اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۳۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

آنچه بیش از هر چیز درد آفرین است محدودیت جهانم است. در تمام بستر‌ها نبودن و کام برنگرفتن از تمامی‌ لب‌ها. جایی که هستم و زمانی که در آنم. 

من آزادی می‌خواهم و تن، این تن، روح من را محصور می‌کند. دلم می‌خواهد در نگاه تمامی مردم شهر بنشینم و خدای‌وار در دل همگان باشم و کام از همگان ستانم و تمام نشوم. دوست دارم با کافکا و سقراط گرفته تا مردان بعد از این بخوابم و تنم را در مجال زندگی گسترده کنم. آخ چه محدودیت وسیعی‌ست مقابل خیالم و من سرشار از میل خواستن و خواسته شدنم. پرهیز دوای حال امثال من است و جزای سزای‌شان.

درد دارد در درونم بالا می‌آید. از نوک انگشتان تا آلت تنا... تا گیج‌گاه. تا من را در خود ببلعد و جانم را حریق برگیرد و بسوزاندم. 

قدر تو به اندازه ی صبر توست …

و رازهایت ، نهفته در صبرهایت 

اصلا تو آمده ای که صبر کنی ! 

(محی الدین ابن عربی

من در آستانه‌ی جانم زندگی می‌کنم.

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۲
آنی که می‌نویسد

من بدون داشتن هدف بزرگ و ترساننده ضعیفم. آنچه قوی می‌کند مرا قدرت هدف‌هایی است که انتخاب می‌کنم. فرقی ندارد که هدف نمره‌ی بالای تافل و پذیرش در برکلی باشد و یا شکست دادن قدرت عشق، این قدرت قوی که همواره در برابر آن ضعیف بودم. باید برای این آخری از کامو کمک بخواهم و از شکست نترسم. م می‌گوید بخشی از یک جریان باشی و بنده باشی بهتر است از هیچ نبودن. راست می‌گوید به نوعی اما ترجیح من همان هیچ است. هیچ نبودن بهتر از بندگی است حالا می‌فهمم چرا ح بعد از هربار عاشقی می‌گوید هنوز بر آنم ... هیچ. فی‌الواقع هیچ نیست و این بازی چه واقع و یا غیر واقعی را دوست نمی‌دارم. من کارم با جهان جدی‌ست. کاشی می‌گفت قانعی‌راد از وقتی فهمید که دارد میمیرد و آخر کار است شبانه روز تلاش می‌کرد و هزاران کار نکرده را دنبال گرفته بود (نقل به مضمون). حیف شد این مرد. من می‌دانم که عمرم کوتاه است پس باید و باید و باید دم را غنیمت شمرم. مهم نیست چقدر ولی هرچقدر بیشتر بخوانم و بدانم و برسم و از پس‌شان برآیم بهتر. این من را من می‌سازم و نه هیچ کس دگری. باید خودم را دوست بدارم و این خود را که ظرف اکنون است دریابم. 

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۰۸:۱۹
آنی که می‌نویسد

صبح عید قرار بود برای کوهنوردی برویم دارآباد ولی با میم دعوایم شد. به شدت و بزن و اینها و الان مثل چی پشیمونم. حالم از خودم بهم می‌خوره چاق شدم و با م هستم و کارهایم همه مانده و و و 

حال بهم زن شده‌ام. خسته‌ام از خودم و این کثافتی که منم.

خودی دیگر، خودی بهتر ... اما کدام بهتر.... خسته کننده شده است.

