هیچ مخدری هست که دنیا را بهکام کند؟
درد زیر پوستم ریشه دوانده، مانند رگ و عصب همه جا پخش شده و درد همسایهی خانهنشین من است.
من میدانستم و داغ را خواستم به بهای هفتهای خوش، حالا هم خماری بعد از کام. چه روزهای خوبی با م گذشت. چرا اینقدر قابلیت جهان کم است. چرا اینقدر محدودیم. چرا من نمیتوانم به عیش مدام برسم. چرا چرا چرا و چرا هایی بی علامت سوال.
بیکس، تشنه و دردی در گلو که نامش ظاهرا بغض است و من ضعیف تر که بغضی را تاب بیاورم. دلم کسی چیزی یک چیز بینهایت و بیپایان میخواهد. همان که نیست.
من بلد شده بودم که کسی نیست پس چرا وا دادم؟ من که میدانستم همه هیچ است پس چرا چرا چرا؟؟؟؟؟؟ لعنت به ذهن. لعنت به دل. لعنت به من.
همه هیچ را آوازهی گوشات کن....... همه هیچ.