیفهمم چیجوری یه سری آدمها روز به روز یا ماه به ماه محیطشون رو تغییر میدن! البته منم اهل تنوع هستم اما هیچوقت دستم نمیره چیزهای قدیمی رو دور بریزم، همیشه گوشهای، جایی هستند و دارمشون. خلاصه اینکه اهل تجدید فراش نیستم. بمونه میمونم، بره دلم میمونه و ... خلاصه همینجور ادامه میدم. مثلا هنوز عاشق دوست پسر اولم هستم. همه خودشون من رو میگذارن و میرن و شواهد جوری هست که باید بگم آدم حال بهم زنی هستم و یا یه احتمال هم اینه که آدمهای حال بهم زنه دمدمی مزاج به پستم میخوره. حالا هرچی (بقول آ) خلاصه چه از دیشب خیال بافتم و اسب خیال جولاندم به این امید که آ را به سوی ما میلیست. و امروز آقا گفتن اهل کش دادن نیستن و اینا... راست میگه چیه یه دختر مثل من پیله کنه... من رو بگو چه دیشب تاحال از میم کناره گرفتم... پوووف. نه دیگه این دل واسه ما دل نمیشه... زوال چهره... زوال تن ... زوال روح و دل و....
دهکی... کوفت بتمرگ زندگیت رو بکن و تماشا کن اومدن ها و رفتنها رو ...
۱۱ کتاب خریدم. ۱۱ کتاب که حالا حالاها قرار نیست بخوانمشان و توی هیچ کجای برنامهام نیستند. تازه میخواستم رمان در جستجوی زمان از دست رفته را هم بخرم که عقلم بر خریتم چربید. حالا خسته و کوفته دلخوش همین چند ویتگنشتاینم که به طرز غریبی امسال پیاش بودم، و فکر میکنم شاید بزودی گذرم به او بخورد. تمام ول گشتنها دیگر بس است و باید از فردا خیلی جدی شروع کنم. و باید دورهی مطالعاتیام مشخص باشد. فاین را جدیتر پی بگیرم و کانت و فلسفه تحلیلی و ... پوووف
باید اما ... اگر این پراکندگی نباشد کلافه میشوم و از طرفی هم ایده میگیرم.
این بود امروز و آنچه در سرم دارم. بروم مرغها را تا نسوخته برگردانم و ادامهی فاین.
دلتنگی برای اینستاگرام و عکسهای فلسفی و کپشنهای رندانه بخش تازهی دلتنگیهای من است. قول املت میدهم و سر از پیتزا رومانا درمیآوریم. در دلمان هوای نیویورک و کالفرنیاست و به افق خیره میشویم و مزرعهای که قرار است پیریمان را بگذرانیم مرور میکنیم.
-من مرغ و گاو دوست ندارم
-- کاری با ما ندارند یک کارگر میآید و کارهایشان را میرسد و باغی از ...
وحشت پیری سُر میخورد توی کلهام و تنهایی و بیپناهی و کشوری که پیوندی با آن نداریم و و و ... اگر او بمیرد و من تنها شوم چه کنم؟ برگردم؟ تنها مشغول مردنم بشوم؟ اگر او تنها شود چه میکند بدون من؟ ....
دلم میخواهد از این تصویر مجازی که شب و شهر و ما با هم در یک قاب محو درهمیم چیزی ثبت کنم و جایی منتشر کنم و پایش بنویسم اینجا داشتم از پیری و مرگ میترسیدم و سسهای روی پیتزا را زیاد کردم و تندی اش را هم، تا همه را با هم قورت بدهم. ترس را، پیتزا را، شهر را و من و ما و افق و مرگ را .
کاش آدم نبودم، مثلا رباتی بودم که هروقت بیمصرف میشدم دور انداخته شوم نه آنکه انتظار مرگ... میگفت تنها ناآگاهان درمیگذرند و دانایان به پایان میبرند... نمیدانم بلدم، بلد میشوم که به پایان ببرم؟
ماشین را روبروی یک خانهی سوبلکس زیبایی پارک کردیم، تمام چراغهایش روشن بود و سور و ساتی به راه و من آرزو کردم کاش چنین جایی داشتیم.
هرچه بگویم در وصف ملالی که سر به دیوارهای خانهام میکوبد، تا باخبرم کند از حضورش، کم است. صبح در رد ملال هرچه هایدگر و شوپنهاور و کیرکگارد گفته بودند را مورد تمسخر قرار دادم. ساعتی نگذشت که خود را مبتلا در هر گوشه و کنار خانه میچپاندم. خانه ابعاد بودن من است. بلندای ذهن و قفس بودن در این جهان و دیوارهای خانهی من ابعاد طاقت جهانِ بودن. به محض آنکه امید را ببوسی و کنار بگذاری و خیالِ خیالپروری را از سرت بیرون کنی حجم وسیعی سرریز میکند در چهاردیواری خانهی وجودت و نمیتوانی که فراتر رفتن و نرفتن، هیچکدام را تاب بیاوری.
میم میگوید میرویم لویزان به تماشای شهر. دلم خوش میشود هنوز میشود از خانه بهدرآیم. درسهای تلنبار شده و حجم خواستههای خواندنی و شنیدنی و یادگرفتنی در کنار همهی آنچه ملال مرا تنگ میگیرد عصبیام میکنند.
فردا به نمایشگاه کتاب میروم. اما آغاز هفته را با حمام و چند خط مطالعه آغاز کردن ترجیح میدهم. پس خودم را امروز دست بسته تقدیم این تن و افسارگسیختگی و ملالزدگیاش میکنم تا لااقل یک هفته دست از سرم بردارد.
