اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۲۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

میشد هوا زمستانی و سرد باشد، تا تابستانی و سرد. ظل آفتاب از صبح تا شب روی کله‌مان هست. 

حرفی ندارم. فکر کردم شاید بیایم و اینجا بنویسم کمی از این عصبیتم کم شود. ولی وقتی حرفی نداری چه جای نوشتن است؟

راستش دام یک عالم پول می‌خواد تا کلی خرید کنم. از لباس و کتاب و خنزر پنزرهای تزئینی.

راستش از این که خانه بدم می‌آید.

چکار می‌شود کرد؟ هیچ جوری دلم باهاش صاف نمی‌شود. اگر یک خانه‌ی کمی بزرگتر داشته بودیم شاید اینقدر حالم بد نبود. خسته شدم از بس هر کجایش را دست بزنی بهم ریخته می‌شود. خسته شدم از بس هر گوشه‌اش تلنباری از وسایل است. این که خانه نیست؟! رسما انباری‌ست. کلافه‌ام از زندگی در انباری‌ تو بگو تختت هم یک گوشه اش بلشد. اصلاً همین حالا به یادم آمد که دیشب خواب درگیری با خانه و چیدمان داشتم. 

چه باید کرد وقتی تکان بخوری ۵۰ برابرش را باید بدهی. از محله هم بدم می‌آید. احساس می‌کنم تهِ دنیام. 

هوم. می‌دونم روز دوم پریود مثل روزهای قبل از پریود کلافه‌ام و به زمین و زمان گیر می‌دهم. ولی خب کلافه‌ام خب.

۱ نظر ۱۷ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۳۵
آنی که می‌نویسد

امشب از اون شباست که صبح نمیشه. جون می‌کٌَنه از آدم تا صبح بشه. به صدایی بیدار شدم. نمی دونن صدا چی بود. به خودم اومدم یاد خواب درهم و برهمی افتاد که توش بودم. بعد فهمیدم اا بالاخره خوابم برد. 

چرا انقدر همه چی بده! چرا انقدر... همه چی بده ....

۱ نظر ۱۵ بهمن ۰۲ ، ۰۲:۳۵
آنی که می‌نویسد

مثل یک بچه‌ی مادر مرده و یتیم ناراحتم. دلم براش می‌سوزه، برای تموم رنج‌ها و سرخوردگی‌هاش از کودکی تا حالا که ۶۸ سالشه و باور نداره و مثل بچه‌هاست. ناراحتم براش ولی نمی‌تونم این ناراحتی رو اظهار کنم، کاری ازم برنمیاد. باید پیش روانکاوی بره. اوضاعش هیچ خوب نیست. اوضاع بابا هم ولی اون زرنگتره، می‌تونه گلیم خودش رو از ناملایمات زندگی بکشه بیرون، اما مامان ... یک احمقِ ترسو و خشمگین و سرخورده‌ست. از وقتی مادرش رفته اوضاع بدتر شده. مادرجون تنها کسی بود که مامان رو تحمل می‌کرد. ما هیچ کدوم نمی‌تونیم. دلم براش می‌سوزه. برای خشم‌ها و سرخوردگی‌ها و احساس حقارت‌ها و .... ولی نمی‌دونم چه کنم براش.  

ذهنم آزاد نمیشه. دوست ندارم انقدر رنج بکشه. ولی واسه یه آدم ۶۸ ساله‌ی پر از خشم و عقده چیکار میشه کرد؟ 

کاش کمی این آخرهای زندگی غز زندگی لذت می‌برد. لذت واقعی نه توهماتی که برای تسکین خودش جفت و جور می‌کنه.

 

چقدر ما همیشه بدبختیم ... چقدر ... 

چیه این زندگی ....

۰ نظر ۱۴ بهمن ۰۲ ، ۲۳:۱۱
آنی که می‌نویسد

عاشقی یعنی رنج، افتخاره که بگی رنجوری؟

راستش خسته بودم. نایی در من نمونده بود. تنم، ذهنم، حضورم سراسر رنج بود. داشتم می‌پاشیدم.

