اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

دلم برای خودم تنگ شده بود. دو روز است دلتنگم. دو شب هست که همه‌ی آدم‌های زندگی‌ام را، با ربط و بی‌ربط خواب می‌بینم و مدام هم در خوابم. گویی در میان همه‌ی آن آدم‌ها یکی را گم کرده‌ای و چشم می‌چرخانی در حافظه‌ی بصری و چهره‌ها را یک به یک مرور می‌کنی. آن کس کیست؟ خودم. کجاست؟ در شلوغی‌هایی که شتر با بارش گم می‌شود، گم شده‌ام. میان یکسری آدم و اتفاقاتِ بی‌ربط به من. مدتی‌ست صدای درونم خاموش شده بود. مدتی‌ست حرفی نمی‌زدیم. مدتی‌ست حتی جلوی آینه جز جسمی متحرک نمی‌دیدم. دلم برای خودم تنگ شده. هی می‌خوابیدم این دو روز بلکه چشمم به آن آشنا بیفتد.

نمی‌فهمم اما چرا من اینقدر شیفته‌ی خودمم؟ چرا اینقدر ترجیح میدهم عمده‌ی زمان روز و زندگی را با خودم بگذرانم، و فقط گاهی آدمی باشد، بیاید و برود. من آن‌قَدَر شیفته‌ی خودمم که حاضر نیستم خودم را با کسی به اشتراک بگذارم. خوب یا بداش مهم نیست، فقط عجیب است. من که صبح تا به شب در تنهایی‌ها دارم به جانِ خودم غر می‌زنم! پس چرا؟ گویی همین‌اش را هم دوست دارم. به خودم غر زدن، گیر دادن، اصلاح کردن. مثل چهار دیواریِ خانه‌مان که هر بار دست می‌برم در گوشه‌ای از این فسقل جا و با تغییراتی حضور و غلبه‌ی خودم را جلا می‌دهم. گویی چسبیده‌‌ام به تنها جاهایی که سیطره‌ی قدرتم عمل می‌کند. گویی از فقدان این قدرت می‌ترسم، یا از هر چه خارج از کنترلم باشد دوری می‌کنم.

به نظر باید بگویم چه روحیه‌ی سلطه‌ طلبی! ولی من ترجیح می‌دهم که اسمش را بگذارم در طلبِ آزادی. به گمانم این تنها توصیف من از این میل بی‌نهایت به با خودم بودن و در خانه بودن و تنها بودن‌ام است. 

و چرا باید جای این میل را با امیال مزخرف دیگر عوض کنم. و اصلا چه فرقی دارد؟ تو بگو تجربه‌ام محدود است؛ خب باشد! در عوض اینطور بودن را به هرچیزی و جوری ترجیح میدهم. تو بگو نرمال نیستم، یا هر انگی؛ خب که چه کار کنم؟ تغییر کنم به نرمال‌های اجتماعی!

آه من را آلونکی بدهید (مجهز) در کنار رودخانه‌ای، پای کوهی، دور از هر ده و شهری. و من گاهی برای دیدن‌تان خواهم آمد. تا پفکی ابتیاع کنم، نانکی بخرم و یادم بیاندازم که چقدر آن تنهایی را دوست‌تر دارم.

۱ نظر ۲۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۵۳
آنی که می‌نویسد

همه در کار معنا. همه در کار اثبات. همه در کار مبدأ.

میگه اگر قرار بر اثبات وجود خدا نباشه، اصل جهت کافی چرا؟ بعد که دقیق شدم دیدم یه جورایی تو همین فلسفه تحلیلی که معنای مضیقی از فلسفه‌ورزی رو در سر داره هم باز ردش می‌رسه به اموری مثل کل و خدا و ...

خوب که ببینی شاید مثلا فقط در بحث فلسفه‌ی زبان طبیعی، شاید، راهت به آن حرف‌ها نکشد. 

