اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

خدا رو شکر اون آدم (ی)، آدم خر کردن و سوءاستفاده نبود والا از من هیچ چیزی بعید نبود. بدون هیچ بازی و کنش و واکنشی با سکوت از هم و یا دقیق‌ترش اون از من عبور کرد. دلایلی هم داشت که خب خوشحالم واضح مطرح کرد و بدون هیچ تنشی منتفی شد. چند روزی به آرامشی نسبی گذشت، نتیجه هم اومد و دعوت به مصاحبه شدم که البته واقعا استرس بی‌جایی بود ولی نمی‌دونم دیگه، بود.

اومدم بگم که یادم بمونم روزهای گرم سال از حوالی ظهر تا حوالی ۵ - ۶ عصر بی‌قرارم. انگار روی دیگی روی آتیش نشسته‌ام. وای که چقدر از تابستون و گرما و هوای یک‌سر آفتابی بدم میاد. اصلا همینه که همیشه تابستون چاق میشم، چون همش برای فرار از این حس منفی، به خوردن پناه می‌برم. 

خلاصه که در خاطرت نگهدار این حال رو باید مدیریت کنی.

چند کار در برنامه‌ام هست که باید بهش بپردازم و می‌نویسم تا که زمان مصاحبه هی نیان رو مخم.

خیاطی، پیلاتس، زبان، دیسپلین.

فعلا همین.

چون که بعد چند ساعت بی‌قراری هوا رو به خنکی و حال من به سمت قرار رفت گفتم بنویسم تا که یادم بمونه که تا پایان این روزهای گرم، تو اون بازه‌ی زمانی افسار خودت رو محکم‌تر نگهدار. 

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۴۰
آنی که می‌نویسد

معمولا اینجوره که با قرص یا شراب یا کتاب، خواب خوبی دارم. دقیق‌تر اینجوره که به کمک اینها همیشه خوابم نرماله. حالا اما از تب عشق یا شوت یا هرچه دو شبه خواب ندارم. کی باورش میشه من، منی که انقدر سر هر بزنگاهی حواسم به خودم هست، تا که پای این حس مرموز به ذهنم باز میشه، افسار می‌نهم و در چهل سالگی مثل یک دختر پانزده ساله، خیلی جدی درگیر تب و تاب عشق میشم.

بارها گفتم عشق حیاط خلوت زندگی‌امه. جایی که اونجا از هیاهو رها میشم، یا به عبارتی دیگه هیاهوی دیگه‌ای جای روال معمول می‌نشونم. الان که می‌نویسم می‌دونم موقته، اما وقتی اون تب گُر می‌گیره عقلانیتی نمی‌مونه.

حالا هرکاری کردم از پسِ دو شب بی‌خوابی، چرتی بزنم نشد که نشد. گمونم مشکلم اینه اونقدر بازیگر خوبی‌ام و اونقدر تو نقش‌ام فرو میرم که هر لحظه‌اش برام واقعی‌ترین وضعه.

می‌دونم این نیز بگذرد، و به تلخکامی و رنج حتی. می‌دونم اینجور که غرق این احساس شدم، دو روز دیگه فقدان این حال آتیش به وجودم می‌زنه. می‌دونم جلو ضرر رو هروقت بگیری منفعته و لااقل هزینه‌ی کمتری رو دوش‌ام خواهد بود، اما آدمی موجود عجیبیه. 

همون آدم منفعت‌طلب که هر چیزی بر مدار نفعشه، همون آدم که خوب بلده دو دو تا چهار تا کنه، به نتیجه‌ی عملیات فکری‌اش که می‌دونه چقدر ضرر و هزینه در پیشه تن نمیده. چرا؟ نمی‌دونم، شاید چون بخش پیشاپیشانی‌ام رشد نکرده؟ شاید ژن میمون‌واری‌ام قویه، شاید .... 

واقعا درک نمیکنم چرا ؟ و عجیب عجیبه.

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۳۳
آنی که می‌نویسد

یک فرایند تکراری. دوباره بی‌تابم. میل، هوس، و هزار کوفتی که می‌تونه احیام کنه. می‌تونه پروازم بده، می‌تونه دورم کنه از این زندگی معمولی.

ولی کاش خویشتنداری کنی که بعدش درد نکشی. کاش یادت بمونه همه‌ی اینها یه فعل و انفعال شیمیاییِ مزخرف تو کله‌ته. کاش تن ندی، و حتی ذهنت رو هم نسپری و به اون فضای مشترک، کاش سوار این قطار نشی. کاش یادت بمونه ورود بهش یعنی تا مدتی باید هی فرو بری درد بکشی، و هزارتا چیز ازدست بدی.

