اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

ثبت اوضاع چند روز:

روز نخست؛ حال بدی داشتم، درس نخوندم و تقریبا خوابیدم و نت گردی کردم. عصر نتونستم تو خونه پابند شم و زدم بیرون، تا شرکت میم پیاده رفتم و تمام مسیر سیگار کشیدم و با هم برگشتیم خونه. شب با نوشیدنی‌های الکلی گذشت و در خواب عمیقی فرو رفتم.

روز دوم؛ صبح سردرد و کسالت بود، اما حالم خوب بود، خوش نه، خوب. کمی درس خوندم و سردرد و کسالت غلبه کرد. خوابیدم، مجددا خوابی عمیق، تقریبا حالم جا اومد. رفتیم کمی خرید کردیم. خیابون‌های محله‌ی قدیمی رو کمی گشتیم و از بوی برگ و گل مست شدم. خسته برگشتیم و زود خوابیدم.

روز سوم؛ صبح احوال‌ام میانه‌ بود، نه خوب و نه بد. خواب‌های نه خوب و نه بد، اما مفرحی دیدم. خواب‌هایی که توش داستانی در جریان بود. میم رفت. نشستم سر درس، شوقی در نهادم برای زندگی جوشید که نمی‌تونم بند شم. توهمی در سر دارم که بایستی خورشید و با دست بگیرم. توهم اینکه دلم می‌خواد از گند پهلوی تا منطق و فلسفه حرف بزنم و چیز بگم و چیز بخونم. اینکه باید هزارتا چیز یاد بگیرم و هزار کار بکنم و ....

و البته چون باید آماده‌ی مصاحبه بشم، اینها همه در چنین شرایطی عادیه!

 

دیروز داشتم در حال خوش و کسالت به این تکه در افسانه‌ی سه برادر که می‌گفت: «زندگی منشوری‌ست در حرکت دوار» فکر می‌کردم. با خودم گفتم واقعا منظورش چی بوده و به نظرم رسید خاصیت یک منشورِ دوار اینه که در حین گردش هر بار نوری ( که از یک نقطه‌ی مشخصی احتمالا) به مقطعی از اون منشور می‌خوره رو با رنگی بازتاب می‌کنه، و زندگی یعنی مثلا نوری از یک جا میاد (هنوز نمی‌دونم منظور از نور چیه این میون، و آیا لزوما در اون بیان اشاره‌ای به منبع نور ثابت هست یا نه) و زندگی در این گردشش، هربار یه رنگی می‌گیره. 

پیرو این تحلیل روز نخست سیاه بود، روز دوم نارنجی، و امروز بنفشِ رویال :)

در نهایت هم اینکه امیدوارم تا روز مصاحبه شهر شب خونه‌ام نشه. 

 

هیجانات آدمی را باد ترانه می‌خواند.

۰ نظر ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۰۶
آنی که می‌نویسد

مدتیه دوباره درگیر تماشای طراحی و معماری خونه شدم. هی میرم تو گوگل و پینترست خونه‌های استودیوی کوچیک و خوشگل تماشا می‌کنم، هی از دور تو خیابون به خونه‌های قدیمی و تراس دار به سبک دهه‌ی پنجاه- شصت تهران نگاه می‌کنم، هی آه حسرت و ....

راستش هر از چندی اینجور میشم. از وقتی زندگی مستقل داشتیم، هیچ وقت سر و سامون نداشتیم، خونه‌ی پدری هم تا سالیان دراز یه خونه‌ی کلنگی مزخرف بود که کوبیدن و ساختن و یه چیز مزخرف‌تری ازش درآوردند. همیشه دلم می‌خواست یه کنجی برای خودم بسازم، با طرح و سلیقه‌ی خودم، و همون‌جا بمونم تا بمیرم. اما واقعیت اینه که نه میشه چیز باب میلی ساخت -نه لزوما واسه خاطر مسائل مالی بلکه به خاطر اینکه اساسا هرچیز خوشگلی خوبه و هر انتخابی محرومیتی با خودش داره و ... - و نه من آدم چسبیدن به یه جا هستم. 

بامزه هم اینه که این‌ها رو دارم در وضعیتی تخیل می‌کنم که هرماه میریم یه سکه می‌فروشیم برای خرج ماه و کرایه.

امروز رفتیم محله‌ی قدیممون، یه سکه فروختیم و کلی با حسرت به کوچه خیابونا نگاه کردم و با کلی بغض برگشتم. 

نمی‌دونم امسال قراره چقدر ببره روی کرایه و به نظر معقول‌تر اینه فکری برای افزایش کرایه بکنم و نه برای یه آرزوی محال.