م‌ح میگه اگر عشق نباشه چطور میشه زندگی رو معنا کرد؟ چطور میشه برای دردها دلیلی تراشید و ادامه داد؟ دارم فکر می‌کنم آیا واقعاً من هم بدنبال معنام؟ آیا بدنبال توجیهی برای دردهامم؟ 

شاید همینه که خسته‌ام! ولی آخه واقعا بدنبال چنین چیزهایی میشه بود؟ حداقل در سطح عقل. من هم که رخت و بخت عرفان رو پیچیده تو بقچه و گذاشتم تو صندوق. 

ولم کنید

چقدر بی‌معنا پرسه زدن‌های بکت رو دوست دارم. تنها یک قدم بیشتر در بی‌کرانگی. 

این آرامشِ بی‌حد که از استیصال میاد (به زعم من) من همینو می‌خوام. 

 

پرورده‌ی خیال. نور نبود هیچ زمانی، هوای خاکستری، نه صدایی.

در این بینهایت که همیشه جا برای همه هست و این بی‌علتی، و این فقدانِ بی‌علت.

مثل دانه‌یی شنی در یک ستاره‌ای در کهکشانی خیلی دور، بودن.

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۵۶
آنی که می‌نویسد

یکی اومده پای یک پست سیاسی درباره‌ی روسیه، تو اون یکی وبلاگم نوشته سال نو با تأخیر مبارک، الهی تا قیامت زنده باشی. احساس می‌کنم سایبری یا یک موافق روسیه بوده و داشته نفرینم می‌کرده. 

وقتی سی سالم بود و افسردگی شدیدی داشتم یکی که چهل ساله بود و می‌شناختمش از درد و رنج و افسردگی و زهرماری‌های چهل سالگی گفت، گفتم یعنی قرار اوضاع همین بمونه؟ چقدر نامید کننده! من واقعا توان اینهمه افسرده بودن و باز هم  را ندارم. یادمه گفت نباید می‌گفتم، تجربه‌ی آدم‌ها متفاوته و جدی نگیر و ... و واقعیت اینه که الان ۱۲ ساله که افسردگی رهام نکرده. از اون روز دیدار با م‌ح هم دوباره قدرت گرفت. دیدن رنج‌ها و تازه شدن زخم‌های سال‌های دراز .... جلوش گریه کردم. اونقدر بد بود حالم که گریه کردم، برای تمام رنج‌هایی که کشیدم، که قراره بکشه، که تمومی نداره ...

 

۲ نظر ۱۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۵۳
آنی که می‌نویسد

دارم جهان را دور می‌ریزم، من قوم و خویش شمس تبریزم.

یعنی به محض اینکه به ریاضت فکر کردم ضعفی بر من مستولی شد که یکریز در حال تناولم. کافیه تصمیمی بگیری!  قشنگ تمام قد به گه خوردن می‌افتی تا برگردی به همون روال معمولت!

امروز بارون خوبی بارید. امروز افسرده بودم و چند دقیقه‌ای توی بارون حالم بهتر شد. امروز این بسته‌ی مسخره‌ی سیگار طعم‌دار رو هرجوری بود دود کردم رفت. سیگار طعم‌دار دیگه چه مزخرفیه؟ خب برید قلیون بکشید. امروز و دیروز دلم برای ابراز محبت‌های م‌ح تنگ شده و راستش همه‌ی ماجرا همینه. افسردگی و بی‌میلی به کار، میل مفرط به خوردن، و این بی‌دوامیِ حال‌های خوب‌ .... آره باز دل‌خوش شدم. ارسطو میگه آدمی که روح والا داره خودش رو دوست داره و چیزهای خوبی برای خودش می‌خواد اما روح والا آخه دیگه چه کوفتیه؟ یاد اون یادداشت های زیرزمینی داستایوفسکی افتادم . دلم می‌خواد خیاطی کنم، یه کاری کنم. یه کاری تا یه کم از خودم خوشم بیاد. که واینستم دیگری‌ای بیاد و این میل رو برای من برآورده کنه.

امروز تو مسیرمون تو مسجدی مجلس ختمی بود و دعوایی بپا شد و راه بند اومد. اتفاق بامزه‌ای بود.