۱ نظر ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۰۷:۱۹
آنی که می‌نویسد

یکی نوشته بود که آدمها در سوئد در انتخاب اسم و به هر تعداد که بخواهند آزادند و حتی در انتخاب نام‌خانوادگی. در کارت شناسایی‌شان هم تمامی این اسامی ذکر می‌شود. مدتی است که بدنبال نامی جدیدم، نام‌خانوادگی‌ام را که دوست ندارم و نامم را اگرچه دوست دارم از آنجایی که خودم در انتخاب این مهمترین چیز که مدلول‌اش من هستم هیچ نقشی نداشته‌ام در پی تغییرم. بدنبال نام‌های مختلف گشته‌ام و بطور کلی ترجیحم بر انتخاب نام‌هایی ساختگی و بی‌معنا و آهنگین است. از طرفی علاقه‌مند به نام‌گذاری شده‌ام. برای غذاهایی که درست می‌کنم دوست دارم نامی بیابم. به نظرم نام‌گذاری و ساختن نام‌ از کارهای خلاقانه است. از طرفی باید حواست باشد که درگیر قالب‌های موجود نشوی و از طرفی حواست باشد خیلی نام‌هایی که انتخاب می‌کنی ایدئولوژیک و مبتنی بر معانی خاص و آرمانی و اینها نباشد. خلاصه یک تفریح جدید ساخته‌ام که از قضا در آن سوی کره‌ زمین سابقه داشته. اگرچه ایدئولوژیکی فعلا با نام افشان خوشم ولی بدنبال نامی به معنا هستم و خوش آهنگ تا جهان جدید و خاص خودم را بسازم . این جهان خیلی منفرد است و جهانی است که هرکسی برای ورود به آن لازم است از دریچه‌ی من بگذرد و این امنیت را برایم بالا می‌برد. مثلا ساعت‌شمارم در هر دقیق ۱۰۰ تکه می‌شود و من این تکه‌ها را نام‌گذاری کرده‌ام و مارسات می‌نامشان. تعریف و تبدیل‌هایی هم بعضا برای این نام‌ها دارم و اینگونه  ورود به این جهان از گذر من ممکن است. ای دنیای منزوی و خودساخته و شخصی را دوست دارم.

خیلی بی‌ربط باز هم با م رابطه داشتم و هیچ مقاومتی نکردم اگرچه مشغولش هم نشدم. دنیای رابطه‌ام با م هم از آن جنس دنیای شخصی است که دوست ندارم کسی به آن وارد شود. و اصلا این شخصی و پنهانی بودنش را می‌پسندم و مرا جذب می‌کند. 

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۶
آنی که می‌نویسد

صبح وقتی پیام عاشقانه‌اش رسید به سردی پاسخ دادم و اینجوری ردش کردم. حالا یک جایی توی قلبم خالی است، دقیقا احساس آدمی را دارم که از یک لبه به لبه‌ی دیگر می‌پرد ولی زیر پایش خالی می‌شود. یا دقیق‌تر و براساس تجربه‌هایم حال وقتی که از یک سرعت‌گیر بزرگ با سرعت عبور می‌کنی و چاله‌ای در منتها الیه آن کنده‌اند و چرخ تلپی می‌افتد توی آن. حالم چنین است. با خودم فکر می‌کنم ته‌اش چی و جوابی هم ندارم اما دستم به بخشایش وقتم نمی‌رود یا جایی برای خوش‌گذرانی نمی‌توانم باز‌ کنم. اینجوری است که توی دلم یک حفره حس می‌کنم که پر شدنی نیست و خب بنا به تجربه التیام یافتنی‌ست. تلاش می‌کنم با مفهوم صبر بیشتر قرین شوم و خودم را می‌چسبانم به این دست مفاهیم و پناه می‌برم به کتاب‌ها. چشم‌هایم سنگین شده و مغزم دیگر جوابگوی یک خط زبان بیگانه نیست. دلم می‌خواهد کمی در زبان خودمان تورق کنم. دلم برای خودم می‌سوزد و حسرتی در درونم سر می‌کشد و زبان ضعیفم را می.زنم توی سرم و با حالی نزار کز می‌کنم یک گوشه و پناه می‌آورم به این تکه وبلاگ و ده بار هم میان نوشتن چک می‌کنم که آیا م پیامی داده یا نه و می‌دانم او هم آدم مغروری است و من هم پیامی هم دریتفت کنم باز هم همان وضع پس چه بهتر تند تند از کلمات برای دور کردن خواب و خستگی و دل‌خواستن‌ها کمک بگیرم.

