اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

جوری شده که نصف شب نشده از خواب بیدار میشم. بعد خوابم نمیبره، میشینم به کار و بار بعد صبح که میشه می‌مونم با کار نداشتن و خستگی و کسالت و خوابی که سمت من نمیاد، چه کنم.

اصلا من آدم خارج از روتین زندگی کردن نیستم، منظورم روتین خواب و بیداریه البته، و حالا چند روزه دارم دست و پا میزنم برای روتین عادیِ خواب و بیداری. خواب‌هام ناراحته، احساس عوض شدن جا رو دارم، دلم می‌خواد برگردم اما نمی‌دونم به کجا؟ تختم که همینه، زندگیم که همینه، روند که همینه، پس من چرا باید بخوام که برگردم به نمی‌دونم کجا؟

امروز مثل خرس کار کردم و هلاکم ولی می‌ترسم بخوابم، جدی جدی از رفتن به به تخت‌خواب می‌ترسم. از خوابِ ناراحت، خوابی که انگاری توش بیدارم، خوابی که خواب نیست، بالشی که انگار عوض شده، پتویی که انگار دیگه توش جا نمیشم... این خیلی بده که تنها جای خوبِ جهانت ناامن و ترسناک بشه. 

خوابم میاد ولی می‌ترسم برم تو تخت‌خواب. می‌ترسم باز هم بد تا کنه. با خودم میگم اگه باز اذیت بشم اونوقت دیگه چیکار می‌تونم بکنم؟ کجا می‌تونم برم؟ 

یاد اون مداحی علیمی افتادم که ایام جوونی عاشقش بودم، میون مداحی و سینه‌زنی یکهو وایساد و گفت: « تو هم بگی برو، دیگه کجا برم؟»

الان همین حال رو در مواجهه با رختِ خوابم دارم. 

و اینکه عجیبه آدم حالاتش و مواجهه‌ی با حالاتش، چقدر ریشه در گذشته داره....

۰ نظر ۲۷ شهریور ۰۲ ، ۲۰:۵۷
آنی که می‌نویسد

دیشب خواب خوبی دیدم، جوری که صبح دلم نمی‌خواست عرصه‌ی تخت رو که در اون به چنان حس خوبی دست پیدا کرده بودم ترک کنم. حوالی ۱۰ از تخت بلند شدم و یکهو دچار افت روحی شدید شدم. از صبح تا الان هم هزار چیز امتحان کردم، هزاربار گریه کردم، هزار تا مشغولیت دورِ خودم جمع کردم. ولی نشد. هیچی درست و یا بهتر نشد که حتی بدتر هم شد. مدتیه باز پی‌ام‌اس‌های طولانی برگشته. خسته شدم از اینکه دو هفته معمولی‌ام و دو هفته خراب. 

دلم حال خوش می‌خواد. و حال خوش نه با خریدن توجه، نه با سیگار، نه با هیچ کوفتی دست نمیده. 

شاید باید خیلی مولاناطور طالب بی‌قراری شم! ولی دوست ندارم. لااقل چون هیچ وقت این حرف رو نفهمیدم.ذ

خسته‌ام از دنیای واقعی. من رو تو خواب‌هام بذارید بمونم.

امروز کمی فروغ خوندم و فکر کردم شاید روح سرکشش آرومم کنه، نکرد و حتی یادم اومد دیگه گلستان هم نیست و غمگین شدم. اما چه غمگینیِ خوبی.

چقدر خوبه غمم برای فقدان اون باشه و نه برای هزار میل و خواسته‌ی کوفتی خودم.

کاش پول برسه، مطمئنم خیلی حالمون بهتر میشه. همین که هیچی تو حساب نیست، و چیزی برای فروش نمونده تهِ ذهنم یه وزنه‌ی بزرگه و همین خودش دلیل محکمی برای فرار به لذات و خواهش‌ها و خواب.

خسته‌ام از بغضی که هرچی اشک می‌ریزم تموم نمیشه. بغضی که گلومو فشرده و با هق هق هم خالی نشد. 

 

۱ نظر ۲۵ شهریور ۰۲ ، ۲۰:۰۹
آنی که می‌نویسد

دیروز گذرمان به بالای شهر افتاد و چیزی که برای اولین بار توجه‌ام را جلب کرد این بود که درصد سالمندانِ سرِ حال و قبراق در قیاس با سایر نقاطی که من دیدم، در همان معدود مشاهداتم، به طرز قابل توجهی زیاد است. شاید اصلا دقیق‌ترش این باشد که سالمندِ قبراق در جاهای دیگر شهر به ندرت دیدم، اما در کوچه پس کوچه‌های تجریش و دربند و زعفرانیه و دارآباد خیلی بیشتر بود. عموما پیری در پوست و موی‌شان هویدا بود و در چابکی و حرکت‌شان نه.