باز شب شهادتی‌ای هست گویا و همسایه‌ی ما پارتی گرفته. ترک خوردیم تو این جامعه‌ی دوقطبی 

 

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۴۴
آنی که می‌نویسد

قدیم‌ها بغض بود، اخیراً شکل خشم و عصبیت گرفته. انگار از چیزی عصبانی‌ام، یا کسی. نمی‌دونم چی و کی. هیچی تو سرم نیست. شاید واسه پژوهشگاه باشه و گندی که داره توش می‌خوره. ایده ای ندارم، فقط عصبی‌ام. دلم نمی‌ واد با کسی دعوا کنم، و عصبیتم چون معطوف به هیچی و هیچ‌کس نیست بیشتر آزارم میده. دلم می‌خواد با خودم لج کنم و نخوابم. اعصابم خردع چون نه معطوف به چیزیه، و نه هیچ‌چیزی چاره‌اش هست. بیخود و بی‌جهت فقط کلافه‌ام. راستش خیلی جدی به پایان فکر می‌کنم. واقعا این گردش روزگاران خسته‌ام کرده. خیلی این پوچی داره تو چشمم فرو میره. کاش انقدر ترسو نبودم.

۲ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۴۹
آنی که می‌نویسد

کار، کار، کار، ... همه‌ی زن‌ها، من‌جمله مامان من میگن: کار خونه تمومی نداره.

جوری وسایل تو یخچال، ملزومات خرید، تمیزکاری، و و و درگیرم کرده که واقعا مضطرب و مستاصل میشم. اصلا هم فکر نمی‌کنم کسی بتونه از پس این کارها بربیاد، خواه میم یا هر کمک‌کاری. مسئولیتِ سر و سامون دادن به این حجم کار واقعا برام سنگینه. یه فکرم پیِ خرید، یه فکرم پیِ کارهای رو زمین مونده، و یه جزئی هم میمونه برای درس و البته بخشی هم صرف رفع خستگی‌های کلاس‌ها و کارها میشه. چه باید کرد؟

می‌دونم که، نه نه، فقط باور دارم که، این نباید اینجور بمونه. نباید انقدر دل‌مشغولی‌های خونه باری بشه رو دوشم که‌کلافه و مضطرّم کنه، اینجوری که الان هستم.

دیگه اینکه دلم غَنج می‌زنه، که یعنی دلم چیزی می‌خواد و کیه ندونه چی! و کیه ندونه چه خواست مزخرفی! و چرا انقدر من ضعیف و شکننده‌ام‌ در مقابل این خواست؟

یه لحظه حین نوشتن ذهنم رفت پیش ابوسعید؛ چهل روز دستشویی نکردن و غذا خوردن، اگر واقعی باشه به این معنی نیست که از این انسان هرکاری بر میاد؟

پوووف باز امیدم جوونه زد :/

چه امیدها اسماعیل ، چه امیدها ...

ولی خب حالا نق‌ات رو زدی ولی گمونم تهِ هرچی وصل میشه به ریاضت.

کم‌خوردن، کم‌گفتن، کم‌خوابیدن. یعنی هرآنچه آدمی به اون مایله.

باید که .... 

کوشش بیهوده به از خفتگی؟!

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۵۶
آنی که می‌نویسد

از هرچه گفتیم از ما رخ برگرفت، اما خنک آن ...

داره بارون میاد و خنکیِ ملایم روی پوست، صدای ریز ریزِ قطره‌ها، خیسی‌ی پنجره و دری برای آرامش. نه خیال، نه آرزو و نه هیچ، مگر همین لحظه. همین صدا و همین خنکی‌ و دیگر هیچ. نه که گسترده شود. فقط همین لحظه‌اش. نه که ....

ول کن کلمه‌ها را ...

آن‌ات را دریاب.