کاش مچ خودت رو بگیری. کاش بهش بگی مگه از روی جنازه‌ی من ... آه اون هربار از روی جنازه‌ی تو رد میشه، اما کاش آدم باشی، عاقل باشی، ول ندی. کاش بخش پیشاپیشانی‌ات یکبار خوب عمل کنه..

می‌دونی چی در انتظارته اگر به اون فضای ذهنی ورود کنی.

می‌دونی که خیال و هوس هیچ مابه‌ازایی ندارند، و فقط از تو می‌کاهند.

 

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۱۱
آنی که می‌نویسد

بالاخره مورفین رسید. دیروز با ی گپی زدیم و بله بسیار دلچسب. 

دیروز رفتم خانه هنرمندان و اون حوالی پرسه زدم و حسی که داشتم نظیر حس‌ام تو خیابون استقلال در استانبول بود. همه شاد و رنگی و آزاد. چه حس خوبی بود وقتی به صورت‌های خندون دخترها و پسرهای جوون نگاه می‌کردم. یکجور خوشی و آزادی که تو ایران هیچ وقت ندیده بودم. اوج خوشی‌های ما پیروزی تیم ملی و یا انتخاب روحانی از پسِ اون سال‌های وحشتناکِ محمود بود، که تو میدون ونک جمع شده بودیم. اما همه تابع قانون حجاب، تابع قوانین موروثی، خوش می‌گذشت اما رها نبودیم، بیشتر مشارکت در یک کارناوال بود و برای یک زن ایرونی و البته مرد ایرونی در طبقه‌ای که ما بودیم و خانواده‌مون، بسیار غریب. دیروز اما همه خوشحال بودند و البته رها، گُله به گُله جمع‌هایی بودند که گپ می‌زدند و چهره‌هاشون بشاش بود. دیروز خیلی از تماشای این مناظر لذت بردم، یه مدت طولانی همون دوروبر و تو کوچه پس کوچه‌های اطراف پرسه زدم. انصافا این حق مردم ما نبود که برای یک زندگی معمولی انقدر کشته وزخمی و محرومیت و اخراج رو متحمل بشن. حق‌مون نبود.

بگذرم، دامنه دار شد. خلاصه که دیروز دو اتفاق خوب افتاد برای تسکین این مغز رنجورم. دومی شاید تأثیرش به وسعت اولی نبود، اما قطعا عمیق‌تر بود.

اما اولی؛ خب می‌دونم ته‌اش چیه، یکسری هوس و لذتِ سطحی و البته یک تسلای خاطرِ موقتی. شاید دیروز به واسطه‌ی اتفاق اول بود که دومی رو حتی قشنگ‌تر هم دیدم!  ولی مهم نیست، مهم اینه که دیدمشون که دارند بی دغدغه‌ی مسائل مزخرف نسل ما، شادی می‌کنند. می‌دونمم آسیب‌های اونها هم یه شکل و شمایل دیگه داره، ولی خب ما تو زندگی همیشه در حال هزینه دادنیم، کاش لااقل دیگه یه آقا بالاسرهایی نباشند که این هزینه‌ها رو ازقضا به مراتب بیشتر کنند. ما و هنوز اینها همه‌مون در حال گذاریم. و البته کدوم نسل نیست؟

بی‌دلیل ذهنم شیفت می‌کنه رو این فکرها، درحالی که اومده بودم از رابطه‌ی مجددم با ی بنویسم. هنوز نمی‌دونم چی بنویسم! هم عذاب وجدانی از جنس دوباره همون اشتباه همیشگی رو دارم و هم حالم خوبه، برای اینکه اون بهم توجه کرده. ولی خب خوب می‌دونم پسِ اون توجه چه تمایلی هست، چه در اون و چه حتی در من. 

پس فعلا هنوز حرفی ندارم، جز اینکه تا کی؟ واقعا فکر می‌کنی بشاشت و زیبایی و فریبندگی چیزی موندگاره؟ برای روزی که اینها ته کشید چی داری تا لااقل همین حس حداقلی رو حفظ کنی، مگر تلی از خاکستر.

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۹:۰۳
آنی که می‌نویسد

یادم نمیاد چی شد که حالم اینجور شد. چند روزی بود که داشت خوب پیش می‌رفت. بعد از اون شبِ کذایی که ماه کامل بود و روز پایانی پریود بود، داشت خوب پیش می‌رفت. درس خواندم و ارائه‌ی خوبی داشتم و ... اما دیروز یکهو همه چیز خراب شد. انگار کن از خوابی بیدار شده باشم. 