شت.

 

۰ نظر ۳۰ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۳۲
آنی که می‌نویسد

پریشانی، بی‌حوصلگی، نامیدی، فقدان همه چیز و هیچ چیز، گره‌ی گلو، واپس‌ماندگی، تنهایی، ....

دو لیوان معادل ۴۸۰  سی‌سی آب گازدار لیموی که شاید ۷ تا ۱۰ درصدش هم مشروب بود. 

حالا هیچ خبری از آن حالات و احساسات نیست. کمی شل شدگی عضله‌ی ران پا که نمی‌گذارد راحت روی دو پا بایستم، و خواب‌آلودگی، و دیگر هیچ.

باید بدانی نمی‌شود همیشه با تک به تک احساسسات و حالات و افکار منفی جنگید. گاهی باید خودت را مثل آن بازیگران ماتریکس کمی کج و کوله کنی و جا خالی بدهی، همین.

 

کاش فردا این حال بماند، یا لااقل کمتر از آن چیزهای منفی برگردند. هرچه باشد الان بعد مدتها کمی سرم آرام است.

 

۲ نظر ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۱
آنی که می‌نویسد

نتیجه‌ی دکتری اومد، مثل پارسال. تخصصی‌ها رو کمی بیشتر و زبان رو کمی کمتر زدم.

حالم بده. هم به جهت روح و روانم، و هم به جهت جسمی.

حوصله‌ی هیچ کاری رو ندارم و می‌دونم نباید تجربه‌ی پارسال رو تکرار کنم. 

واقعا چه اندرونیِ نابخرد و سرکشی که هیچ وقت نفهمید الان *باید* که فلان.

۴۰ سال چه می‌کردی؟ نمی‌دونم.

تمام تقصیرها رو بنداز گردن ننه و دده، گردن ADHA، گردن هورمون و کوفت و زهر مار. 

ته‌اش اما خودتی و خودت و می‌دونی همه‌ی گندهای زندگیت رو از سرِ تصمیم‌های مسخره و مودی‌ات بوده.

۰ نظر ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۵۳
آنی که می‌نویسد

به نظرت تو این اوضاع چی جوابه؟

مشروب

دیشب گریه کردم. کمی روانم تخلیه شد‌ امروز بهترم اما نه حتی آنقدری که بشود گفت بد نیستم.

باید که درس بخونم، سیگار نکشم، دردم رو حل کنم و منطقی باشم. دکتر زنان برم و این غدد نابسامان رو کمی بسامان کنم. اینا همه‌ی کاری هست که می‌تونم بکنم و البته مشروب.

هیچی تو این زندگی کوفتی نیست که پناهت باشه، جز تن و روان (مغز و اعصاب) سالم و هرجا دیدی چیزی می‌لنگه برو ببین کدوم پیچ و مهره‌ای شل شده، روغن نداره، و ... 

زندگی برای یک انسانی خاکی و فانی فقطو فقط  با تدبیرِ بدن بسامان میشه؛ و لاغیر.

دنبال هیچ مأمنی در بیرون نباش. هیچ چیزی درمانت نیست، اگرچه مسکن باشه. 

 

همون که می‌گفت:

برو آنجا که تو رو منتظرند

قاصدک در دل من همه کورند و کرند 

 

همون.

 

 

 

۰ نظر ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۵۵
آنی که می‌نویسد

یه وقت‌هایی هست که فکر می‌کنی اینجا تهِ خطه. فکر می‌کنی قراره از مرز هستی بگذری و نیست بشی. من این مواقع بیشترین چیزی که فکرم رو مشغول می‌کنه اینه که باید گوشی و لپ تاپم رو منهدم کنم، بعد فکر می‌کنم اگر زنده بمونم و نمیرم بدبختی‌اش بیشتره، واسه همین هم بیخبال میشم. ولی بالاخره یه روز اون روز میرسه‌ اون روز که باید از این مرز بگذری و اون روز چی ازت می‌مونه تو این دنیا جز ننگِ اونچه به بار آوردی! 

چه دوران مزخرفیه که بعد از مردنت هم ادامه داری، رنج میدی، اثرت می‌مونه و پاک نمیشه و ....

خیلی اوضاع مزخرفیه. همین ترس یکی از ترس‌های من در زمان‌هاییه که فکر می‌کنم دیگه تمومه، و آرزو می‌کنم فرصتی باشه ....

حالم بد بود. خبر جدایی مامان و بابا، بهم ریختگی‌های هورمونی، تنهایی، خیلی حالم بد بود، بعد هم نشستم فیلم «نهنگ» رو دیدم.