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۹:۰۳
آنی که می‌نویسد

جدی نمی‌تونم خودمو درک کنم! چهل ساله باشی، هزار بار زخم خورده باشی، بعد حالا بعد از بیست و چهار ساعت هنوز بی‌قراری برای آن آدم ۲۳ ساله‌ای که هیچ ربطی به تو ندارد. بی‌قراری و یکهو می‌فهمی صورتت خیس است. بی‌قراری و او نیست، که طبیعی هم هست اصلا. آنچه غیرطبیعی است این بی‌قراری تو و مدام چک کردن و انتظار پیامی که نمی‌دانی اصلا چه باید باشد و می‌دانی که حرفی هم نیست، است. غیر طبیعی این درد در قفسه‌ی سینه‌ات است که واقعاً نمی‌فهمم چطور آخر؟

دیروز از بارت گفت و فراموش، دارم فکر می‌کنم من چه کیس خوبی برای بارت بودم اگر می‌دید این حد از حماقت را که نامش را نمی‌شود گذاشت فراموشی و چیزی نیست مگر خودگول‌زدنی که حتی دیگر نمی‌دانی خودخواسته و خود پرورانده است یا نه.

از معدود زمان‌هایی در زندگی‌ام هست که دوست دارم کسی بود که راهنمایی‌ام می‌کرد. احساس می‌کنم هیچ‌جوری از پسِ حماقتِ خودم برنمی‌آیم. کامو؟ بکت؟ چه کسی و کجاست کسی که حالی‌ام کند چه خبر است! چرا اشک میریزم؟ چرا قلبم درد می‌کند؟ چرا دارم عاشق می‌شوم. چرا دارم گند می‌زنم باز به زندگی‌ام. کاش یکی بود که کمکم می‌کرد. دستم را می‌گرفت. مراقبت می‌کرد از من. من احساس ضعف می‌کنم. من نمی‌خواهم عاشق شوم. نمی‌خواهم جدی باورم شود. من می‌ترسم. طوفانی در راه است و من باید کاری بکنم. این ترس اما خودش ترسناک است. چرا انقدر می‌ترسم؟ می‌ترسم بشود مثل آن سال‌های دور، مثل ح، که ظرفم را بگیرد. من می‌ترسم چون می‌دونم از این بشر کله خر هر کاری برمیاد.  من از امور غریبه، از کارهای خفیه، از همه چیزی که روحم رو تسخیر کنه می‌ترسم. من می‌ترسم.

 

۱ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۳۱
آنی که می‌نویسد

دوست داری؛ میفهممت. دوست داری مخاطب عشق قرار بگیری. می‌دونم فرصت  لذتی مغتنمه؛ مدتی دراز بود که حتی توی خواب هم رنگ عشق پیدا نبود. دیروز رخ نمود، هم درخواب و هم بیداری. بعد نشستی دست زیر چانه و فکر کردی و مرور کردی تا کیف کنی، بعد هی یک یک سوراخی آن میان دیدی. هی گفتی گور بابای ان سوراخ‌ها، آدمیم خب، تو هم که می‌دونی ته‌اش رو، پس بیخیال؛ آتیش که خاموش شد خودت سرما رو حس می‌کنی و بیدار میشی. چرا حالا که آتیشی در میونه گرم نشی اندکی، و چرت کوتاهی و حظّی؟ 

آخه راستش تو خودت خوب می‌دانی عزیزم که ته آن، آن بیداری، آن سردی، یک بیداری و سردی معمولی نیست. مثل دیروز که گویا لحظه‌ای آتش شعله گرفته بود و بعد پوچی با تمام قدرتش مشتش را کوبید توی صورتت، و بسا دردناکتر و بدتر و .... 

اما از طرفی هم تو می‌دونی راهی برای گریز نیست. تو نیستی که انتخاب می‌کنی، انتخابه که تو رو ... و بله اسیری در دامی و از این مزخرفات.

ولی چرا انتخاب ممکن نیست؟ راستش ادعای متافیزیکی و مابعدالطبیعی ندارم. ادعای‌ام مقدمه‌ی مسخره‌ای دارد: من ضعیف و درونم خالی‌ست و حفره‌ای در من هست که هر که رسید عمارتی نو ساخت و بعد از مدتی  عمارت را روی کولش گذاشت و رفت و به دیگری پرداخت -که طبیعی هم هست.