حالم خوب نبود و باز زیاده‌روی در نوشیدن و باز سر درد و البته کمی آن حال بد تقلیل یافت.

یه نظریه اما برای حال بد این روزهایم تشنگیِ همیشگی‌ست. دلم توجه و پرستیده شدن می‌خواهد. آدمی عجیب احمق است! منی که می‌دانم هیچ کس برای بهترین‌ها هم تره‌ی مفت خرد نمی‌کند، چرا باید به تملق گروهی برای خودی که می‌داند هیچی نیست و می‌دانی که دیگران هم می‌دانند، بی‌تاب شوم؟ این چه نیازی‌ست؟ راستش رد این نظریه را در پرخوری می‌یابم. هروقت دلم توجه می‌خواهد و لذتی از این سنخ، بی‌تابانه هر کوفتی که دم دستم باشد می‌خورم. 

خلاصه که هرچه هست این مغز خوراک می‌خواهد. خوراکی باطل. افسار زدن‌اش آیا ممکن است؟ آیا چنین نیست که تهِ ته‌اش کار خود را می‌کند؟ 

دروغ چرا هزار لا سرک کشید، خودش را چند جایی عرضه کرد و بازخوردی هم نیافت و این خودش مزید بر علت شده که پا فشرد. 

این مغز، ذهن، ناخوآگاه عجب موجود مریضی است! یادم است یکبار به مامان گفته بودم هیچ چیزی در طول زندگیمان، به اندازه مغز خودمان ما را فریب نمی‌دهد.

آیا باید با او هم جنگید؟ 

پوووف این چه وضع مزخرفیه آخه!

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۴۷
آنی که می‌نویسد

هنوز نمی‌دانم اینکه ماه کامل است دلیل این حال پریودیک و ماهانه‌ی من است، یا پایان پریود و نوسانات هورمونی‌ام، یا اصلا چیز دیگری‌ست که هنوز چیزی درباره‌اش نمی‌دانم! هرچه هست دارم خفه می‌شوم. یکی خرخره‌ام را می‌فشرد، نفسم سخت می‌آید، هر صدایی مثل صدای کشیدن ناخن روی تخته‌سیاه است. می‌خواهم از خودم بزنم بیرون، احساس می‌کنم در درون پوستم زندانی‌ام، و هوا نمی‌رسد و نفس‌ام تنگ شده، احساس می‌کنم نجات من در شکافتن پوستم است. حال عجیبی که مدتی‌ بود بواسطه‌ی قرص‌‌های هورمونی‌ام فراموش کرده بودم، و لااقل به این شدت و حدت نبود. 

لعنت به این تنِ ناسازگار. لعنت به این نظامِ درهم و برهمی که اسمش انسان است و بیش‌تر بر تنِ یک زن که جز رنج و درد برایش ندارد.

واقعا درحالی‌ام که نه افسرده‌ام و نه هیچی، فقط دارم از دردِ فشار خودم رو بالا می‌آرم. احساس می‌کنم درونم گرگی رو به ماه یکسر زوزه می‌کشد.

باید بگذره، اما من هربار یه جون از دست میدم. 

۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۱۳
آنی که می‌نویسد

صبح پر از شور بودم، شور خوندن؛ کلی برنامه داشتم. شروع که کردم بند نمی‌شدم. چشمم از روی کلمات می‌پرید، بی‌قراری کم‌کم ریشه گسترد. دست به هرکاری بردم افاقه نکرد. اجبار به خواندن و نوشتن. اجبار به کارهایی که باید. همه هیچ. نشستم تکه‌ی نهایی فیلم هملت را ببینم. دیدم دلم گریه می‌خواهد. بغض را هنوز نگه داشته‌ام و هی قورت می‌دهم. هملت را تمام کردم. شایسته بود برایش اشک بریزم؟ بلی. شایسته است برای بغضی بی‌دلیل بهانه بجویم؟ آن هم چه، بهانه‌ای چون هملت؟ به بهانه‌ی شهر بی‌کلیسا؟ به بهانه‌ی زیبایی‌اش؟ به بهانه‌ی شکوه‌اش؟ 

آه کجای این جهان چنین شکوهی را می‌شود یافت؟ 

باید ول بدم. باید بذارم بغضم رها شه. دارم می‌ترکم. اما چرا؟ کجا ذهنم می‌چرخه؟ چرا نشانه‌ای نمی‌یابم برای این بغض و بی‌قراری؟ چرا دلیل می‌تراشم؟ چرا بی‌دلیل پریشانم؟

 

آه خیلی تأثر برانگیزه که مثل آدم‌های عهد کهن فکر کنی! اینها همه‌اش فعل و انفعالات این مغزِ بی‌ همه چیز است و بس. دلیل و علت کجا بود. 

