ثبت اوضاع چند روز:
روز نخست؛ حال بدی داشتم، درس نخوندم و تقریبا خوابیدم و نت گردی کردم. عصر نتونستم تو خونه پابند شم و زدم بیرون، تا شرکت میم پیاده رفتم و تمام مسیر سیگار کشیدم و با هم برگشتیم خونه. شب با نوشیدنیهای الکلی گذشت و در خواب عمیقی فرو رفتم.
روز دوم؛ صبح سردرد و کسالت بود، اما حالم خوب بود، خوش نه، خوب. کمی درس خوندم و سردرد و کسالت غلبه کرد. خوابیدم، مجددا خوابی عمیق، تقریبا حالم جا اومد. رفتیم کمی خرید کردیم. خیابونهای محلهی قدیمی رو کمی گشتیم و از بوی برگ و گل مست شدم. خسته برگشتیم و زود خوابیدم.
روز سوم؛ صبح احوالام میانه بود، نه خوب و نه بد. خوابهای نه خوب و نه بد، اما مفرحی دیدم. خوابهایی که توش داستانی در جریان بود. میم رفت. نشستم سر درس، شوقی در نهادم برای زندگی جوشید که نمیتونم بند شم. توهمی در سر دارم که بایستی خورشید و با دست بگیرم. توهم اینکه دلم میخواد از گند پهلوی تا منطق و فلسفه حرف بزنم و چیز بگم و چیز بخونم. اینکه باید هزارتا چیز یاد بگیرم و هزار کار بکنم و ....
و البته چون باید آمادهی مصاحبه بشم، اینها همه در چنین شرایطی عادیه!
دیروز داشتم در حال خوش و کسالت به این تکه در افسانهی سه برادر که میگفت: «زندگی منشوریست در حرکت دوار» فکر میکردم. با خودم گفتم واقعا منظورش چی بوده و به نظرم رسید خاصیت یک منشورِ دوار اینه که در حین گردش هر بار نوری ( که از یک نقطهی مشخصی احتمالا) به مقطعی از اون منشور میخوره رو با رنگی بازتاب میکنه، و زندگی یعنی مثلا نوری از یک جا میاد (هنوز نمیدونم منظور از نور چیه این میون، و آیا لزوما در اون بیان اشارهای به منبع نور ثابت هست یا نه) و زندگی در این گردشش، هربار یه رنگی میگیره.
پیرو این تحلیل روز نخست سیاه بود، روز دوم نارنجی، و امروز بنفشِ رویال :)
در نهایت هم اینکه امیدوارم تا روز مصاحبه شهر شب خونهام نشه.
هیجانات آدمی را باد ترانه میخواند.