در ضمن از سلوچ خسته‌ام و دلم داستایوفسکی و اکو و اینها را می‌خواهد . می‌دانم بد است ولی حوصله‌ی داستان و فضای ایرانی را ندارم. آخر جایی که در آن زندگیت تباه شد چه چیزی دارد که مشغولت کند!

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۲۹
آنی که می‌نویسد

نشسته‌ام به تماشای بلاهت انسانی‌ام و ضعف و فقر و تمنا. و البته بهتر است از واژه‌هایی که معنایی فراتر از آنچه هست دارند صرف‌نظر کنم. می‌کنم. و بهتر است به روزهای انقباضی بازگردم، به انقباض در محیط اطرافم. تلاش می‌کنم که برگردم.

کمی مرور و حالا تلاش و سخت جانی و بی‌تفاوتی و سردی. 

نمی‌دانم چه‌کسی این فکر را در نهاد ما نهاد که بی‌تفاوتی و سردی و بی‌عاطفه‌گی یعنی مرگ یا یک‌چنین چیزهایی! و این شوق در زنده بودن را به تلاش برای آنچنان زیستنی معطوف کرد. به تجربه‌ی سالیان اخیر هرزمان از عاطفه دست شستم و متمرکز بودم و پای احساس را از زندگی برکشیدم احساس زندگی و زنده‌بودن و من‌ایت بیشتر و پیشتر در من شعله کشید.

باید به تجربه‌ی زیسته‌ی خودم دست برم تا میل عمومی. زندگی را با این خودانگیختگی قشنگ‌تر خواهم ساخت.

خوب می‌دانم این نحو زیستن من را خوشتر می‌نماید و حالم را خوشتر می‌کند. این هم بماند در کنار سایر خلقیات ناموزون و غیرمعمولم که اتفاقا تشخص و تعینی است برایم.

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۴۶
آنی که می‌نویسد

برگشت. 

همانطور که فکرش را می‌کردم. تکلیف چیست؟ من مشتاق اویم و شور او را می‌خواهم. نجات کجاست؟ آیا تن دادن نوعی سرسپردگی دیوانه‌وار و به لجن کشیده شدن نیست؟! او من را نمی‌خواهد و حال بودن با من را می‌خواهد و من هم. و من لااقل می‌دانم این حال هم چندان نپاید. باید بلد بشوم که جمع کنم خودم را و این در رابطه بعید است.... آه که دوستش دارم و هیچ... هیچ خواستنی‌ای دوام ندارد. 

یادم نرود که " پشت این هیچ بزرگ هیچی نیست " .... همه چیز در بلع این هیچ بزرگیم و تصور می‌کنیم هستی داریم لکن .... لکن ... 

اقرار می‌کنم حالم بهتر است و پیام او من را به زندگی برگردانده است و من دارم نفس می‌کشم، بدون بغض و هوا را به درون می‌کشم. من خوبترم اما بهتر است دل ندهم تا دوباره خورد نشوم، تا دوباره نشکنم ، تا باشم .... برای خودم بمانم. یادم نرود .

خدایا اگر هستی کمکم کن که گند نزنم. بخاطر میم لااقل، و نه من .... با که سخن می‌گویم.... هیچ بزرگ .

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۶
آنی که می‌نویسد

ناشیانه منتظر بازگشتم. مدام چک می‌کنم و فکر می کنم بعد از پایان تعطیلات بهانه‌ای پیدا می‌کند و می‌آید. کمی بهترم و امروز از موسیقی لذت بروم. اما گمم... او در نظرم است و بیشتر اینکه دیروز میم پرسید چرا زنده‌ای، درس می‌خوانی و و و، من دروغ گفتم. گفتم بخاطر تو و این جوابی بود که پیشتر صادقانه می‌گفتم و حالا نمی‌دانم دلیلم برای ادامه چیست! نه او (م) قدرت عشقش آنقدر است که من را شوق او زنده دارد و نه دیگر میم آن خواسته‌ی ابدی و ازلی من است من بار دیگر با عشقی، عشقی دیرین را از دست دادم و این شاید شروع است و شاید میم هم مانند خدا فدای گیجی و هرزخواهی من بشود.....