اگر آدم تو اوج سختی و رنج نتونه از خودش جدا بشه، نتونه از دردهاش فاصله بگیره فکر می‌کنم که بپاشه. من در شرف پاشیدگی بودم.

من نیاز داشتم به بی‌خویشی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۵۵
آنی که می‌نویسد

واضحه که حال الانم متأثر از قاعدگی و روزهای پی‌ام‌اس‌ام هست. دو روز پیش هم از بد سلیقگی تبلیغات نشستم فیلم جامعه‌ی برفی رو دیدم [چی بود واقعا!] بعد فکر کردم واقعا چرا ما داریم زندگی می‌کنیم. بعد هم یه چیزایی از سنکا خوندم که آدم هروقت فهمید که دیگه داره فقط زنده موندن خودش رو کش میده تا تیغ مرگ سراغش بیاد، شایسته هست خودش زودتر دست به کار بشه (نقل به مضمون). بعد یهو تو اوج فلاکتِ پی‌ام‌اس و حالِ خراب و هرچیزی، به سرم زد چرا زندگی نکنم؟ من که زندگیم مثل اون آدم‌های مونده تو برف نیست! من که فقط برای بقا نیست که دارم تلاش می‌کنم. بعد خوب دقیق شدم دیدم دیدن و ندیدن یه طلوع دیگه واقعا چه توفیری داره؟ پژوهش و تحقیق و هزارتا چیز خوندن، و نخوندنشون چه توفیری داره؟ ولی دیگه [لااقل فعلا] تو وضعیتی نیستم که به مرگ فکر کنم. فقط نمی‌فهمم. اینهمه سال اومد و رفت. بگو رنج بردی، شادی هم داشتی و لذت هم بردی. اما چرا؟ تهش واسه یه آدم که قراره با هفت هزارسالگان سربه‌سر بشه چه توفیری داره؟ موندن و یا نموندنم، لذت بردن یا نبردنم، رنج یا آسایش، و و و 

تهش چی؟ چرا انقدر زور می‌زنیم زنده بمونیم؟ و شاید دقیق‌ترش اینه که چرا انقدر زور می‌زنیم رنج نبریم؟ 

اون فیلم که واقعا یه کار دم دستی‌ با ایده‌ای تکراری، بیشتر نبود یه چیزی رو نشونم داد: بیهودگی.

هر کاری در این زندگی رو میشه تحلیل برد به تلاش اون آدم‌ها برای بقا. از مطالعه و تحقیق، از تلاش برای شاد بودن، از ...‌ واقعا ما جز برای زنده موندن چه دلیل دیگه‌ای برای کارهامون داریم؟ و چرا زنده موندن؟ و چرا ادامه دادن. نه که حالا ذره‌ای حسِ میل به مرگ در من باشه‌ها. و حتی مرگ هم و خودکشی و پایان خودخواسته هم برام یه چیز مسخره شده.

اگر هر کاری که می‌کنیم دلیلی داره، پس میشه گفت مرگ خودخواسته هم با نگاه به نوعی بقا در اذهان سایرینه [ولو کوتاه]، مثل همین تلاش برای نوشتن مقاله و کتاب و معروف شدن، یا پولدار شدن و و و 

مخلص کلام اینکه همین یه دونه دل‌خوشی هم تو زرد از آب دراومد.

پوووف

۱ نظر ۱۲ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۳۱
آنی که می‌نویسد

به گیسوهاش، به تنی رنجور و مچاله، به پوسیدگی و زوال و به نبودنش، فکر می‌کنم.

آره نیاز دارم روضه بخونم. هم در شُرفِ پی‌ام‌اس‌ام، هم دارند اون خونه رو تغییر میدن. هم دلم اشک می‌خواد، هم دیگه نیست... واقعا نیست...

فقط یه چیزی ازش زیر خاک در حال پوسیدنه... اون تن.

آخ از بوی تنِ همیشه تمیزش... آخ ... حیف.