دلایل زیادی را می‌شود فرض کرد. من فرض‌های خودم را دارم: آب و هوای بهتر، آلودگی کمتر، تمکن مالی که خودش بسیاری از دغدغه‌ها و فشارهای روانی را می‌کاهد و همین تمکن مالی خود امکان تفریح و ورزش را هم فراهم می‌کند. 

فعلا همین‌ها به نظرم آمد. و اینکه زندگی به نحو دردناکی ناعادلانه است.

۰ نظر ۲۴ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۰۲
آنی که می‌نویسد

از غروب دیروز یه حال عصبی و خشمی دست داد که منشأیی نداشت. ناچاراً رفتم سر کوچه سیگار کشیدم، که البته پیرزن همسایه آمد و زهرمار شد. شب جلسه داشتیم و به شکل بدی بی‌قرار و عصبی بودم. از همه چیز، از مدرس، از کتاب، از حرف‌ها و سوال جواب‌ها، از متن حتی! 

بعد از شام میم گفت تِرَک کن و ببین چندمین روز سیکل‌ات هست. چک کردم و دیدم بله در اوج نوسانات هورمونی‌ام و قبل‌ترش هم آنقدر سرم شلوغ بود که حواسم به حالم و روزم نبود.

صبح که بیدار شدم باز همان اوضاع بود. بعدش چه شد؟ نشستم تنظیمات وبلاگ را تغییر دادم تا شاید ردی از کسی ببینم و دلگرم شوم که به جای نوشتن در فیسبوک و توئیتر که جز پشیمانی ندارد، مزخرفات ذهنم را اینجا بنویسم که هم ناشناسم و هم لزومی به پاسخگو بودن نیست. و خب چرا اگر قرار است در دفتر یادداشت‌های شخصی‌ام ننویسم اینجا هم بدون مخاطب باشد؟ بالاخره شاید افلاطون و ارسطو درست می‌گفتند و من هم یک حیوان اجتماعی‌ام؟!

در همین احوالات همسایه‌ی محترم، که البته نمی‌دونم چقدر همسایه بود یا همسایه‌ی همسایه‌ی هم ... شروع کرد به ضربه زدنی ریتمیک به چیزی؛ و من را برد به بازار مسگرهای اصفهان. گفته بودم  بازار مسگرها از نقاط محبوب این زمین خاکی برای من است؟ دلم رفت برای اون پاساژ، و کوچه پس کوچه‌هاش. دلم خواست همین‌ حالا شال و کلاه کنیم و بریم اصفهان و قدمی در بازار مسگرها و میدان نقش جهان بزنیم. 

گمانم برنامه‌ای بچینم. قطعا توی شلوغی‌های تعطیلات این روزها و سفرهای پایان شهریور شدنی نیست اما هوس اصفهان در درونم جان گرفته.

دلم می‌خواد به اصفهان برگردم و اینها ....

۱ نظر ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۴۳
آنی که می‌نویسد

از ابتدای هفته تا همین امروز هر روز رفته بودم پژوهشکده. امروز تا نزدیک به ۱۱ خوابیدم، الانم حالم بده. خسته از هزارتا چیز که نمی‌دونم گفتن داره یا نه؟ که الان به نظرم داره، لااقل برای سال‌های آینده اگر عمری بود.

خسته از جمع و در جمع بودن. خسته از اینکه دیدم همون آدم قدیمم و همون اداها رو درمیارم تا در جمع بمونم، اغراق در شاد و سرحال و کول بودن، اغراق در محبت کردن، اغراق در تعریف و تمجید، اداهای بی‌وجه - دسته‌ی دیگر زیاد حرف زدن و خودنمایی - دسته‌ی دیگر دیدن آدم‌های میلن‌مایه، و الان فکر کردن به لینکه منم مثل بقیه میان‌مایه‌ام و چقدر نامید کننده - خوندن اخبار بین‌الملل و نامیدی - زیاده روی در رابطه با کاف و در فضای شبکه‌های اجتماعی - و بدترینش سرخوردگی از سمت کاف و نادیده قرار گرفتن از سمت خیلی‌ها که دوستشان دارم (به جهت جایگاه علمی‌شان)

الان هم مچاله‌ام. درد دارم و بغض و گلوی فشرده. 

اینم بگم که کاف خیلی تحقیرم کرد و خیلی بدجنسانه با من رفتار کرد. البته امیدوارم اثر مثبتی داشته باشه و دست بکشم.

