آنچه بیش از هر چیز درد آفرین است محدودیت جهانم است. در تمام بسترها نبودن و کام برنگرفتن از تمامی لبها. جایی که هستم و زمانی که در آنم.
من آزادی میخواهم و تن، این تن، روح من را محصور میکند. دلم میخواهد در نگاه تمامی مردم شهر بنشینم و خدایوار در دل همگان باشم و کام از همگان ستانم و تمام نشوم. دوست دارم با کافکا و سقراط گرفته تا مردان بعد از این بخوابم و تنم را در مجال زندگی گسترده کنم. آخ چه محدودیت وسیعیست مقابل خیالم و من سرشار از میل خواستن و خواسته شدنم. پرهیز دوای حال امثال من است و جزای سزایشان.
درد دارد در درونم بالا میآید. از نوک انگشتان تا آلت تنا... تا گیجگاه. تا من را در خود ببلعد و جانم را حریق برگیرد و بسوزاندم.
قدر تو به اندازه ی صبر توست …
و رازهایت ، نهفته در صبرهایت
اصلا تو آمده ای که صبر کنی !
(محی الدین ابن عربی
من در آستانهی جانم زندگی میکنم.