من اون چارلی‌ام که با هزاران گند تو زندگی هنوز دارم ادامه میدم. یه توده‌ی عظیم از گذشته‌ی مزخرف و حال مزخرف، نمی‌دونم نقد و بررسی‌اش چه شکلیه اما من اوضاعم بیریخته. احساس می‌کنم افسردگی بدجور داره مچاله‌ام می‌کنه. 

امروز دوباره قرص ضدبارداری رو شروع کردم تا کمی هورمون‌هام تعدیل بشه. 

توان کلنجار رفتن با این بدن درب و داغون با هورمون‌هایی که هر لحظه دارند از درون شلاقم می‌زنند رو ندارم.

من چارلی‌ام، اون نهنگ که اصلا براش مهم نبود کشته بشه. فقط باید رد‌ خودم رو از همه جا پاک کنم. دوست ندارم به میم آسیب بزنم.

۰ نظر ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۳۳
آنی که می‌نویسد

بالاخره بعد از چند هفته و دقیق‌تر بعد از روز اول فروردین که خونه‌ی مامان و بابا بودیم و حالا می‌شود ۲۵ روز بعد از آن، مامان گفته که قرار است از هم جدا بشوند. راستش خودم خیلی مشوق‌اش بودم اما نمی‌دانم چرا حالا اینقدر دمق شدم؟! 

اصلا نمی‌فهمم این ناراحتی و غمی که پسِ ذهنم اومده نشسته از چیه! چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم البته مرگ بابا بود برای تمام شدن این ماجرا، یعنی زندگی مشترک و دعواها و جنجال‌هایش، اما به هرحال آنطور نشد و بابا چندین مریضی را از سر گذراند و حالا زنده و سلامت است و می‌خواهند جدا شوند.

چه چیزی در این میانه فرق کرده! نمی‌فهمم! 

خلاصه که گور بابای همه چیز، اما ظاهرا روزهای سختی در راه خواهد بود! مامان بیاد پیش ما تا خونه بگیره و سر و سامون بگیره و ....

روزهای شلوغ و مزخرفی در راهه ....

۰ نظر ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۱۸:۲۹
آنی که می‌نویسد

گمانم این بند نشدن‌های امروز از سر این است که دلم می‌خواهد با یک آدم جدید یا غیرتکراری حرف بزنم. گاهی اینطور می‌شوم و امروز هم گویی آنچنان تمایلی دارم!

امروز پادکست مهرانگیز رو درباره‌ی بخش پیشاپیشانی شنیدم. حالم گرفته‌ست. فکر می‌کنم زندگی بدجور ما رو پیچونده، هیچی، مطلقا هیچی تحت اختیار ما نیست، بعد اون وقت چرا ما زنده‌ایم؟!

بقول حسین پناهی:

اوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ نه والا!

...

تازه دیدم حرف حسابت منم، طلای نابت منم، ... 

گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه، انجیر می‌خواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه

چشمای من آهن انجیر شدند

حلقه‌ای از حلقه‌ی زنجیر شدند

 

عمو زنجیرباف ....

 

 

از بعد از پریود اخیرم قرص ضدبارداری رو که برای تنظیم هورمون‌هام می‌خوردم نخورده‌ام، نتیجه اینکه باز اون فشارهای عصبی، گره در گلو، فشار دندان‌ها، تنگی جان، و ..‌‌. شدت گرفته، می‌خوام از امشب بخورم و ببینم آیا واقعا با خوردن اون حل میشه اوضاع یا از یه چیز دیگه‌ست. 

حالم بده، خیلی بد، دوباره زیاد خوردن و افزایش وزن، بی‌قراری، یه حالات عجیب و غریب، میل به دین و خدا و همه‌ی آن روزهای خوبِ دین‌مداریِ گذشته. 

آدمی در تنهایی بدنبال پناه است، بدنبال خدا، درست، اما چه شده که میم کفایتم نمی‌کنه؟ یا اون همون‌قدر هست و من نیازم زیاد شده؟ یا اون رو با چیزهایی داشتم که حالا نیستند؟ شاید هم جو گناهان اخیر و احساس گناه و ماه رمضون و ... باشه!

 

نمی‌دونم، گیجم، حالم بده و اعصابم خرده، و تاب هیچی رو ندارم و آستانه‌ی تحملم پایین اومده و ... 

۰ نظر ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۳۲
آنی که می‌نویسد

دیروز ض از کاف برایم گفت. سوءگیری‌اش غلبه داشت و چه کسی منکر این شخصیت سادیسمی و زیاده‌خواه او نیست، اما نمی‌توانم ذهنم را به قبول متجاوز بودن تسلیم کنم. من فکر می‌کنم اگر کسی مقصر باشد، بیش از دخترهای آسیب دیده، خانواده‌ی او، نظام آموزشی و جامعه است. فکر می‌کنم خیلی کسخره باشد که بخواهیم آدمی جوری کند تا جبران این کاسنی بشود.