کاش سکوتم بیشتر بشه، که البته مستلزم اینه که به جای فیسبوک و توییتر چرندیاتم رو بریزم تو همین یه تیکه جا که مال خودمه. چرا؟ چون عیان شدن درون زشت خیلی هولناکه.

۰ نظر ۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۴۴
آنی که می‌نویسد

خب کجا بودیم؟

دوره‌ی کاف هم به سر آمد، فروکش که کرده و امیدوارم به سر آمده باشد. حس رهایی ندارم اما فعلا گوش شیطون کر نیاز هم نیشتر نمی‌زند. حالا بهتر است برویم و بچسبیم به درس و کار و زندگی تا که فلک چه زاید باز!

کاش برگردم به همان آدم قدیم. می‌دانم مسخره است تمنای این بازگشت، حتی اگر دوران طلایی‌ای بوده باشد. تجربه‌ی زندگی می‌گه هیچ چیز تکرار نمیشه. نه اخوال و نه حتی عادات. ما فکر می‌کنیم عاداتی داریم، اما همین عادت‌ها هرکدامش ذره ذره، اپسیلونی تغییر می‌کند، چیزی که ته‌اش می‌ماند احتمالا نسبت غریبی با آن چیزی که به عنوان عادتی از قدیم شکل گرفته در سر داریم، است. من هم نه نظمم، نه دیسیپلینم، نه جدیت‌ام و نه هیچ کدام ایننها مثل قبل نمی‌شود، و اصلا نباید بشود چون من تجربه‌هایی کردم و به احتمال قوی ههمه‌ی آنها نیاز به شرح و تعدیل دارند. نکته اما این است که بدتر نشود. که راستش شده. هی وا میدهم. البته پیشرفت‌هایی هم داشته‌ام اما بعضی چیزها هستند که خراب شده‌اند. مثلا بی‌ریایی، بی‌حساب و کتاب خوب بودن. البته الان که فکر می‌کنم دقیق‌ترش این است که الان فقط آگاهم و آنوقت‌ها همین بوده و آگاه نبودم یا مثلا خودم را گول می‌زدم.

هرچه!

بروم به کار و بارم برسم چ غنیمت شمرم عمرم را و وقتم را. و یادت باشد آن چه داری عمر است و این تن و سلامتی و بس.

۰ نظر ۱۶ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۵۸
آنی که می‌نویسد

حالا چرا انقدر مهم است که او (عین سین) سر سنگین شده؟ خب به یه ورم. راستش این موجودی که منمتاب هیچ گونه بی محلی را ندارد. هیچ خوش نداردندیدهبگیرندش، .. ولی خب واقعا چرا؟ چه ارزشی دارد که من مورد عنایت همگانی قرار بگیرم؟

چقدر خسته‌ام از این رنج بی‌پایانِ دغدغه‌ی دیگران. دلم وارستگی می‌خواد. وارستگی چه شکلی بود؟! اصلا یادم نمیاد. دلم می‌خواد ترک اجتماع کنم. چقدر لازم دارم از همه چیز و همه کس مدتی دور شم، از همه‌ی خواسته‌ها، لذت‌ها، می‌ ها، آدم‌ها، نیازها، ... 

چه دلتنگ اینجور بودنم. دلم میخواد یک هفته هیچ جا نباشم. دور دور دور ... بدون آنتن موبایل. بدون هیاهوی مردم. بدر از صدای شهر و لوازم الکترونیکی. 

آخ چرا من اینجام! من می‌خوام برم تو روستا، تو جای دور و نمور، که فقط حموم داشته باشه و دستشویی. 

دلم می‌خواد ببرم. 

۰ نظر ۱۴ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۲۶
آنی که می‌نویسد

میدونی چیه؟ ما تا دم مرگ داریم تجربه می‌کنیم که چه جور زندگی کردنی درست یا درست‌تره. ته‌اش یه زندگی ایده‌آل طلب داریم، امااینجا جایی برای تحقق زندگی ایده‌آل نیست. بایدبرای خوب شدن و قشنگ شدن تلاش کرد اما پذیرفت که همینه، پذیرفت که این مسیرِ اغواگرکه میل ما رو به کمال تقویت می‌کنه، تنها یه مسیر معمولیه که قراره برامون چیزهایی رو تدارک ببینه. چیرهایی از جنس شور و شوق به کمال، ولی خود کمال؟ من که میگم محاله. نه که وا بدی، نه، فقط حواست باشه این خواسته مچاله‌ات نکنه.