من؟ همچنان می‌مانم با همین حفره، و باز و باز و باز ...

می‌دونی چی درد داره؟ راستش هیچی قدّ ناتوانی دردناک نیست.

عشقِ اول که درونت یه حفره باز کرد، دیگه تمام شد. تو سال‌هاست داری تاوان اون انتخاب نخستین و اون گناه نخستینت رو  پس میدی. 

بعد؟ بعد هر بار تلاش، هربار شکست، هربار به عینه بازیچه شدن (م‌ح می‌گفت برای رهایی از درد و رنج‌هام نیاز دارم که رابطه‌ی عاشقانه داشته باشم) و یعنی هر بار ابزار شدن. 

انگار کن آدم‌ها تو مسیر زندگیشون، جای خالی‌ای ندارند و بعد حفره‌ی درون تو براشون اون فضای خالی هست که بهشون امکان میده از اون تنگنا کمی پا فراتر بذارن و بعد شاید رهایی حاصل میشه و بعد ....

من؟ من همونم که در ستایش جای خالی، می‌خوام بنویسم. همونم که در ستایش جای خالی رو هربار هرجا تکرار می‌کنم. 

من؟ همونم که از اون حفره‌ی درونم به ستایش جای خالی در بیرون رسیدم؟ که تجلیل کنم این نقصان رو و دلداری بدم که آره وجه خوبش رو ببین و با درونِ خالی‌ات کنار بیا و حتی ستایشش کن.

فعلا بیشتر نمی‌تونم بر مصیبت خودم بگریم. مگر همیندر که آیا این هزارتو نقطه‌ی آغازی هم داشته؟ 

من اونم که نمی‌دونم حتی همین الان هم مچ خودم رو باز کردم یا یک فریب دیگری در کاره.

من اونم که ...

چه فرقی می‌کنه؟

من اونم که دوست دارم فریب بخورم، مثل همه، و ادامه بدم. 

من اونم که از تمام کردن می‌ترسم.

از دیروز قفسه‌ی سینه‌ام درد می‌کنه. احساس می‌کنم قلبم فیزیکاً آسیب دیده. 

باید از خودم مراقبت کنم.

۱ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۳۹
آنی که می‌نویسد

اونقدر روزهای شلوغی بود که نفهمیدم کی رسیدم به پی‌ام‌اس و یک روز با پیام اپ فهمیدم بله در دل حادثه‌ام اما راستش اونقدر درگیر بودم که باز به چشمم نیومد. نه که شاد و خندونم، نه. بی‌حال و حوصله‌ام اما کارها نمیذاره به خودم فکر کنم. از جمع‌هایی کناره گرفتم. احساس می‌کنم باید تجدید نظر کنم و امتخاب‌های جدیدی داشته باشم. از یکی دو جمع اومدم بیرون. نمی‌دونم این خلوتی منو متعهد به کارهام می‌کنه یا میشه اتلاف وقت و اینا! ولی خب اگر شد هم عب نداره. یه اتلاف وقت شرکت در جلسات و حرف‌های به زعم خودمان جدی‌ه، یکی هم وقت گذراندن. 

مهم نیست.

فعلا دلم می‌خواد چند تا چیز رو تو خودم تقویم کنم. مطالعه‌ی طولانی. دنبال‌کردن پروژه‌هام، زبان، و ورزش و سلامت تن.

مایندفول‌نس هم.

خلاصه همین.

ابر هم بدنیا اومد و خیلی قشنگه. ماه تولد میم و هزارتا آدمه. اردیبهشت امسال بازم خوبه. خیلی گرم نیست و بوی اقاقیا منتشره. امروز رفتیم پیاده‌روی گه خوب بود.

با م‌ح هم کم و بیش مرتبطم اما ناراضی. باید ذهنم رو راجع به اون هم مجموع کنم.

همین.

۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۲۰
آنی که می‌نویسد