اما من درباره‌ی خودم می‌دونم مقصر خودمم. خودم خواستم، تن دادم، و خریت محض بود، اگرچه لذت بردم ولی حقارتی داشت و بیماری و آسیب و تروما و ... 

آدم‌ها نمی‌خوان مسئولیت کارهای خودشون رو به عهده بگیرند و برای همین هم چنین اتهام‌هایی می‌زنند.

ولی خب قابل انکار نیست که زن در نظام آموزش ندیده‌ی مردسالار که هیچ قانون پشتیبانی هم نداره آسیب زیادی متحمل میشه و بایستی در این ابتدای راه لااقل کارهایی کرد که از این هزینه‌ها بکاهیم. یکی اش همین جور نبودن کاف شاید!

۰ نظر ۲۳ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۴۴
آنی که می‌نویسد

ذهنم آروم نمی‌گیره. بعد از ۱۷ روز که تقریبا حال و حوصله‌ی بابا را نداشتم و از سر تکلیف یکی دوبار کوتاه گفت‌وگوی تلفنی داشتیم، امروز بابت دعوت فردا شب زنگ زد. ناله و زاری از دست مامان. می‌گفت بیچاره شده، می‌گفت نمی‌داند چه کند. خودش فهمیده که دیگر جایی برای مامان ندارد. ابهت‌اش ریخته، کارکردش را از دست داده، همه او را نمی‌خواهند.

دارم فکر می‌کنم آیا رها کردن فردی در این وضعیت با سابقه‌ای که می‌دانم همچنان صحیح است؟ آدمی که خودش خودش را رسانیده به این طردشدگی، به این انزجار همگانی، به این تنهایی. آدمی که به همه ظلم کرده و حالا دارد تقاص پس می‌دهد. یادم هم نمی‌رود با گذشته‌ی ما و با مادرجون و با مامان و ... چه‌ها کرد. هنوز هم چنین بوده و هست. می‌دانم بخشی‌اش مظلوم‌نمایی‌هایش است، و می‌دانم همان آدم است، و البته می‌دانم در وضع بدی است و دارد رنج می‌کشد. رنجِ لمسِ بی‌کسی.

و تهِ ذهنم با خودم می‌گویم آیا واقعا مجازم که بگذارم او درد بکشد. آیا تسلی خاطرش شدن خود بی‌اخلاقی نیست؟ و رها کردن آدمی که دارد درد می‌کشد چطور؟

یک دوگانه‌ی عجیبی جلوی روی‌ام است. 

چقدر همراهی با ظالمی که خود متأثر از هزار گذشته‌ی دردناک و مخوفی‌ست که از او، او را ساخته اشکال دارد.

ورِ دلسوزم و همراهم راضی نمی‌شود. 

شاید اینجا دادگاه آیشمان نمونه‌ی خوبی برای درس گرفتن باشد. آدمی که ظلم کرده باید تقاص پس بدهد، ولی درک و فهمیدن او چیز دیگری‌ست. 

اما چرا باید تقاص پس بدهد؟ آیشمان بک شخصیت سیاسی بود، ولی بابا ظلم‌اش محدود به خانواده! ولی خوب می‌دانیم همین ها تکانه‌های ابتدایی یک بهمنِ مخوفند و بهمن‌هایی که جامعه و دیگران را متأثر می‌کند و تبعات یک رفتار محدود آنقدرها هم که فکر می‌کنیم محدود نیست. 

اما باز قلبم آرام نمی‌شود. نمی‌تواند راضی شود که در این دنیای پوچ و بی‌سرانجام آدم‌ها تقاص پس بدهند. می‌دانم هیچ عقلانیتی در سرم نیست، مگر دل‌رحمی و خر شدن و متأثر شدن و ...

و گویی دارم می‌بینم که برای من کاهش رنج، وزنه‌ی سنگین‌تری در قیاص با هر اخلاقیاتی را دارد!

باور کننده نیست ولی واقعا انگار اینجورم! آیا این که اینجورم حال بهم زننده و سانتی‌مانتال نیست؟ 

گیر کرده‌ام. 

باید ادامه بدهم اما فردا مهمان دارم و حسابی سرم شلوغ است. 

انتخاب‌های زندگی عجیب‌تر و سخت‌تر از آنی‌ست که فکر می‌کردم!

۰ نظر ۱۸ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۲۹
آنی که می‌نویسد