باید بروم این روز ملال‌آور و این مغز بهانه‌جو را به خواب، بفریبم.

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۲۷
آنی که می‌نویسد

این روزها سخت بود و سخت گذشت. تنها ملجأ من همین یه گوشه‌ست که بیام ذهنم رو به حرف بیارم تا بلکه نوشخوارهاش کم بشه و متاسفانه دو روز بود که اینجا مشکل داشت. امروز با حال نامید و خرابی اومدم و دیدم باز شد و همین شاید یک تسلای خاطری باشه.

چی شده بود؟ پریود، بحث با همسایه بر سر اینکه من هر روز حموم میرم!

واقعا فکر نمی‌کردم این حرف‌ها که می‌گفتند صاحبخونه گیر میده شما آب زیاد مصرف می‌کنید درست بوده باشه، و در کمال تحیر همسایه که صاحبخونه‌ی ما نیست چنین گیرهایی داده، و چرا؟ چون دلش نمی‌خواد صاحبخونه‌ی ما مستأجر بیاره و الان سه ساله هرکی اومده رو کله پا کرده و بقول خودش استشهاد جمع کرده تا بیرونش کنند، و بعد خواسته صاحبخونه، خونه رو بفروشه، که نفروخته و الان همین اوضاع رو برای ما داره پیاده می‌کنه. امروز عصر هم قراره دادگاه عمومی (جلسه‌ی ساختمان) تشکیل بشه. به میم گفتم که من میرم. امیدوارم بتونم از پسِ مزخرفاتشون بر بیام!

اما یه چیز دیگه، مسئله‌ی سین بود. پنجشنبه‌ی پیش پیام من رو دید و من به دلیل پی‌ام‌اس و شهوتِ لذت و هزار بهونه‌ی مزخرف نشستم یه ریز بهش پیام دادم و خواستم برگرده. راستش در میانه‌ی هفته وقتی رسیدم به اون تکه از نمایشنامه که می‌گفت: «بخشودگی چگونه ممکن است درحالیکه من هنوز حمال منافع آن خبط‌ام هستم» به خودم اومدم و تصمیم گرفتم دیگه پیام ندم و نوشتم درست همین انتخاب تو بود و بهتره برنگردیم به رابطه. صبح امروز پیام داد که ما با اون کارمون هزینه‌ی زیادی به اطرافیانمون (بخصوص ف) تحمیل کردیم و دیگه نمی‌خوام و ... درست میگفت، بی‌کم‌‌و‌کاست قبول دارم حرفش رو، ولی نمی‌دونم چرا خورد تو پرم؟ راستش اگرچه اون پیام آخرم حاکی از امتناع بود، و اگرچه خودمم باور داشتم که نباید، اما روزی صدبار چک می‌کردم ببینم پیام رو دیده یا حرفی زده یا نه؟ عجب موجود عجیبی هستیم ما/من؟ حالا هم که جواب ردی که انتظارش رو هم می‌داشتم داده  دمق شدم. مدتیه کسی بهم توجه نمی‌کنه، حس می‌کنم بنده‌ی توجه و محبت‌ام، مثل مامان. و واقعا خطرناک و نگران کننده‌ست. میدونم چنین بودم، نمی‌دونستم هنوز هم چنین‌ام. آدم وقتی نیازش تأمینه حواسش نیست چقدر به اون نیاز وابسته‌ست و نسبتش شاید با اون نیاز، نسبت خطرناکی باشه. اما همین‌که نیازش تأمین نمیشه می‌فهمه، زیر اون  آتیش هیزم تر ریخته بوده و حالا اون هیزم خشک شده و اون آتیش داره گُر می‌گیره. خنده‌دارتر اینکه با یک وسوسه‌ی کثافت‌طوری چند باری به سرم زد که کاش باز هم ف به س خیانت کنه و س بواسطه‌ی اون خیانتش برگرده به من. موجود متعفنی که منم ....

میم هم گیر داده که کمتر سیگار بکش و اینها و الان به شدت نیاز به سیگار دارم و دارم مقاومت می‌کنم. کاش برگردم به درس. این نتیجه‌ی دکتری هم که نمیاد ببینم قراره چی در پیش روی‌ام باشه. 