از خواب میپرم، کشیدگی عضلاتم من را متوجه وضعیت بدنم میکند، تنم را در کشاکشی به رختخواب بردهام و حالا به هر چرتی در یک وضع ناموزون از خواب میپرم. ۱۰ اردیبهشت، تقریبا ۴ روز قبل از حالا، پیش دکتر ظ رفتیم. تشخیص دوقطبی خفیف و اسکیزوفرنی خیالم را راحت میکند که تشخیصش درست بوده و باز سرسپرده قرصهای آبی و صورتی و سفید به جدال با تنم میروم. خودم اما باورم این است که آنچه دارد مرا از پا درمیاورد "امید" است. میم را نمیدانم اما من در یک امید بیپایان غرق اتفاق تازهی رخ نداده، دل سپردهی دلی که نمیتپد، خیالم سودای عشق میپزد و انتظار و غلیان هرآنچه نیست دارد این من را از پا درمیاورد. توصیف بهتری ندارم از اکنونم. حالا باید امیدوار باشم این آبیهای سه مرتبه در روز جواب میدهد و خیالم فروکش میکند و طبع مالیخولیاییام درمان میشود.
خیام بود که میگفت
چون نیست ز هر چه هست جز بـاد بدست
چون هست ز هر چـه هست نقصان و شکست
انـگار که هســت هـر چه در عـالم نیست
پندار کــه نـیست هــر چـه در عـالم هــست
چه بد گفت ....
عین از عشق اُ میگفت و یادم به تمام سکوتها و نگفتنیهای من و خیلیها افتاد. اُ لااقل شجاعت پذیرش خودش را داشت اما منِ هرزهگرد و هرجایی دل به امید اتفاق عاشقانه دادهام. همان که هیچگاه دیگر نخواهد افتاد. شاید داستان اُ و عین برایم عبرتیست، افزون بر تمام تجربههایم، که عشق جز هورمون نیست و بیان آن، صرفا رسوایی برای همههیچ و بیسوار شدن مرکبش است. و همین است که همگان میترسند از بیان عشق. و اگر باشد و به تمام هم باشد، عمر این هورمونها خیلی باشد ۶ ماه دوام میآورد.
باید بروم سراغ مبناها و بازی پایاننامه؛
زندگی ساختنیست نه بافتنی، حضرت خیام جان.
غم عجیبی بر دلم چمبره زده، امروز خیلی دیر بیدار شدم و خیلی دیرتر از رختخواب بلند شدم ساعت ۸ بود تقریبا و من ۴۰ دقیقه بیجهت توی رختخواب بودم و اگر قرار نبود میم برای کارش برود و مجبور نبودم صبحانه بخورم شاید تا همین حالا هم در رختخواب بودم. داشتم میگفتم غم، از وثتی یاد گرفتم روحم را از قید تن رها کنم و ولش کردم که هرجا شد منزل کند وضعم همین است یا شاید خیالات برم داشته ولی خب ماجرا از این قرار است که من فکر میکنم هرکسی به من فکر کند ردش را روی روحم میبینم. بگذریم که اینها خودم میدانم توهمات است اما دلم عاشقی میخواهد و او (آ) رفته، و من تشنه و بیانگیزه و البته در هفتهی پیاماس دارم به زور فقط زنده بودنم را شمارش میکنم.
از همینجا که نه او و نه هیچ کسی نمیخواند دلم میخواهد فحش بدهم که تو که اینکاره نبودی چرا دلم را اسیر کردی... من داشتم توی تنهاییام زندگی میکردم... حالا چقدر باید انرژی جمع کنم تا باز برگردم به همان زندگی ... یا نه یک زندگی دیگر چون قبل آن ردی از تو نبود و حالا تو هرچقدر هم کم و کمرنگ هستی ...
پووووف
دلم گوشهای و شعری و یادی و چه خوشتر نشانی میخواهد. دلم میخواهد کمی نگاه کنمت، نگاه کنی مرا ... آناکارنینا ... و عشق همین لحظهی بیتاب را مواج به ساحل امن آغوشی ببرد و باز دل به دریا بدهم و باز ساحل امن....
کاش بیایی و کنار دلم کمی بنشینی و .... بیا سعدی بخوانیم شاید دلمان را آرام کند.
حضورش دلیلی بر پایان ماجرا بود. او هم بر بیهودگیی این خیال واقف بود و در درون زندگی به زعم خود بیهیجانش ردی از عشق را نمیخواست. شاید من در خیالاتش به او جواب رد دادهام و او راه پیش را از سر گرفته بود. مردی میانسال در آستانهی شغلی و جهانی محدود و تلاشی همه هیچ، شاید از سر بیهیجانی جهانمان است که سراغ فلسفه میرویم و یا برای انتخاب فلسفه است که هرآنچه هست را کنار میگذاریم.
نشانهها به ما دروغ نمیگویند اما گاه ما چیزهایی را اشتباها نشانه میبینیم... گاهی هم چیزهایی که نشانهاند را اشتباها کنار میگذاریم. کسی چه میداند کدام نشانه است و کدام نیست؟!
دلم رانندگی و همان آهنگ عاشقی و هیجان را میخواهد و او که سنی را گذرانده و جا افتادهتر است به نگاهی قناعت میکند و تمام ماجرا شاید همان یک نگاه گره شده بود و بعدش هم هیچ.
شاید او هم خوب میداند عشق را تا تهش هم بروی هیچ ندارد. یکروز از یاد خواهی برد در آغوش تبدار معشوق میسوختی و بوها را و و و ... همه چیز از یاد آدم میره، جز یادش که همیشه یادشه ...