 

اندر کشفیاتِ بعد از نزدیک

۰ نظر ۱۴ شهریور ۰۲ ، ۱۰:۳۸
آنی که می‌نویسد

نوشته بودم می‌خواهم اگر هم توده‌ای هست با آن سر کنم و بعد مرگ. کمی بعد دیدم چقدر شبیه آن چیزی است که در نوجوانی می‌گفت به این مضمون که آقا دو روز دنیا زندگی کن و این حرف‌ها. ماحصل آن تفکر بدنی خشک و چاق و مریض شد. بدنی که دوستش ندارم. و خب دنیا دو روز بود؟ نه. توانستم حالش را ببرم؟ قطعا نه! آن خوشی که گذشت، این درد بر بدنم ماند. برای تصمیم اخیر اما چه کنم؟ قطع به یقین دردسر ساز خواهد شد. همین که ریشه بزند به جای جای تنم و درد را به همه جایم ببرد خودش اتفاق وحشتناکی است. 

پس باید زودتر، هرچقدر ممکن باشد زودتر، بروم پیگیر اوضاع تنم.

احتمالا از ترس و یا شاید هم از عقلانیت. می‌دانم هم که دام است و بیفتم پیِ درمان ته ندارد و اصلا درمان را فراموش می‌کنم و نامیرایی هدف می‌شود. ولی خب باید حواسم باشد.

۰ نظر ۱۲ شهریور ۰۲ ، ۱۹:۲۰
آنی که می‌نویسد

چه‌ام است؟ همان حکایت همیشگیِ دم به کله کوبیدن، این بار با کمی چاشنیِ اضافه‌ی مرگ و اینها.

دم به کله کوفتن که حکایت تازه‌ای نیست. همان میل‌ها و خواستن‌ها و یا دقیق‌تر همان حیاط خلوت، همان خواستن و خواسته شدن، همان کثافتی که چسبیده به سر و تنم و چسبیده و جدا نمی‌شود؛ چاشنی مرگ هم که البته تازه نیست، شاید همه‌اش هم یکجور توهم است، اما خب بالاخره هست، اینکه احساس می‌کنم توده‌ای در من است. راستش دارم فکر می‌کنم اگر هم باشد کاریش نداشته باشم. من زندگی‌ام را کرده‌ام کم و بیش بهره برده‌ام و خب ۴۰ یا ۶۰یا ۸۰ فرقی دارد، وقتی ته‌اش با هفت هزار سالگان سر به سر می‌شویم؟ 

ایده‌ای ندارم چه می‌شود اما خیلی فانتزی دارم فکر می‌کنم درد نمی‌کشم و نهایتش اتونازی‌ است. 

از طرفی هم دلم می‌خواهد کسی جایی فکر من باشد، من را بخواهد و برای بدست آوردنم تلاش کند. مثلا هی کاف هر کاری می‌کند را به خودم می‌گیرم که آها داره به من سیگنال میده.

و بله همین. همین دوگانه‌ی همیشگی که می‌شود زندگی. همین پس زدن و شدیدا خواستنش، همین بی‌اهمیتی به بودن از یک سو و از سمت دیگر له له زدن برای مهم بودن *لااقل* برای یکی (و البته هرچه بیشتر بهتر). خب اینها را چطور جمع می‌کنم؟ هیچی! زندگی چه وقت خالی از این تناقض بوده!

چند وقتی هم هست که چطور به خواب رفتن را از خاطر برده‌ام. دقیق‌تر اینکه توی رختخواب فلت می‌زنم، و آنقدر منتظر می‌مانم تا بیاید و من را با خود ببرد. خواب‌ها هم بی‌کیفیت و بی‌لذت و بی‌خوشی. جوری نیستند که از خواب که بیدار می‌شوم با خودم بگویم: اه کاش همونجا می‌موندم، یا بگم آخیش خوب شد بیدار شدم!

همین.

دلم برای خودم و آن آدم پر تلاش و متمرکز بر خود تنگ شده. دنبال نگاهم. دنبال جلب توجه. مثل بدبختی می‌مانم که با یک سکه‌ی ۵ تومانی (البته الان باید گفت اسکناس ۵ هزار تومانی! و چه جالب! سه تا صفر خود به خود در اثر کاهش ارزش پولِ مقدسمان حذف شد!) که کف دستش می‌گذارند بال در می‌آورد! مثلا همین دیروز رفتم جایی و یکی یه نگاهی غلیظ به من کرد و من تا مدتی ذهنم مشغول بود و ذوق داشت برای آن توجه که در کمتر از یک ثانیه نصیب من کرده بود.

بله حکایت این است؛ دم به کله می‌کوباند، عقرب مهجور.

باید اینجا را پس بگیرم تا باز با خودم پیوسته شوم. شاید این هم جواب ندهد و ولی باید دست ببرم و امتحانش کنم.

دلم برای خودم .... برای بودن با خودم و برای خلوتی پربار تنگه.

 

۰ نظر ۱۱ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۳۲
آنی که می‌نویسد