جوری شده که نصف شب نشده از خواب بیدار میشم. بعد خوابم نمیبره، میشینم به کار و بار بعد صبح که میشه میمونم با کار نداشتن و خستگی و کسالت و خوابی که سمت من نمیاد، چه کنم.
اصلا من آدم خارج از روتین زندگی کردن نیستم، منظورم روتین خواب و بیداریه البته، و حالا چند روزه دارم دست و پا میزنم برای روتین عادیِ خواب و بیداری. خوابهام ناراحته، احساس عوض شدن جا رو دارم، دلم میخواد برگردم اما نمیدونم به کجا؟ تختم که همینه، زندگیم که همینه، روند که همینه، پس من چرا باید بخوام که برگردم به نمیدونم کجا؟
امروز مثل خرس کار کردم و هلاکم ولی میترسم بخوابم، جدی جدی از رفتن به به تختخواب میترسم. از خوابِ ناراحت، خوابی که انگاری توش بیدارم، خوابی که خواب نیست، بالشی که انگار عوض شده، پتویی که انگار دیگه توش جا نمیشم... این خیلی بده که تنها جای خوبِ جهانت ناامن و ترسناک بشه.
خوابم میاد ولی میترسم برم تو تختخواب. میترسم باز هم بد تا کنه. با خودم میگم اگه باز اذیت بشم اونوقت دیگه چیکار میتونم بکنم؟ کجا میتونم برم؟
یاد اون مداحی علیمی افتادم که ایام جوونی عاشقش بودم، میون مداحی و سینهزنی یکهو وایساد و گفت: « تو هم بگی برو، دیگه کجا برم؟»
الان همین حال رو در مواجهه با رختِ خوابم دارم.
و اینکه عجیبه آدم حالاتش و مواجههی با حالاتش، چقدر ریشه در گذشته داره....