چرا وقتی دیر یا زود مقصد همون خاکه این قدر زمان می‌خری؟

۰ نظر ۱۰ بهمن ۰۲ ، ۱۵:۰۸
آنی که می‌نویسد

بقیه تندیسی از آب و گِل‌اند.

این مصرع دوم از شعری در پایان یه کلیپ زرد بود که تو فیسبوک یهو برام باز شد و ازقضا و برخلاف همیشه صدای گوشیم میوت نبود و یهو شنیدم داره تشویق به انسان بودن می‌کنه. کلی رقیق شدم. چقدر دلم می‌خواد همین حالا گریه کنم. چقدر از انسانِ بدی که هستم خسته‌ام. دیروز طولانی با بچه‌ها گرم گفت‌وگو بودیم. امروز حالم خرابه. اصلاً توانِ اونهمه حرف و خنده و دری‌وری رو نداشتم. حالم بده از زیاد حرف زدن. از شخصیتی که متأثر از جمع جوری بود شبیه اون منِ قدیمی‌ام، که هیچ دوسش ندارم. احساس می‌کنم باید رابطه‌ام رو با سع کم و کمتر کنم. احساس بدی در معاشرت باهاش دارم. روانم رو انگولک میکنه، و منو به اونچه قبلاً بودم نزدیک می‌کنه. به اون آدم بی مقدار. دوست ندارم اصلا به اون آدم برگردم. اون آدمی که بی‌هوا بود. دری‌وری می‌گفت، به حرف‌هاش و موقعیت فکر نمی‌کرد، اهل تفکر نبود، و و و 

اه که چه با دیگرون بودن خسته و کلافه‌ام می‌کنه. بخصوص آدم‌های نامتعین، مثل خودم. 

اون کلیپ زرده می‌گفت خوبی‌هات رو واسه بدی دیگرون تغییر نده.

من نه منم. من از خودم بدم میاد. از آدم‌ها هم. کاش ... هیچی واقعا... نه، کاش آدم به آدما نیاز نداشت، کاش بتونم از همه خودم رو دور کنم بدون احساس نیاز به آدم‌ها و بودنشون. کاش ...

من نباید خودم رو واسه خوش‌آمد دیگرون یا پذیرفته شدن در جمعی تغییر بدم. بدیش اینه پایه‌ی این دوستی مثل خیلی‌های قبلی بد گذاشته شد. 

باید ببینم آیا بادم تغییر بدم، و تغییر نکنم.

۰ نظر ۱۰ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۰۷
آنی که می‌نویسد

دلم جون گرفت. به همین سرعت!

نمی‌دونم از سرِ نوشتن از اون حال رنجور بود، یا از تماشای دو سه قلم موضوع هیجان‌انگیز ؟ هرچه بود نشان از بی‌ثباتی داره و بس.

و «هیجان‌انگیز»؛ چرا به وجد میایی؟ چقدر از هیجان بدم میاد. در خوب‌ترین شکلش حال خوب کنه، و بعد؟ هیچی. 

نمی‌خوام. 

مهم هم نیست چی می‌خوام البته. مهم همون بی‌ثباتیه.

۰ نظر ۰۷ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۰۲
آنی که می‌نویسد

از دیروز که گفتم منتظر هیچی، چشم باز کردم و دیدم لحظه به لحظه منتظرم. منتظر چی؟ منتظر ادامه دادن. تو دستشویی منتظرم برم غذا درست کنم، منتظر واریز پولم، منتظر بارون بیشترم، منتظر دریافت ایمیلم، منتظرِ ... بعد دیدم وا! چقدر زندگی کوفتیه، هی داری برای چیزی در زمانی دیگه زندگی می‌کنی؟ اوجش هم اونجا بود که باخبر شدم آ رفته کانادا، بعد باز به صرافت افتادم که چرا موندی؟ این بار دیگه برخلاف قدیم دلم گرم نیست که یه خونه‌ی باب میلم تو اون تکه زمینِ روستایی خواهم ساخت. وقتی بنا ۸۰۰ تومن روزی می‌گیره و برای یه تعمیر کوچیک و مختصر نزدیک به ۶۰ تومن حداقل باید هزینه کرد، رسیدن به اون خونه‌ی دلخواهِ کوچولو که هربار نقشه‌اش رو کمی تغییر می‌دم و این یعنی منتظر بودم بسازیمش، دست‌نیافتنی‌ترین امر ممکن خواهد بود. و من جز به اون امید دلیلِ دیگه‌ای برای موندن که نداشتم! این خاک برای من چیزی نداره، اگر چه بیرونش هم تخم مرغ دوزرده برام نذاشتن، ولی لااقل با امید واهی طی نمی‌کنم. 