آه چه زندگی مزخرفی دارم. باید خودم رو جمع کنم. 

پیلاتس، برنامه‌ریزی، درس و مطالعه. 

کاش زندگی به‌سامان بشه. نگران کنکور و نگران خونه‌ام و موندن یا رفتن، و بالا رفتن کرایه و .... 

پووووف چرا باید همه چیز اوکی باشه تا تو بسامان باشی؟ 

چرا نه؟ این حداقل انتظار از زندگیه که هی نگرانی‌های مزخرف اقتصادی و ... نداشته باشیم لااقل. گه بگیرن این زندگی و این مملکت و زندگی تو این مملکت رو.

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۱۸
آنی که می‌نویسد

با ف حرف زدم، ف ای که حالا مادر بود. گفت‌و‌گوی دلنشینی بود، چشمهام از ذوق خیس شد. تصور مادر بودنِ ف و به آغوش گرفتن کودکی که از بطن خودش اومده و وابستگی دلچسبش و ... بغض به گلوم فشار آورد. امیدوارم خوب و خوش و سلامت و راضی باشند. 

چقدر خوبه بچه‌دار شدن! و من واقعا می‌ترسم، از احساسی که تعمیمش نمی‌دم و فقط برای خودم می‌گم که خودخواهانه هست. می‌ترسم از زندگی اون، از آینده‌اش، از تربیتش، از رنج‌های احتمالی‌اش، ... نه من مادر نمیشم.

اما نوزاد، کودک، ... رو دوست دارم، دوست دارم مراحل رشدش رو ببینم، با خنده‌هاش بخندم و دغدغه‌ام فقط بشه شادی اون. 

ولی نه. آه ....

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۰۶
آنی که می‌نویسد

خب دیگه مستی‌ی اون لذت از سرم پرید، و من سُر خوردم تو همین زندگیِ متوسط و معمولی خودم. همون‌جایی که خود واقعی‌ام همراهمه، نه اون منی که بر دیگران جلوه کرده. به قول حسین پناهی، اینجایم، بر تلی‌ از خاکستر؛ کنار خودِ معمولی‌ای که هزارتا تنبلی، عیاشی، هوس، تمنا و ... داره و می‌دونم این من راستش برام حقیقی‌تره. کاش بین آدم‌ها نخبه‌سالاری نبود، اون‌وقت یکی مثل من مجبور نبود اداهایی دربیاره تا نخبه یا شایسته دیده بشه. می‌فهمم این نخبه‌ها و شایسته‌ها هستند که مسیر رشد  رو محقق می‌کنند، اما این حد از احترام و ..‌‌ به نظرم شایسته نیست! شایدم هست. ولش کن مسئله داره باز پیچیده میشه و من اصلا حوصله‌ی اینجور کلنجارها رو ندارم.

غرض اینکه با هزارجور کلنجار رفتن، یاد خودم انداختم که هیچی نیستم بعد یهو حفره‌ی درونم سر باز کرد و حالا؟ حالا از صبح که پاشدم دارم خونه رو مرتب می‌کنم، میزم رو گردگیری کردم، یه نظمی به محیطم دادم و دارم سعی می‌کنم با این ترفند همیشگی یعنی برقراری نظم از خودم مراقبت کنم تا بیشتر از این سُر نروم. و آیا تلاش‌های ما ثمری دارد؟

تف به توهم اختیار. ولی من راستش بدون این توهم نمی‌تونم.

عجالتا باید بازی کرد، همان بازیِ همیشگیِ آزاد بودن و انتخاب‌گر بودن.

ادامه‌ی ماجرا هم تلاش برای درس خوندنه. وسوسه‌های دکتری داره دوباره پررنگ میشه، و وسوسه‌ی مهاجرت هم طبعا در پس‌اش میاد. 

افق دید آینده‌ی من متاسفانه خیلی کمه، من اگرچه هزار آرزو در سر دارم و هزار برنامه و ... اما افق دیدم تا پایان روز هست، و برای همینم نمی‌تونم سختی‌ها رو دووم بیارم. مثلا سختی‌ی لذت نبردن و متمرکز شدن بر هدفی که حداقل دو یا سه ماه دیگه نتیجه میده. 

بله من فاکینگ لحظه‌ی حالی هستم، من یک آینده‌ننگرم و البته این رو همیشه (در سال‌های اخیر) تمرین کردم ولی هیچ ... 

چقدر تربیت کردن کار دشوارییه ...

پوووف باز هم توهم اختیار آزاد ....

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۳۴
آنی که می‌نویسد