این کثافتی که پایان ندارد کی تمام من را می‌بلعد تا تمام شوم ... تا به خودم آیم.... تا خلاص شوم تکلیفم روشن شود... اما هیچ وقت برای اصلاح دیر نبود پس نیست ... حالا هم وقت هست میم را حفظ کنم اما راستش نمی‌دانم چرا؟!


باید برگردم به کار ...

باید از م خلاص شوم این اولین کمک به خودم هست .... و یافتن دوباره دلیل برای با میم بودن با خودم بودن... بی انگیزه‌ام ...

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۴۵
آنی که می‌نویسد

عکس‌های سفرش را در کنار میندی می‌بینم و دلم آتش می‌گیرد انگار جدی جدی قرار بود با او زندگی کنم! من که می‌دانستم هیچ خبری نخواهد افتاد و نه من از این گوشه‌ی پوسیده‌ی دنیا تکان خواهم خورد و نه او و نه مایی شکل خواهد گرفت، پس چه‌ام شده که اینگونه باورش کرده‌بودم و چه‌ام شده که به پارتنر دیرینه‌اش ... آه میم‌م آه .... تو ساده‌ای خیلی ...

بغض راه نفس را بسته است، لازم دارم راه بروم و به هیچ کس و هیچ جیز نیاز نداشته باشم. شهر غمزده است و کافه‌های شهر تعطیل‌اند و من در ازدحام سکوت سرد زمان و مکان منجمد شده‌ام و دارم می‌پاشم. من چرا دل بسته‌ی او شدم چرا دلم تنوع در زندگی خواست! من که با میم خوشبخت هستم و بودم پس چه شد؟ درد دارد سلول به سلول در من رخنه می‌کند و نمی‌دانم چرا اینگونه در حال فروپاشی هستم. من که آدم بودم جایم در این مرداب بود!!! 

خسته‌ام از این منجلابی که در آن گیر افتاده‌ام و نمی‌توانم قدم از قدم بردارم و درد در من ریشه دوانده و دارد بالا می‌رود و من دلم یکجای دیگر می‌خواهد یکجور دیگر یک آدم دیگر ... آه حتی از خودم هم خسته ام و دلم می‌خواهد در خودم تنوع می‌داشتم ...

پرهیز پرهیز پرهیز ....

دلم را خوش می‌کنم که بگویم در نگاهش غمی بود انگار و باور می‌کنم این را اما حقیقت این است که نه دست من به او خواهد رسید و نه کالبد و روانی دیگر را خواهم داشت.  دارد حالم از همه چیز بهم می‌خورد. از خودم در درجه نخست. ولی برای این حال بهم خوردگی نیست که دلم می‌خواهد که کس دیگری بودم. دلم جوری دیگر زیستن را می‌خواهد. شاید یک روز به سرم بزند. اما نه من آدمی نیستم که ساحل امن خودم را مثل داستان‌ها رها کنم و بروم و دل به دریا بزنم. نه ...

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۴۱
آنی که می‌نویسد

بغضم را با شیر و عسلِ داغ هورت می‌کشم و فرو می‌برم و امیدوارم طاقت پایان را یکبار که شده داشته باشم. یاد فیلم دیو و دلبر افتادم. یادم هست بعد فیلم تقریبا چنین حالی داشتم.

موسیقی قوی‌ام می‌کند -همانطور که بی‌خویش‌ام می‌سازد- دارم موسیقی گوش می‌دهم و تن را به خلسه‌ی حضورِ "هیچ" می‌برم.

پشت این هیچ بزرگ هیچی نیست..... می‌دانم.

او (م) جواب عاشقانه‌ای داد و دوباره درد بر دلم نشاند اما باید بکنم و دوباره قوی شوم. من باید بتوانم بر هیچ‌ها غلبه کنم.


۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۵۲
آنی که می‌نویسد