باید جای هر بهونه‌ای تموم تلاشم رو بکنم، یک بار هم شده تلاشم رو بکنم. خسته‌ام از این زندگی. میدونم بازم برای بی‌پولی و واریز نشدنه پوله. تقریبا دو هفته‌ست با یک تومن که الان رسیده به ۲۰۰ و خرده‌ای داریم سر می‌کنیم. همه‌اش استرس که مبادا چیزی ضروری پیش بیاد و نیاز به پولی باشه و ... خسته‌ام. واقعا منتظر هیچی نیستم. هیچی قرار نیست اپسیلونی اوضاع رو تغییر بده. منم و خودم و این برهوتِ زندگی. 

و چه باکزه یهو متوجه شدم، وقتی نوشتم منم و خودم و ... ، که اون آدمِ هپروتی‌ای که فکر می‌کرد همه چیز در ذهن منه دیگه نیست. چراش رو نمی‌دونم، حتی حواسمم مبود که ناپدید شد! ولی نیست. 

می‌تونم یه فرضیه بدم که شاید اونقدر زندگی بی‌رحم شده که دلم نمیاد همه‌ی  کاسه - کوزه‌ها رو سرِ ذهنم بشکنم!

خلاصه که با هر مزخرفی داری دست و پا می‌زنی! و نمی‌دونی چرا! و حتی هر گزینه‌ی هزینه بردار رو داری دور میریزی، و داری برای بقا دست و پا می‌زنی، غافل که بقا نیست و ب..گ..ا هست. غافل که ته این ب .. هم همون نیست و نابودیه. و تو وا نمی‌دی . چون خطا و فریب ذهنت موفق‌تر از عقلانیته.

۰ نظر ۰۷ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۳۵
آنی که می‌نویسد

بکت میگه انسان بودنِ انسان با انتظاره که تعریف یا مشخص میشه. احتمالا منظورش پویا بودنه انسان بوده، چون یونسکو هم می‌گفت انسان بودن یعنی منتظر بودن، برای بهتر شدن اوضاع. شایدم اینو نگفت، شاید فقط مصاحبه کننده بود که اینو گفت، نمی‌دونم!

من اما منتظر چیزی نیستم. منتظر کسی هم نیستم. هیچ فکر نمی‌کنم قراره اوضاعِ بهتری بیاد. اصلاً نمی‌دونم اوضاع بهتر یعنی چی؟ چی قراره تغییر کنه مثلاً؟ انسان بودنم؟ جهان مزخرف؟ زندگی کوفتی؟ حالا تو بگو چند دغدغه کم یا بیش، اصل ماجرا که تغییری نمی‌کنه. وضع همونه که بوده. انسان بودن یعنی دشواری. اوضاع فقط یه جور می‌تونه تغییر کنه. اونم اینکه دیگه نباشم. انتظار برای نبودن اما نمی‌کشم، چه بسا که می‌ترسم از نبودن.

ولی جدی چرا؟

چون انسانم اینقدر پرت و پلا فکر می‌کنم، یا چون پرت و پلا فکر می‌کنم انقدر گیجم؟

چطور فکر می‌کنی وضع بد فقط با پایان دادنه که تمام میشه ولی همچنان ادامه میدی؟!

انسان بودن یعنی تناقض‌های بی‌پایان.

۲ نظر ۰۶ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۰۱
آنی که می‌نویسد